Thursday, June 01, 2006

اینجا همه ی آدمها اینجوری اند

آغاز . پایان . انگار هیچکدام وجود ندارد .تمامی ماجرا مانند ابری ست که فقط پایین می آید و
یکپارچه باران است
آغاز: مادر لخته ی خونی در پوشک بچه پیدا می کند .جریان چیه؟ این از کجا آمده؟
بزرگ است و به رنگ روشن. با عروقی پر پیچ و خم و خاکی رنگ...... ولی امروز که ظاهرا بچه خوب است
پس این چیست روی پوشک سفید که آدم را می ترساند؟ شاید مال یک نفر دیگر است.شاید
چیزیست مربوط به عادت ماهانه .چیزی از آن مادر یا پرستار بچه .چیزی که بچه در سطل زباله
پیدا کرده و به دلایل جنون آمیز کودکانه ی خود اینجا پنهانش کرده.مادر در ذهن خود آن را از
جسم بچه دور می کند و به شخص دیگری پیوند می زند.آها... درست شد این طوری بیشتر با عقل
...جور در نمیاد؟
والری یک قدیس است.ولی صدایش صدای استاندارد قدیس بیمارستانی ست.آرامشی آزارنده و
دارویی.این صدا میگوید:اینجا همه چیز عادی ست .مرگ عادی ست. هیچ چیز غیر عادی نیست
...برای همین چیزی نیست که به خاطرش به هیجان بیایم.خب بگذریم
طناب ! طناب را بیاورید
...مادر میگوید : بیا به راه خودمان برویم. آن هم نه با این قایق

مدتها پیش کتابی خوندم از داستاهای کوتاه در ده ی 90 . نویسنده ها رو اصلا نمی شناختم. نوسنده های
معاصر جهان بودن...برام خیلی تازگی داشت از بین اونها داستانی بود به نام اینحا همه ی آدها این جوری اند
نوشته لوری مور. خب من که از سبک و کار نوشتن سر در نمیارم که بخوام فنی و اصولی در موردش
تعریف کنم . گویا این داستان کوتاه برنده ی جوایز معتبری شده کلی ازش تقدیر و تمجید و این حرفا شده
ولی چیزی که منه خواننده ی معمولی رو به خودش جذب کرد جسارت بیان نویسنده بود. مصمم و تزلزل ناپذیرو
بی پروا به سختترین مسئله یعنی بیماری یک کودک پرداخته بود . اون قدر خشن و بدون افراط در بیان
احساسات داستان رو شروع کرد که موقع خوندنش همش اضطراب داشتم. و یه جیز مهم دیگه که هی نتیجه گیری
در مورد اون افراد خاص نمی کرد