Monday, December 18, 2006

ديدن فیلمی که 18 سال پيش ساخته شده، خيلی خوبه. چقدر صحنه‌ای
رو که داستين هافمن سرش رو خم میکنه طرفِ سرِ تام کروز تا محبتشو
به او نشون بده دوست دارم
Image and video hosting by TinyPic
rain man
و یا صحنه ای رو که تام کروز وان رو ازآب گرم پر کرده و داستین هافمن شروع میکنه
به فریاد و زدن خودش
...خیلی فیلم انسانی وظریفی بود
این فیلم رو چندین بار دیدم ولی باز با دیدن صحنه هایی ازش کلی ذوق کردم
( حیف که آخراش بود)

Monday, December 11, 2006

جند وقت پیش داشتیم در 360 قدم میزدیم که گلناز وبلاگ جالبی رو کشف کرد
کلی خارجکی بود. ما هم نیز زبانمون عالیه همشو کامل فهمیدیم .جمله ی پایین رو هم اونجا
دیدم و خوشم اومد
The cure for anything is salt water;
sweat, tears, or the sea.

راستی گلناز اون روز که داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم خیلی خوش گذشت*
(:DDDDDDDDDDکاش بشه دوباره اشتباهی ماشین رو سوار شیم)
هر روز در این جهان پر آشوب قدم بر می داریم بی آنکه لحظه ای برای اندیشیدن داشته
باشیم. جهان بهم ریخته ما را به سمت بی نظمی خود می کشد. بدون اینکه بتوانیم کمی درنگ
کنیم . بدون درنگ و تامل در صحنه حضور پیدا می کنیم و همین سرآغاز آشوب است
یک ذهن آشفته نمی تواند در جهت انسجام گام بردارد.جهان نیازمند تمرکز ماست و قلبش
در انتظار بالیدن انسان است

آیا انسان امروز می تواند بدون خیال زندگی کند؟
آیا می تونه بدون خیال ایده آل زنده باشه؟
نمی خوام گله کنم و نوشته هام هم به خاطر از دست دادن فرد یا موقعیت خاصی نیست
فقط می خوام بگم در دنیای ما زوالی حاکم است و چه قدر عمیق رفتار می کنه
نگرانیم از دستان حساسی ست که در زیر تیغ واقعیت زندگی قطع می شود
با خودم فکر می کنم نکنه این زوال در ذهن انسانها رخنه کنه

هر کدوم از ما قدم در راهی گذاشتیم که تنهاییم...در پیمودنش همراهی نداریم.سکون بی معنی ست
این فریادهای خشمگین قدمهای ما از سکون است که ما را پیش می برد
پیش میرویم وتجربه کسب می کنیم. تجربه ای ناب که با تمام وجود لمسش می کنیم
تجربه داستان سفرهای انسان است که فقط در جریان زندگی هر فرد معنی پیدا میکند و همین
است که انسانها رو متمایز میکند و هنرمند است کسی که قدرت جمع کردن تجربه های شخصیش را از
جهان اطرافش دارد

Friday, November 24, 2006

آنقدر در دنیا چیزهای جور واجور هست
که یقینا همه ی ما مثل پادشاه سعادتمند خواهیم بود


مارک تواین دایی
بابا لنگ دراز ه. در واقع خالق بابا لنگ درازیعنی جین وبستر

نمیدونم چرا برام جالب بود شاید به این خاطر که یاد تام کانتی وادوارد تودور شاهزاده و گدا افتادم
ویا یاد جودی وشیطنتهاش. هیچ وقت یادم نمیره اولین بار که آقای پندلتون اومد مدرسشون جودی
روی سقف بود داشت جیغ ویغ میکرد .جمله ی بالا هم توی یکی از نامه هاش بود میگفت مال استیونسون ه
شب اول کنسرت هم به خوبی وخوشی تمام شد تا ببینیم امشب چی میشه****

Saturday, November 18, 2006

ارکستر مجلسی جوانان 2 و 3 آذر درتالار رودکی برنامه اجرا میکند
( البته اطلاعات با مواردی اشتباه نوشته شده)
پوسترمون هم میتونید در وبلاگ فرهاد ببینید
خبرها و عکسهای جدید هم باشه برای بعد از کنسرت

Friday, November 10, 2006

دیروز داشتم مطالبی رو می نوشتم به نوعی پاکنویس می کردم
اونقدر ازدفترورق کندم که نگو. پیش خودم گفتم
اون موقع ها یک بار یه صفحه از دفتر سال اول دبستانم کنده شده بود
.....فکر میکردم بیچاره ترین آدم روی زمین هستم

Wednesday, October 18, 2006

سلاخی
می گریست

به قناری کوچکی
دل باخته بود

احمد شاملو

Friday, September 22, 2006

دیشب با چبد تا از دوستان رفتیم تئاتر لیلی و مجنون
داشتم فکر میکردم مدت زیادیه که تئاتر نرفتم . آخرین بار اسفند 84
تئاتر عروسکی رستم وسهراب رو دیدم . شاید پارسال بیشتر دنبالش بودم
نمیدونم یه مدتی بود حال و حوصله رفتن و بلیط گرفتن رو نداشتم ولی دیشب باز به این نتیجه
رسیدم که تئاتر خیلی چیزه لذت بخشیه حتی بیشتر از سینما . بازیگرا نزدیک یعنی بدون هیچ
فاصله ای با تماشاچی . آدم کیف میکنه باید توی کارشون خطا خیلی خیلی کم باشه
تئاتر هایی که رفته بودم رو دوره کردم تا ببینم از کدومشون بیشتر خوشم اومده اما گفتنش کار
سختیه چون سبکها مختلفه . میبینم توی هرکدومشون یه چیزی چشممو گرفته مثلا بازی بازیگر های
مجلس شبیه در... به کارگردانی بهرام بیضایی . موضوع فنز محمد رحمانیان . عروسکهای نمایش
رستم وسهراب بهروزغریب پور . موضوع و بازی حرفه ای ها بابک محمدی . دکور پنجره ها
..... فرهاد آییش و
امیدوارم دوباره تنبلی نکنم و برم کارهای جدید رو ببینم و مرسی از پیام بابت بلیط ها

Sunday, September 17, 2006


اوریانا فالاچی –روزنامه نگار و نویسنده معروف-هم در گذشت
یادم میاد سال سوم دبیرستان بودم که اولین کتاب رو ازش خوندم
اگر خورشید بمیرد. یکی از دوستان پروانه بهم داد .اونقدر
برام جالب بود که پیگیر بشم و کتابای دیگشم بخونم
گفتگو با تاریخ . زندگی جنگ و دیگر هیچ . نامه به کودکی
که هرگز زاده نشد و یک مرد
فکر نمی کنم لازم باشه که در مورد زندگیش چیزی بنویسم
چون هر کدوم از این کتابا به نوعی بیوگرافی خودشه
یک مرد کتاب مورد علاقه ی منه . شیوه ی نگارش کتاب با بقیه ی
نوشته های فالاچی متفاوته. داستانی تره. اما نامه به کودکی که
هرگززاده نشده رو خیلی خیلی خیلی بیشتر دوست دارم

آره... زندگی یعنی چه؟
زندگی چیزی ست که باید خوب پرش کرد. بدون آنکه لحظه ای را از دست بدهیم
حتی اگروقتی پرش میکنیم بشکند
و اگر بشکند؟
دیگر به هیچ دردی نمی خورد. به هیچ دردی

زندگی جنگ ودیگر هیچ
اوریانا فالاچی

Saturday, September 09, 2006

تندیس سازم
دیوانه
از فریادهای دردم شعر می تراشم

ولادیمیر مایاکوفسکی


به نظر من این هشت کلمه توصیف ظریف ودقیقی از حال و روز یک شاعره

Saturday, September 02, 2006

چه دشوار باید باشد زیستن انسان
که منحصرا با آنچه می داند و با آنچه به خاطر می آورد و
محروم از آنچه امید در درون می پرورد به سر آید
آلبر کامو

Thursday, August 03, 2006

Blowin' in the Wind

How many roads must a man walk down
Before you call him a man?
how many seas must a white dove sail
Before she sleeps in the sand?
how many times must the cannon balls fly
Before they're forever banned?
The answer, my friend, is blowin' in the wind
The answer is blowin' in the wind.


How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
how many times can a man turn his head
And Pretend that he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind
The answer is blowin' in the wind.


how many times must a man look up
Before he can see the sky?
how many ears must one man have
Before he can hear people cry?
how many deaths will it take till he knows
That too many people have died?
The answer, my friend, is blowin' in the wind
The answer is blowin' in the wind.

Bob Dylan/ Joan Baez



متن بعضی از آهنگ ها فوق العاده زیباست مثل همین متنی که بالا نوشتم
من که خیلی دوستش دارم
این هم لیست کوچکی از آهنگ هایی که خیلی بهشون علاقه مندم.حتما
بهشون گوش دادین اگر هم که ندادین خب الان برین گوش بدین

Stranger/ My way….Frank Sinatra
How many roads…Joasn Baez… Bob Dylan
I started a joke…Bee Gees
The show must go on..Qeen
You cant hurry love…Phil Collins
Dov'e L'amore…Cher
Les Mots D'Amour/ The Words of love…Edith Piaf
Lady in red….Chris de Burgh
Lady D'arbanville….Cat Stevens
Quesarasera….Doris Day
Dance me to the end of love…Leonard kohen
Let it be… The beatles

Wednesday, August 02, 2006

خب ... ارکستر مجلسی جوانان 22 و 23 تیر ماه در تالار وحدت برنامه داشت
من مدتیه که می خوام مختصری ازش بنویسم و منتظر عکسهاش بودم که
امروز آقای وحیدی لطف کردن همه ی عکسا رو بهم دادن ...البته فکر میکنم
من به تمام کسانیکه میشناختم این خبر رو دادم و مرسی ازاینکه اومدین و
!!!برنامه ی ما رو دیدین ...می دونم که خیلی لذت بردین
برناممون هم از این قرار بود: دیورتیمنتو و کنسرتو ویلن شماره 3 موتسارت
کنسرتو گروسو شماره ی 3 از کرلی .قطعه ای از پوپر یرای ویلنسل و ارکستر
مجلسی و رقص های رومانیایی بارتوک
مسئله ی مهم اینجا ست که کنسر تو ویلن موتسارت رو الیانا ی 16 ساله میزد
بسیار بسیار عالی و توانمند و لذت بخش نواخت

اینم عکس ارکستر ما از عقب. همیشه که همه ی عکسها نباید از جلو باشه


الیانا ی نازنین

اون عکس اولی هم خیلی قشنگه .من خیلی دوستش دارم

بسیار ممنون از سیاوش بابت عکسها

دقیقا پارسال توی همین دو سه روز ثعطبلی ما سوار ماشین
شدیم و رفتیم به سمت گرگان . بعدش گفتن که برای رسیدن
به مقصد باید سوار وانت شیم بریم .چون جاده اصلا ماشین
رو نیست همینم به زور میره و بالاخره راه افتادیم .4 5 ساعت
هم وانت سواری کردیم. تمام راه جنگل بود و مسیر خاکی
رفتیم و رفتیم تا وارده یه روستایی شدیم به نا م جهان نما که
مردمشم اغلب برای ییلاق می اومدن اونجا. خب رفتیم پیشه
کسی که خونه ایکه ما فراره اونجا ساکن شیمو بهمون نشون
بده. اونم ما رو برد اون سر روستا و گفت این بهترینه اینجا ست
ما هم تشکر کردیم و اسباب ها رو خالی کردیم . خب یه خونه ی
روستایی بالاتر از سطح زمین( جون زیرش جای گوسفند و مرغ و
بود). چوبی بود( البته لای چوباشم باز بود.محل رفت وآمدجانوران
مختلف) درنداشت (درش بالا پشت بام بود )خلاصه خیلی چیزه باحالی
بود. یه خرده استراحت کردیم بعد راه افتادیم رفتیم اطراف .فوق العاده
بود بی نظیر طبیعت بکر و دست نخرده. هر چی بنویسم اصلا نمی تونم
توصیفش کنم. هر یه ربع تغییر آب وها رو می دیدی. یه لحظه مه جلوموم
بود بعدش روموم بود بعد از ما عبور می کرد و میرفت یه طرف
دیگه .کاملا حرکتشو حس میکردیم. خلاصه عالی بود. من که تااون
موقع یه همچین جایی نرفته بودم. طبیعت با رنگها ی قشنگ البته همون
طور که گفتم این جریان ماله پارساله و چون اون موقع از وبلاگ مبلاگ
خبری نبود الان در سالگردش نوشتم . اینم نمای حایی که ساکن شدیم. اون
چیزی که وسط ملاحظه می کنید گازمون بود البته چوباشو خودمون
جمع کردیم و شکوندیم. درم از بالا پشت بام آوردیم وصل کردیم.یه شیر آبم
بالاتر بود. یه دستشوییه تقریبا اووپن هم پشت خونه داشت
اینم مهی که می گفتم

Thursday, June 01, 2006

اینجا همه ی آدمها اینجوری اند

آغاز . پایان . انگار هیچکدام وجود ندارد .تمامی ماجرا مانند ابری ست که فقط پایین می آید و
یکپارچه باران است
آغاز: مادر لخته ی خونی در پوشک بچه پیدا می کند .جریان چیه؟ این از کجا آمده؟
بزرگ است و به رنگ روشن. با عروقی پر پیچ و خم و خاکی رنگ...... ولی امروز که ظاهرا بچه خوب است
پس این چیست روی پوشک سفید که آدم را می ترساند؟ شاید مال یک نفر دیگر است.شاید
چیزیست مربوط به عادت ماهانه .چیزی از آن مادر یا پرستار بچه .چیزی که بچه در سطل زباله
پیدا کرده و به دلایل جنون آمیز کودکانه ی خود اینجا پنهانش کرده.مادر در ذهن خود آن را از
جسم بچه دور می کند و به شخص دیگری پیوند می زند.آها... درست شد این طوری بیشتر با عقل
...جور در نمیاد؟
والری یک قدیس است.ولی صدایش صدای استاندارد قدیس بیمارستانی ست.آرامشی آزارنده و
دارویی.این صدا میگوید:اینجا همه چیز عادی ست .مرگ عادی ست. هیچ چیز غیر عادی نیست
...برای همین چیزی نیست که به خاطرش به هیجان بیایم.خب بگذریم
طناب ! طناب را بیاورید
...مادر میگوید : بیا به راه خودمان برویم. آن هم نه با این قایق

مدتها پیش کتابی خوندم از داستاهای کوتاه در ده ی 90 . نویسنده ها رو اصلا نمی شناختم. نوسنده های
معاصر جهان بودن...برام خیلی تازگی داشت از بین اونها داستانی بود به نام اینحا همه ی آدها این جوری اند
نوشته لوری مور. خب من که از سبک و کار نوشتن سر در نمیارم که بخوام فنی و اصولی در موردش
تعریف کنم . گویا این داستان کوتاه برنده ی جوایز معتبری شده کلی ازش تقدیر و تمجید و این حرفا شده
ولی چیزی که منه خواننده ی معمولی رو به خودش جذب کرد جسارت بیان نویسنده بود. مصمم و تزلزل ناپذیرو
بی پروا به سختترین مسئله یعنی بیماری یک کودک پرداخته بود . اون قدر خشن و بدون افراط در بیان
احساسات داستان رو شروع کرد که موقع خوندنش همش اضطراب داشتم. و یه جیز مهم دیگه که هی نتیجه گیری
در مورد اون افراد خاص نمی کرد

Wednesday, April 26, 2006

کی گفته آدم بايد هميشه برنده باشه؟ کی گفته همیشه باید منطقی رفتار کرد؟ می شه کاری رونصفه رها کرد
می شه کاری
رو اشتباه انجام داد . می شه جواب منفی گرفت. با ید جواب منفی گرفت تا دوباره از راه جدیدی وارد شد
می‌شه شکل ديگری رو از خود خواست شکلی بهتر . کی گفته آدم باید همیشه روی خودش مسلط باشه ؟ می شه یکدفه خیلی چیزا رو بهم ریخت. می شه خیلی چیزا رو خراب کرد .من حرفمو کامل پس می گیرم .چند وقت پیش به دوستی گفتم این اخلاق مخصوص آدمهای خاصیه ولی نه همه همین جوری هستیم. من. توو... چون این اقتضای وجود یه آدمه که بهم بریزه .شلوغ کنه . خراب کنه. درست کنه
من حسودیم شد. هیچ ترسی هم ندارم از اینکه بگم من گاهی حسودیم می شه. مثل بعضی ها هم
نیستم که با این کار به طرف لطمه بزنم
من دیشب سر تمرین واقعا به الیانا غبطه خوردم . یه دختر 15 16 ساله. عالی ویلن میزد . برای اینکه توی دلم نمونه
.....به خودش هم گفتم . قوی و عالی بود. همون جا براش آرزو کردم که همیشه موفق باشه و مطمئنم که همین طوره

Wednesday, April 05, 2006

راه رفتم . باز کردم . دیدم . بستم . شستم . خندیدم . بلند شدم . پریدم
پرت کردم . دیدم . قطع کردم . نوشتم . شکوندم . دوختم . حرف زدم
انداختم . گوش دادم . رفتم . پوشیدم . خوندم . گرفتم . پاک کردم . خریدم
آمدم . زدم . برداشتم

اوه ه ه ه ه ه . اینا کارایی بود که من در عرض یک ساعت انجام دادم و به علت زیاد بودن
جملات رو حذف و از اقعال استفاده کردم

Monday, March 27, 2006


Saint -Tadeus-Winter-View
By Oshin D. Zakarian


Poetry of nature moods with all its dreaming color and sense of adventure is what we deeply feel in our heart under a dark crystal-clear starry night. Welcome to the world of dreaming views of nature and night sky. The galleries represent photography by Oshin D. Zakarian and Babak A. Tafreshi, with many pictures from Iran, the land of beauty, diverse and contrast. You might find The Night Sky gallery the most eye-catching of all. www.dreamview.net

Sunday, March 19, 2006

عشق عشق می آفریند
عشق زنده گی می بخشد
زنده گی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زنده گی می بخشد
زنده گی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند

مارگوت بیکل


دوستان سال نو مبارک

Saturday, March 18, 2006

اون موقع ما اینجا نبودیم. اتاق من طبقه ی آخر بود . روبروی پشت بام. از
. از دو طرف هم پشت بامهای همسایه به خونه ی ما چسبیده بودن
اون زمان دوم دبیرستان بودم. شب ها عادت داشتم یه چیزی گوش کنم و
بخوابم موسیقی یا شعر. صدای احمد شاملو رو خیلی دوست دارم. و ترجیح
.می دادم چیزایی رو گوش کنم که اون خونده باشه
خب ...شب شد. طبق عادت همیشگی رفتم بالا .درو بستم. نوار رو توی ضبط
گذاشتم. چراغها رو خاموش کردم و خوابیدم. نصف شب با صدایی از خواب
.پریدم. صدا واضح نبود ولی پشت سر هم یه چیزی رو می خوند.توجهی نکردم
طرف نوار رو عوض کردم و صداشم بلند کردم و خوابیدم. ولی باز اون صدا بلندتر شد.هر چه
من ضبط رو بلندتر می کردم صدا هم قویتر می شد.صدای اذان بود. ساعت رو دیدم 2:30.آخه
چه بی وقت. شاید همسایه ها ن .اون شب گذشت
فردا شب دوباره نزدیکای ساعت 3 صدا اومد .اون قدر ترسیدم که نمی تونستم بلند شم برم پایین پیش
.مامان اینا. سر جام صاف خوابیدم تا صبح. بدون اینکه تکونی بخورم.
شب بعد هم این ماجرا تکرار شد . یادمه داشتم
قصه ی دخترای ننه دریا"ی شاملو رو گوش می کردم. دقیق تر این قسمتشو..".عمو صحرا پسرات"
کو؟ لب دریان پسرام . دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام." منم بلند با خودم تکرار می کردم
و این بار بلند شدم ورفتم به سمت پنجره. پرده رو زدم کنار .هیچی نبود . فقط یه صدای نزدیک. رفتم
روی پشت بام. بازم هیچی!!!!! دزد که نمی تونست باشه . همسایم که نبودن . پس چی؟
چند شبی این تکرار شد و من دیگه ترسم ریخته بود حتی قیافه ای هم برای اون کسی که اذان می گفت
تصور کردم. یه پیرمرد با بینی کشیده. چشمای کوچک.مهربون ولی غیر قابل اعتماد. کمی از موهاشم
!ریخته توی صورتش و نشسته کنار باغچه
مدتی بعد جامو عوض کردم اومدم پایین پیش خواهرم. اونم صدا رو شنید می گفت صدای همسایه ای مسجدی چیزیه...ولی من مطمئنم اینا نبودن
نمی دو نم دقیفا چند وقت طول کشید .چون من دیگه عادت کرده بودم.خدایی صداش از این اذان گو های
رادیو و تلویزییون و مسجدا بهتر بود.خیلی رسا و قشنگ. اینم برای ما خاطره ای شد
.بعدشم ما نقل مکان کردیم
الان وقتی اینو برای کسی تعریف می کنم همه می خندیم حتی خودمم ولی می گم من چه جوری شبا اونجا
می خوابیدم؟ چه جوری رفتم روی پشت بام دنبال چیزی که صداش هست ولی خودش نیست. الان واقعا
می ترسم . اون موقع شب . آخه کی می تونست باشه
درسته این قضیه عجیبه!!! ولی کاملا واقعیه واقعیه واقعیه
امروز یاد این موضوع افتادم گفتم بنویسمش تا دوستان بدونن که دوستشون
.یه زمانی با خورزوخوان دوست بوده

Wednesday, March 08, 2006

...روز ها آمد شب ها طی شد
امروز داشتم عکسهای گذشته رو دوره می کردم که رسیدم به عکسهایی که
84/1
گرفته بودم . اون روز رو دقیقه به دقیقه به خاطر دارم
عجیب زود گذشت. شب وروز همین طور سریع می گذره. با خودم گفتم: باید یه تکون اساسی خورد . باید کارهای عقب مونده رو انجام داد. ناگفته هایی هست که باید گفته شه. باید جنبید . جون زمان به هیچ کس رحم نمی کنه . خیلی زود دیر می شه
روز به روز سال 84 رو از ذهنم گذروندم البته به کمک تقویمی که وقایع در آن ثبت بود .4-5 ساعتی طول کشید
خب در یک سال امکان تجربیات مختلف برای همه پیش می آد
من خودم تجربه ی جدید زیاد داشتم . درسته یه سری چیزا رو از دست دادم ولی خب مواردی جایگزینشون شد
!!!برنا مه هایی داشتم که اصلا انجام ندادمشون...عجب اراده ی راسخی
عزیزانی بودن که بسیار نا باورانه از پیش ما رفتن
دوستان خوبی پیدا کردم . دوستی هام محکمتر و عمیق تر شد. و این بهترین اتفاق برای من توی این سال بود. چون به نظرم
دوست عین یه معجزه می مونه. نه نه این درستره : دوست خود معجزه ست
تمام حوادث رو در این چند ساعت کنار هم چیدم . مثل پاز ل . خیلی از جاهاش به هم نمی خورد. خیلی از قطعاتشم گم بود... با این حال می بینید دوستان که زندگی چقدر طناز بازی می کنه
در هر حال هممون یه سال بزرگتر شدیم دیگه می فهمیم که نباید اجازه بدیم امید و اعتماد و عشق
خیالی ترین دارایی آدم باشه

شاید الان زوده ولی من می خوام با یاد تمام دوستان و عزیزانی که از پیشمون سفر کردن با یاد لحظات خوب و لذت بخش با
امید به جاودانگی دوستی ها و حرمت ها و با احترام به حوادث تلخ زندگی شمارش معکوس رو برای سال 85 شروع کنم
شاید اینجوری بیشتر حس اومدن عید بهم دست بده
14
مرگ در می زند
(شخصیتها: مرگ. نات اکرمن (تولید کننده ی لباس.57 ساله
نات روی تخت خواب دراز کشیده ناگهان صدایی می آید.او به پنجره نگاه میکند.شبح شنل پوشی شبیه خودش
ناشیانه می کوشد ازپنجره داخل شود. از لبه ی پنجره می لغزد و روی زمین می افتد
مرگ: یا عیسی مسیح کم مونده بود گردنم بشکنه
نات: شما ؟
مرگ: مرگ . ببینم یه لیوان آب پیدا میشه؟
نات: این یه جور شوخیه؟
(.مرگ: شوخی؟ مگه تو نات نیستی؟ 57 ساله؟(جیب هاشو گشت آدرس رو در آورد
و کنترل کرد
نات: از من چی می خوای ؟ من فلا نمی خوام برم
مرگ: تو رو خدا شروع نکن. می بینی که از صعود حالت تهوع بهم دست داده
نات:صعود؟
مرگ: از ناودون اومدم بالا. خواستم یه ورود نمایشی داشته باشم. ناودون شکست
شنلم پاره شد....بیا بریم بابا
نات: چرا زنگ نزدی؟
!مرگ: گفتم که... می خواستم نمایشی بشه
.نات: متاسفم ولی باور نمی کنم که مرگ باشی. همیشه فکر می کردم تو ..... قدت بلندتر باشه
مرگ: من یک و پنجاه وهفتم. نسبت به وزنم مناسبه... بریم
نات: بیا یه جوری با هم کنار بیایم. می تونی شطرنج بازی کنی؟
مرگ: نه
.نات: من توی یه فیلم دیدم
!مرگ: حتما من نبودم دوستام بودن.من جین رامی بازی می کنم
نات: خب اگه تو بردی من فوری باهات می یام . اگه من بردم یه روز مهلت می خوام
بازی رو شوع کردن
نات: ورق رو بده... ببینم مرگ چه جوریه؟
.مرگ: دراز به دراز می افتی و تموم. حالا می ایی و می بینی
نات: طاقت ندارم درد هم داره؟
مرگ: ببینم ورق برنده چی بود؟
نات: چهار. نمیشه وایساده کنار کاناپه بمیرم؟
مرگ: نه چقدر حرف میزنی. دارم باری میکنم مرد. چند ثانیه بیشتر طول نمی کشه
نات: تو منو یاد دوستم موی میندازی
...مرگ: مرد حسابی... من یکی از ترسناک ترین چهره هام اون وقت تو میگی
مرگ: تو خوشت می یاد پشت سر هم بهم توهین کنی؟
اوه من فکر کردم تو شش ها رو جمع کردی
نات: من؟
مرگ: اینکه زیادی کوتولم اینم اونم...ورق بده
نات: 68—50 تو باختی تا فردا
مرگ: راستی راستی سر زمان بازی کردیم. آخ اگه اون نه رو ننداخته بودم
نات: تازه 28 دلار هم بده کاری. چک هم قبوله
مرگ: من کجا میتونم حساب داشته باشم. تازه این یه ذره هم پول هتل امشبمه و
خرج بنزین وراه فردا
نات: مگه با ماشنن میریم؟
مرگ: تا فردا خودت می بینی
نات: مواظب باش ر وی یکی ازپله ها فالی پوسیدس
همین موقع بود که صدای سقوط هولناکی اومد
نات تلفن رو برداشت
موی منم گوش کن .همین الان مرگ اینجا بود . باهم رامی بازی کردیم
!!!اگه بدونی چقدر دست وپا چلفتیه
داشتم سری مجموعه ی "تجربه های کوتاه "رو ورق میزدم چشمم به این نمایشنامه از وودی آلن
افتاد طنز ها شودوست دارم
در نتیجه خوندمش. مکالمه ی جالبی بود.مرگ بامزه و شوخ طبعی بود
گفتم مختصری( خیلی مختصر البته) ازشو بنویسم تا دوستان هم با این شخصیت جذاب آشنا بشن

Wednesday, March 01, 2006

طبق معمول سه شنبه شب ها از کلاس موسیقی بر گشتم خونه . توی راه به خیلی چیزا فکر کردم . با خودم گفتم الان می رم خونه و شروع می کنم به وبلاگ نویسی. وقتی رسیدم دیدم هم حسش نیست و اصلا شاید این جا جاش نباشه..... با دوستی صحبت کردم و اون منو ترغیب به نوشتن کرد
ولی باز دیدم که قدرت بیانشون رو ندارم پس فقط به همین شعر بسنده می کنم

دلم دیوانه شد ای عاقلان آرید زنجیری
!
که نبود چاره ی دیوانه جز زنجیر تدبیری

Tuesday, February 21, 2006

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید


مولوی
هفت بار تحقیر

هفت بار روح خود را تحقیر کرد
اولین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلند مرتبگی خود را فروتن نشان داد
دومین بار آن هنگام که در مقابل فلج ها می لنگید
سومین بار آن زمان که در انتخاب خود بین آسان و سخت آسان را برگزید
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد و صبر را حمل بر قدرت و تواناییش دانست
ششمین بار زمانی که چهره ای زشت را تحقیر کرد در حالیکه نمی داست آن چهره یکی از نقاب های خود ش می باشد
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است


جبران خلیل جبران

........حالا ببینید خودتون جزء کدوم گروهید

Wednesday, February 15, 2006

عجب روزیه


در طبقه ششم تالار وحدت روزهای سه شنبه یه ارکستر آرام و بی سرو صدا مشغول به
کاره . شاید خیلی ها از حضور این جمع بی اطلاع باشند شاید هم اصلا براشون مهم نباشه که یه گروه هنری خیلی با احترام هر هفته با اعضای گروه و رهبرشون میان قشنگ تمرینشون رو
می کنن و آرام محو میشن تا هفته ی بعد



دیشب طبق معمول همه سه شنبه ها من ساعت ده شب پس از گذراندن ترافیک شهری و کمبود وسیله نقلیه با خستگی زیاد به خونه رسیدم. دیدم با این همه خستگی چه هیجان عجیبی دارم. دوست داشتم بازم می موندم و تمرین می کردم . دوست داشتم همچنان می نشستم و به صحبت های
آ قای وحیدی گوش می کردم . عجب ارتباط عمیقی بین اعضای این گروه هست . من خودم هم تا یک سال پیش باور نمی کردم اینقدر سه شنبه ها برام مقدس و عزیز بشه
تحت هر شرایطی که باشم سر حال یا عصبانی خوشحال یا ناراحت خسته یا پر انرزی سه شنبه ها حس عجیبی منو به سمت تالار وحدت می کشونه
یه نکته ی دیکه ای هم باید بگم و دلتون بسوزه که کلاسهای موسیقی خودم هم سه شنبه ها صبح تشکیل می شه... واقعا عجب روزیه. فکر می کنم اگه سه شنبه ها رو از روزهای هفته ی من کم کنن دیگه هیچ علاقه ای به گذروندنه دیگر روزهام ندارم


این اکستر 15 16 ساله داره آروم کارشو می کنه...البته فکر کنم اینجوری بگم درستره آقای وحیدی 16 ساله که ارکستر جوانان تهران رو سر پا نگه داشته و جالب اینجا ست که بدون کوچک ترین حمایت مالی این کارو کرده ....بدون هیچ تبلیغی ... و با تمام مشکلاتی که خودمون به اون واقف هستیم .......... پس چرا کسی برای این جریان هنری احترام قائل نیست؟ چرا هنوز برای اجرای برنامه گروه برای سالن گرفتن باید تلاش کنه ؟ تلاش برای گرفتن سالن اصلی.....در صورتی که این حق اون هاست
قابل ذکر هست که فکر نکنید چون من اونجا هستم دارم از گروهم تعریف می کنم (البته خواستید هم فکر بکنید).. نه من حتی قسمت کوچکی از تاریخ این ارکستر هم نیستم . فقط وقتی می شنوم که ارکستر سمفونیک در سالن اصلی برنامه داره .. ازشون تقدیر می شه...براشون تبلیغ می شه.....دلم می گیره ...نه از روی حسادت نیست... چون می بینم نصف اعضای این گروه محصول همین ارکستر هستند
حتی می بینم به سری گروههای کوچک برای اینکه سالن اصلی رو داشته باشند پول می دن... به نوعی رشوه می دن...اینجاست که دلم می سوزه......اینا رو گفتم تا خودتون عادلانه قضاوت کنید
من اصلا از این ناراحت نیستم که چرا سالن رو ندادن یا چرا تقدیر نکردن یا تبلیغ نکردن ...نه اصلا احتیاجی به این کارا نیست...این ارکستر سالهاست که داره هنرمند تربیت می کنه. خیلی از اعضای اون در ارکستر ها و دانشگاهای معتبر دنیا دارن کار می کنن و همین باعث افتخاره
باعث افتخاره که رهبری داره که آرمانهای بلند شو و شخصیت اعضای گروهشو فدای شهرت وپول وکارای نمایشی نمی کنه



تا چشم حسودان کور شود ما چندی پیش در جشنواره ی فجر در فرهنگسرای نیاوران برنامه ی زیبایی اجرا کردیم. ابتدا به عنوان اورتور سمفونی روستایی ویوالدی سپس کنسرتو ویولای تلمان بعد از تنفس رقص های رومانیایی اثر بارتوک (که بسیار رقص های زیباییست ) در آخر هم سمفونی ساده ی بریتن رو اجرا کردیم.... یه عکس شیک و قشنگ هم در پایین وب لاگ از اجرامون هست

اما تو دوستی که دیشب یه مکالمه ی تقریبا طولانی با هم داشتیم امیدوارم یه سری مسائل برات روشن شده باشه

Friday, February 10, 2006

امروز من برای خودم راحت دراز کشبده بودم و داشتم کتاب چشمهایش بزرگ علوی رو می خوندم که یک دفعه این فکر به سرم زد اگه هنر وجود نداشت چی می شد؟ ( منظورم همه نوع هنریه . هنر بصری و تجسمی هنر ادبیات و موسیقی . ) با خودم گفتم اصلا ضرورت وجود هنر چیه ؟ چر ا اینقدر آدم ها محتاج هنر هستند؟
!!!! "جدا چه چیز عجیبیه این کلمه ی ساده "هنر
به نظر من جوهر هنر جیزی ست که ما رو درون خط ها رنگ ها اصوات و کلمات سیر می ده و وارد دنیای
دیگری می کنه... ( اینجا یه سوالی پیش می یاد که این دنیا به تقلید از دنیای ما به وجود می یاد یا چیزی فراتر از اونه ؟ خب چون برخی معتقدند که هنر هر آنچه که د ر طبیعت ما هست رو تکرار می کنه

هنر برای رها ساختن و آزادی شخصیت و احساسات انسانه در عین حال قوت و استواری عجیبی به زندگی می ده
هنر جدی ترین و ضروری ترین مساله ی انسانه . فکر می کنم یه امر بسیار مقدسه و اونقدر عظمت و ارزش
داره که می تونه بزرگ ترین رسالت بشر روی زمین باشه . (بگذریم از اینکه که همیشه آدم هایی وجود دارند که به نام حامی این ارزش ها رو زیر پا می گذارن

به نظر من هنر گریزی ست از آنچه هست . شاید خیلی ها با این نظر مخالف باشند. ولی مگه نا حالا براتون پیش نیو مده که از زندگی کلافه باشید یا موضوعی ذهنتون رو بسیار آشفته و سرگردان کرده یا........ و برید نمی دونم یه موسیقی گوش کنید یا نقاشی بکشید یا شعری بخونید یا ساز بزنید........در واقع برای فرار از آنچه وجود داره به هنر پناه می بری
. یه چیز دیکه هم هست . هنر اون چیز هایی که در عالم ما وجود نداره رو بهش می بخشه
گاهی اوقات آدم احساس خلا می کنه...به سوی طبیعت می ره اما نیاز هایی داره که طبیعت و عالم اطراف از برآوردنشون عاجزه....اینجا ست که یک اثر هنری خلق می شه تا آ نچه را که نیست اما من و تو به اون نیاز داریم و باید باشه رو به وجو د بیاره . و وقتی هنر زاده ی احتیاج باشه چقدر خوب و زیبا ست

. اینا افکاری بود که باعث شد من از خوندن کتاب دست بکشم و بیام شروع به نوشتن کنم
......می تونم به جرات بگم اگر هنر وجود نداشت زندگی امکان پذیر نبود. اصلا

Tuesday, February 07, 2006


شبانه

مرا
تو
بی سببی
.نیستی

به راستی

صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک ؟


.کلام از نگاه تو شکل می بندد

!خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی

پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست
که
آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
.چیزی بدهکار آفتاب نیست

.نگاه از صدای تو ایمن می شود
!چه مومنانه نام مرا آواز می کنی

و دل ات
کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
.به بام تلخ

با این همه
چه بالا
چه بلند
! پرواز می کنی

احمد شاملو

دبستان که بودم این شعر رو خوندم . احساس خوبی نسبت بهش داشتم و برای خودم از حفظ
.تکرار می کردم....الان هم این شعر رو بسیار بسیار دوست دارم

.( !!!!! ) بنابراین شعر" شبانه" شاملو رو به خودم تقدیم می کنم

Friday, February 03, 2006

نامه به یک دوست

سلام
......راستش نمی دونم باید از کجا شروع به نوشتن کنم
می دونی در سرزمینی که من زندگی می کنم هیچ چیز جای خودش نیست. هیچ کس خودش نیست. همه نقاب به صورتشون زدن. آدم ها
چهره ی اصلی خودشون رو فراموش کردن. ارزش هر کس به نقابشه
هیچ کس حاضر نیست جای خودش باشه. جای خودش حرف بزنه .اگه کسی بخواد اون طوری که هست زندگی کنه باید جواب پس بده
مردم کاری ندارن که تو کیستی؟ چیستی؟ چقدر انسانی؟ تنها به تو به چشم ابزاری نگاه می کنند تا از پله های ترقی بالا برن و فرقی هم نمی کنه که تو در کدام جایگاه فرهنگی و اجتماعی باشی. شاید به نظرت منفی و بدبینانه باشه اما به نظر من واقعگرایانه ست
اینجا معمولی و عادی زندگی کردن معنا نداره. حتما باید نقشی رو قبول و ایفا کنی
دیکه زیبایی ارزشی نداره و داره محو میشه
من نگرانم. نکنه من هم در از بین بردن زیبایی شریک بشم؟
الان دارم موسیقی فیلم " فهرست شیندلر " رو گوش می دم....چه صادقانه زیباست این قطعه. پر از زندگی ست
.....کاش فقط کمی از مردم به فکر زیبایی بودن

Wednesday, February 01, 2006

این شعر را دوستی عزیز سال ها پیش برای من نوشت
..... من هم دوست دارم به " یاد او" شعر را اینجا بنویسم


جویای راه خوییش باش
از این سان که من نیز
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه

دیدار می کنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران ما منی باشیم و
یاوری
این است راه ما
راه تو
راه من


مارگوت بیکل

Monday, January 30, 2006


این من هستم . در روستای جهان نما.....یه جای بسیار قشنگ
شما ها بلد نیستین اونجارو... دلتون بسوزه

Saturday, January 28, 2006

...یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد می کشد

اون زمان من یه دبیرستانی بودم خب اقتضای سنم بود که به مدرسه برم درس بخونم شاگرد خوبی باشم و از این جور کارا.....به اوضاع واحوال کشورم توجه زیادی نداشتم ریاد که نه اصلا
سرم توی کار خودم بود. فقط و فقط خبرها رو می شنیدم وآرام آ رام از کنارشان می گذشتم خبرها یی مثل وقایع کوی دانشکاه قتل های زنجیره ای و... البته نبا ید قضیه ی کنفرانس برلین رو فراموش کنم

سال 1379 من هم مثل همه ی شما شاهد پخش صحنه هایی از این کنفرانس در تلویزیون بودم
در مدرسه کوچه و خیابون از معلمها و دوستان مردم رسانه ها همه و همه شنیدنی ها رو هم شنیدم. ناراحت شدم وخندیدم تعجب کردم

می دانید جیست ؟ ما در اقیانوسی ازقصه ها زندگی می کنیم. واقعیت واقعی وجود ندارد. آدم ها واقعیت ها را برای خودشان می سازند . همه در حال ساختن وافعیت هستیم..........ما داریم در واقعیت های داستانی که ساخته پرداخته ی خودمان است زندگی می کنیم

منیرو روانی پور/ کتاب زنان برلین/ نوشته ی لیلی فرهاد پور

حرفهای مختلفی شنیدم وآخر سر در برابر همه سکوت کردم و آرام آرام از کنار موضوع گذشتم.غافل از اینکه من هم اینجا در این جامعه زندگی می کنم و بدترین چیز بی تفاوتی ست
6
سال گذشت تا اینکه امسال کتاب زنان برلین لیلی خانم را خوندم. در واقع از خودشون گرفتم و فکر می کنم تنها نسخه ای هم هست که دارن و هنوز دست من مونده...... شرمنده
راستش اول فکر نمی کردم از این تیپ کتابا خوشم بیاد( تریپ سیاسی و این جور چیزا ). ولی کتاب رو خوندم بار ها به عقب بر گشتم. خب من خیلی از شخصیت ها رو نمی شناختم و خیلی چیزا برام نا آشنا و غریب بود
شنیده ها م رو با نوشته های کتاب مقایسه کردم. یه خورده گیج بودم... چون واقعا من به عنوان یه جوان در این جامه ی شلوغ به حرف کی باید اعتماد کنم. معلم مدرسه یا استاد دانشگام و یا روزنامه ها و کتاب ها
برگشتم به 6 سال پیش و شنیده ها رو دوره کردم. دیدگاهها بسیار متفاوت بود..هر قشری افکار خود را داشت
کتاب رو با این ذهن آشفته و در هم وبرهم تمام کردم و بسیار بسیار لذت بردم از این روایت و روایتگرش

احساس جالبی نسبت به شنیده های گذشتم ندارم گرجه در مواردی مشابه با نوشته های کتاب بود ولی
می دونید مسئله سر اعتماد کردنه... من نمی تونستم به حرف های معلمام اعتماد کنم چون پارادوکس را در رفتارشان دیده بودم. خبرنگارها استادها و همه وهمه در این قضیه سهیمند.... ولی اعتماد کردم به این کتاب و تمام بازیگرانش........... و خیلی خیلی ممنونم از لیلی خانم که عادلانه و صادقانه پای صحبت بازیگران این فیلم ترازدی نشستن و گوش دادن و بی طرفانه یک قضیه ی سیاسی و تاثیرانش بر زندگی خانواده های شرکت کننده در آ ن را نوشتن تا من هایی که پس از مدت ها و با گوشی پر از شنیده ها ی درست و نادرست پیگیر موضوع می شویم بتونیم درک متفاوتی از این رویداد داشته باشیم
مرسی


و واقعا چرا این قدر تحقیر انسانها ساده شده. خب اون ها هم مثل همه ی ما خانه و خانواده دارن بچه دارن.....فقط می تونم بگم وای وای وای .... و آرزو کنم برای روزی که "هر انسان برای هر انسان برادری ست
و دوباره مجبورم آرام آرام از کنار قضیه بگذرم ( البته این بار با ذهن باز) جرا که در هر حال باید عبور کنیم و
زندگی رو ادامه بدیم

Wednesday, January 18, 2006


گفتم دل و دين بر سر كارت كردم
هر چيز كه داشتم نثارت كردم
گفتي تو چه داري كه كني يا نكني
اين من بودم كه بي قرارت كردم

اين شعر توصيف قشنگي از حال و روز هنرمندان است ( البته هنرمندان واقعي واقعي واقعي!!!!) كه از جوهر حيات خود براي خلق اثار مختلف استفاده مي كنند وبه هنر خود ايمان دارند
به نظر من اون چيزي كه باعث مي شه ما اسم هنرمند روي كسي بگذاريم تعهد اون شخص به هنرش ، صداقتش در كارو پايبندي اش به اصول اخلاقي ست...... نام هنر و هنرمند نبايد قرباني شهرت و پول ومقام و... شود
خب حتما ما دركشورمون هنرمند به معناي اصل كلمه زياد داريم كه من يا نمي شناسمشون يا فقط اسمشون را شنيدم( كه اين باعث
تاسف است)اما بسيار بسيار خوشحالم و افتخار مي كنم كه شاگرد يكي از هنرمندان واقعي واقعي واقعي هستم ، گرچه در خيلي ازموارد قدرت درك افكارش را ندارم ، البته فكر مي كنم اين حرف دوستانم هم باشد
آقاي وحيدي را با تمام خصوصيات خاصش به عنوان يك هنرمند اصيل دوست دارم وبراي افكارش احترام قائلم....اكسترمجلسي جوانان را هم با همه مشكلات و امكانات محدودش دوست دارم
عكس بالا هم از اركستر مجلسي جوانان به رهبري بهروز وحيدي آذر در جشنواره فجر 84 توسط شهاب نوری گرفته شده