Monday, March 27, 2006


Saint -Tadeus-Winter-View
By Oshin D. Zakarian


Poetry of nature moods with all its dreaming color and sense of adventure is what we deeply feel in our heart under a dark crystal-clear starry night. Welcome to the world of dreaming views of nature and night sky. The galleries represent photography by Oshin D. Zakarian and Babak A. Tafreshi, with many pictures from Iran, the land of beauty, diverse and contrast. You might find The Night Sky gallery the most eye-catching of all. www.dreamview.net

Sunday, March 19, 2006

عشق عشق می آفریند
عشق زنده گی می بخشد
زنده گی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زنده گی می بخشد
زنده گی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند

مارگوت بیکل


دوستان سال نو مبارک

Saturday, March 18, 2006

اون موقع ما اینجا نبودیم. اتاق من طبقه ی آخر بود . روبروی پشت بام. از
. از دو طرف هم پشت بامهای همسایه به خونه ی ما چسبیده بودن
اون زمان دوم دبیرستان بودم. شب ها عادت داشتم یه چیزی گوش کنم و
بخوابم موسیقی یا شعر. صدای احمد شاملو رو خیلی دوست دارم. و ترجیح
.می دادم چیزایی رو گوش کنم که اون خونده باشه
خب ...شب شد. طبق عادت همیشگی رفتم بالا .درو بستم. نوار رو توی ضبط
گذاشتم. چراغها رو خاموش کردم و خوابیدم. نصف شب با صدایی از خواب
.پریدم. صدا واضح نبود ولی پشت سر هم یه چیزی رو می خوند.توجهی نکردم
طرف نوار رو عوض کردم و صداشم بلند کردم و خوابیدم. ولی باز اون صدا بلندتر شد.هر چه
من ضبط رو بلندتر می کردم صدا هم قویتر می شد.صدای اذان بود. ساعت رو دیدم 2:30.آخه
چه بی وقت. شاید همسایه ها ن .اون شب گذشت
فردا شب دوباره نزدیکای ساعت 3 صدا اومد .اون قدر ترسیدم که نمی تونستم بلند شم برم پایین پیش
.مامان اینا. سر جام صاف خوابیدم تا صبح. بدون اینکه تکونی بخورم.
شب بعد هم این ماجرا تکرار شد . یادمه داشتم
قصه ی دخترای ننه دریا"ی شاملو رو گوش می کردم. دقیق تر این قسمتشو..".عمو صحرا پسرات"
کو؟ لب دریان پسرام . دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام." منم بلند با خودم تکرار می کردم
و این بار بلند شدم ورفتم به سمت پنجره. پرده رو زدم کنار .هیچی نبود . فقط یه صدای نزدیک. رفتم
روی پشت بام. بازم هیچی!!!!! دزد که نمی تونست باشه . همسایم که نبودن . پس چی؟
چند شبی این تکرار شد و من دیگه ترسم ریخته بود حتی قیافه ای هم برای اون کسی که اذان می گفت
تصور کردم. یه پیرمرد با بینی کشیده. چشمای کوچک.مهربون ولی غیر قابل اعتماد. کمی از موهاشم
!ریخته توی صورتش و نشسته کنار باغچه
مدتی بعد جامو عوض کردم اومدم پایین پیش خواهرم. اونم صدا رو شنید می گفت صدای همسایه ای مسجدی چیزیه...ولی من مطمئنم اینا نبودن
نمی دو نم دقیفا چند وقت طول کشید .چون من دیگه عادت کرده بودم.خدایی صداش از این اذان گو های
رادیو و تلویزییون و مسجدا بهتر بود.خیلی رسا و قشنگ. اینم برای ما خاطره ای شد
.بعدشم ما نقل مکان کردیم
الان وقتی اینو برای کسی تعریف می کنم همه می خندیم حتی خودمم ولی می گم من چه جوری شبا اونجا
می خوابیدم؟ چه جوری رفتم روی پشت بام دنبال چیزی که صداش هست ولی خودش نیست. الان واقعا
می ترسم . اون موقع شب . آخه کی می تونست باشه
درسته این قضیه عجیبه!!! ولی کاملا واقعیه واقعیه واقعیه
امروز یاد این موضوع افتادم گفتم بنویسمش تا دوستان بدونن که دوستشون
.یه زمانی با خورزوخوان دوست بوده

Wednesday, March 08, 2006

...روز ها آمد شب ها طی شد
امروز داشتم عکسهای گذشته رو دوره می کردم که رسیدم به عکسهایی که
84/1
گرفته بودم . اون روز رو دقیقه به دقیقه به خاطر دارم
عجیب زود گذشت. شب وروز همین طور سریع می گذره. با خودم گفتم: باید یه تکون اساسی خورد . باید کارهای عقب مونده رو انجام داد. ناگفته هایی هست که باید گفته شه. باید جنبید . جون زمان به هیچ کس رحم نمی کنه . خیلی زود دیر می شه
روز به روز سال 84 رو از ذهنم گذروندم البته به کمک تقویمی که وقایع در آن ثبت بود .4-5 ساعتی طول کشید
خب در یک سال امکان تجربیات مختلف برای همه پیش می آد
من خودم تجربه ی جدید زیاد داشتم . درسته یه سری چیزا رو از دست دادم ولی خب مواردی جایگزینشون شد
!!!برنا مه هایی داشتم که اصلا انجام ندادمشون...عجب اراده ی راسخی
عزیزانی بودن که بسیار نا باورانه از پیش ما رفتن
دوستان خوبی پیدا کردم . دوستی هام محکمتر و عمیق تر شد. و این بهترین اتفاق برای من توی این سال بود. چون به نظرم
دوست عین یه معجزه می مونه. نه نه این درستره : دوست خود معجزه ست
تمام حوادث رو در این چند ساعت کنار هم چیدم . مثل پاز ل . خیلی از جاهاش به هم نمی خورد. خیلی از قطعاتشم گم بود... با این حال می بینید دوستان که زندگی چقدر طناز بازی می کنه
در هر حال هممون یه سال بزرگتر شدیم دیگه می فهمیم که نباید اجازه بدیم امید و اعتماد و عشق
خیالی ترین دارایی آدم باشه

شاید الان زوده ولی من می خوام با یاد تمام دوستان و عزیزانی که از پیشمون سفر کردن با یاد لحظات خوب و لذت بخش با
امید به جاودانگی دوستی ها و حرمت ها و با احترام به حوادث تلخ زندگی شمارش معکوس رو برای سال 85 شروع کنم
شاید اینجوری بیشتر حس اومدن عید بهم دست بده
14
مرگ در می زند
(شخصیتها: مرگ. نات اکرمن (تولید کننده ی لباس.57 ساله
نات روی تخت خواب دراز کشیده ناگهان صدایی می آید.او به پنجره نگاه میکند.شبح شنل پوشی شبیه خودش
ناشیانه می کوشد ازپنجره داخل شود. از لبه ی پنجره می لغزد و روی زمین می افتد
مرگ: یا عیسی مسیح کم مونده بود گردنم بشکنه
نات: شما ؟
مرگ: مرگ . ببینم یه لیوان آب پیدا میشه؟
نات: این یه جور شوخیه؟
(.مرگ: شوخی؟ مگه تو نات نیستی؟ 57 ساله؟(جیب هاشو گشت آدرس رو در آورد
و کنترل کرد
نات: از من چی می خوای ؟ من فلا نمی خوام برم
مرگ: تو رو خدا شروع نکن. می بینی که از صعود حالت تهوع بهم دست داده
نات:صعود؟
مرگ: از ناودون اومدم بالا. خواستم یه ورود نمایشی داشته باشم. ناودون شکست
شنلم پاره شد....بیا بریم بابا
نات: چرا زنگ نزدی؟
!مرگ: گفتم که... می خواستم نمایشی بشه
.نات: متاسفم ولی باور نمی کنم که مرگ باشی. همیشه فکر می کردم تو ..... قدت بلندتر باشه
مرگ: من یک و پنجاه وهفتم. نسبت به وزنم مناسبه... بریم
نات: بیا یه جوری با هم کنار بیایم. می تونی شطرنج بازی کنی؟
مرگ: نه
.نات: من توی یه فیلم دیدم
!مرگ: حتما من نبودم دوستام بودن.من جین رامی بازی می کنم
نات: خب اگه تو بردی من فوری باهات می یام . اگه من بردم یه روز مهلت می خوام
بازی رو شوع کردن
نات: ورق رو بده... ببینم مرگ چه جوریه؟
.مرگ: دراز به دراز می افتی و تموم. حالا می ایی و می بینی
نات: طاقت ندارم درد هم داره؟
مرگ: ببینم ورق برنده چی بود؟
نات: چهار. نمیشه وایساده کنار کاناپه بمیرم؟
مرگ: نه چقدر حرف میزنی. دارم باری میکنم مرد. چند ثانیه بیشتر طول نمی کشه
نات: تو منو یاد دوستم موی میندازی
...مرگ: مرد حسابی... من یکی از ترسناک ترین چهره هام اون وقت تو میگی
مرگ: تو خوشت می یاد پشت سر هم بهم توهین کنی؟
اوه من فکر کردم تو شش ها رو جمع کردی
نات: من؟
مرگ: اینکه زیادی کوتولم اینم اونم...ورق بده
نات: 68—50 تو باختی تا فردا
مرگ: راستی راستی سر زمان بازی کردیم. آخ اگه اون نه رو ننداخته بودم
نات: تازه 28 دلار هم بده کاری. چک هم قبوله
مرگ: من کجا میتونم حساب داشته باشم. تازه این یه ذره هم پول هتل امشبمه و
خرج بنزین وراه فردا
نات: مگه با ماشنن میریم؟
مرگ: تا فردا خودت می بینی
نات: مواظب باش ر وی یکی ازپله ها فالی پوسیدس
همین موقع بود که صدای سقوط هولناکی اومد
نات تلفن رو برداشت
موی منم گوش کن .همین الان مرگ اینجا بود . باهم رامی بازی کردیم
!!!اگه بدونی چقدر دست وپا چلفتیه
داشتم سری مجموعه ی "تجربه های کوتاه "رو ورق میزدم چشمم به این نمایشنامه از وودی آلن
افتاد طنز ها شودوست دارم
در نتیجه خوندمش. مکالمه ی جالبی بود.مرگ بامزه و شوخ طبعی بود
گفتم مختصری( خیلی مختصر البته) ازشو بنویسم تا دوستان هم با این شخصیت جذاب آشنا بشن

Wednesday, March 01, 2006

طبق معمول سه شنبه شب ها از کلاس موسیقی بر گشتم خونه . توی راه به خیلی چیزا فکر کردم . با خودم گفتم الان می رم خونه و شروع می کنم به وبلاگ نویسی. وقتی رسیدم دیدم هم حسش نیست و اصلا شاید این جا جاش نباشه..... با دوستی صحبت کردم و اون منو ترغیب به نوشتن کرد
ولی باز دیدم که قدرت بیانشون رو ندارم پس فقط به همین شعر بسنده می کنم

دلم دیوانه شد ای عاقلان آرید زنجیری
!
که نبود چاره ی دیوانه جز زنجیر تدبیری