Thursday, December 27, 2007

بچه که بودم هیچ وقت دوست نداشتم پارا گرافی رو با نقطه تمام کنم وبرم سرخط .
همیشه احساس بدی داشتم . احساس میکردم وقتی نقطه ای میزارم و میرم سرخط
چیزه جدیدی رو شروع کنم دارم توی فرودگاه با کسی خداحافظی میکنم یا اینکه
به نوعی کسی رو ازدست میدم وباید آماده ی چیزه جدیدی بشم. جالبتر از همه
اینکه ناخودآگاه تا امروزهم همراه من مونده بود و من بهش توجه نکرده بودم.
مخصوصا توی زندگیم.(البته به این هم فکر کردم که شاید به این دلیل بود همیشه
دیکته هام 15-16میشد!!!). با خودم گفتم دیگه باید یاد بگیرم.که پاراگرافی رو
با یه نقطه تمام کنم وبا شجاعت برم سر خط برای شروع جملات جدید . گاهی وقتها
باید یک نقطه ی بزرگ گذاشت تا یادآوری بشه اون بخش به اتمام رسیده و داریم
میریم به سمت پاراگراف جدیدی اززندگی. برام سخته. ولی گویا باید یاد بگیرم .پس
از همین امروز شروع به یاد گرفتن میکنم نقطه
سر خط

Wednesday, December 19, 2007


Salvatore:I saw your daughter.She is very beautiful .I bet there
are many Salvatores running after him
Elena:a few, but there aren't many like you. I also have a son .He
? is older, and you
?Salvatore:no children .I am not married .Are you happy
Elena: all things considered ,yes . although it wasn't what I
dreamt of at that time





عاشق جملات و دیالوگ های ساده ای هستم که خیلی زیاد روی آدم تاثیر میزاره
وقتی سالواتوره میگه ازدواج نکردم. اون سکوت و غباری از غم در چشمان النا
وسالواتوره...


پادشاه گفت: خب پس خودت را محاکمه کن.این کار مشکل تر هم هست محاکمه
کردن خود از دیگران خیلی مشکلتراست.اگر توانستی در مورد خودت قضاوت
درستی بکنی معلوم می شود یک فرزانه ی تمام عیاری
شازده کوچولو گفت : من هر جا باشم می تونم خودم رو محاکمه کنم


نکته ای در مورد شب چله.برام جالب بود
شب چله(یلدا) یا شب ستایش خورشید از آیین‌های پیش زرتشتی است .در زمان
زرتشت پاک نیز این ایزد و این روزی بزرگ بوده،...
اینجا بخوانید http://mainim.blogspot.com/

Friday, December 14, 2007

دروصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این نازوخشم می کردم
تا من از تو جدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را بدست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فرو گشادم تا
همچو مه بی قبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا ببحرآشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بی دست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوش لقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم




اشعار مولانا رو خیلی زیاد دوست دارم مخصوصا وقتی با صدای شاملو خونده میشن

پست قبل طی اشتباهاتی پاک شد.کپیش هم نداشتم...

Friday, November 30, 2007

لنی، اول با اين جوان که يک کلمه هم انگليسی نمی‌دانست رفيق شده بود به همين
دليل روابطشان با هم بسيار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که جوان شروع
کرد مثل بلبل انگليسی حرف زدن و فاتحه‌ی دوستی‌شان خوانده شد. فورا ديوار
زبان ميانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشيده می‌شود که دو نفر به يک
زبان حرف می‌زنند. آن وقت ديگرمطلقا نمی‌توانندحرف هم را بفهمند…

مخترع روش لينگافون دشمن بشر بوده. حجاب بی‌زبانی را دريده. توی روابط
شيرين عاطفی خرابی کرده و زيباترين ماجراهای عاشقانه را به هم زده...


خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری/ترجمه سروش حبيبی



اینقدر تعریف از این کتاب شنیدم که شروع به خوندنش کردم و خوشم هم آمد ولی در
بین راه کتاب دیگری از همین نویسنده گرفتم تا بعد از اتمام این خواندنش رو شروع
کنم. "زندگی در پیش رو". چون عادت دارم کتابهایی رو که می گیرم به مقدمه یا چند
صفحه ی اولش نگاهی بندازم کتاب رو باز کردم و اونقدر لذت بردم که چند روز
کتاب اولی رو کنار بذارم... درکل از هر دو لذت بردم مخصوصا دومی....


گلوله‌ها از بدن بیرون می‌آمدند و به داخل مسلسل‌ها برمیگشتند، و قاتل‌ها عقب
میرفتند و عقب‌عقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره
بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد

و دیگر هیچ‌کجا، نشانه‌یی از خون نبود.زخم‌ها بسته میشدند.آدمی که تف کرده
و تف‌ش به دهان‌ش برمیگشت. اسب‌ها عقب‌عقبکی میتاختند و آدمی که از طبقه‌ی
هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونه‌ی راستکی بود
و این قشنگ‌ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی‌ام دیده بودم حتی یک لحظه
رزا خانم را جوان و شاداب دیدم. باز هم عقب‌ترش بردم، و او باز هم قشنگ‌تر شد

اشک توی چشم‌هایم جمع شد


زندگی در پیش رو/رومن گاری/ترجه لیلی گلستان



بی ربط-

از این شعر خیلی خوشم اومد.اصلا نمیدونم چرا و برای بار نمیدونم چندم هم به این
نتیجه رسیدم که برای همه چیز نباید دنبال دلیل خاصی بگردم

هر شب از

خیالت باردار می شوم و

هر صبح سقط می کنم این

جنین حرام زاده را

چه دل آشوبه محزونی


و به قول خود نویسنده وبلاگ شعر فقط شعر است

Wednesday, November 21, 2007


All things to which I give myself grew rich...
And leave me spent, impoverished, alone
...همه آن چیز ها که بدان ها دل می بازم
غنی می شوند و ترکم می کنند

Rainer Maria Rilke
شعر کامل را اینجا بخوانید

Wednesday, November 14, 2007

گاهی وقت ها احتیاج هست که یه چیزه محکمی کوبونده بشه تو ی سر آدم یا
سر آدم محکم بخوره به چیزی .اونقدر محکم که چشم ها بیش تر از حد ممکن
باز بشن و این موقع است که انسان توان دیدن و سنجیدن خیلی کارها و چیزها
رو داره .یک دفعه توی پست های قبلیم نوشته بودم :گاهی احساس می کنم باید
یه جوری خودمو غافلگیر کنم. مثلا یک فیلم ترسناک ببینم .بترسم تا از ترس نفسم
بگیره .تا جا بخورم. ولی این بار فیلم ترسناک ندیدم.ولی با تمام وجودم جا خوردم
نترسیدم ولی غافلگیر شدم. فیلم نبود که تمام بشه بره پی کارش . واقعیت بود.از
طرف کسی که هیچ فکرشو نمی کردم . ناراحت وعصبانی شدم .بهم ریختم . بهم
ریخته شد .صحبت هایی شد که نمی بایست میشد. نمیدونم .گویی باید اینطورمیشد
و ضربه اونقدر محکم بود(محکمتر از اون چیزی که فکرشو میکردم) که چشم هام
باز باز باز باز و بازتر بشه . فقط همینو می تونم بگم که
مرسی
خوشحالم . خیلی زیاد

Saturday, November 10, 2007

پاییز شده است
پاییز فصل آرامی ست
بردباری حکم فرماست
مرگ وزندگی با هم می سازند
بازو در بازو
سرخ در کنار تیره
سبز در کنار خاکستری...




همه گرفتارند/کریستین بوبن
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست


کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی روبودی ما رو از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر ازمهتاب امشب
و رنگ کوه ها در خواب امشب
به عاشقی دلی سامان گرفته
دل من در تنم بی تاب امشب



این شعر رو خیلی دوست دارم مخصوصا وقتی با صدای شجریان همراه باشه

Monday, November 05, 2007

ارکستر مجلسی جوانان به رهبری بهروز وحیدی آذر وبا همکاری فرهنگسرای
ارسباران در روزهای 17 18 19 آبان آثاری از موتسارت. شوبرت .الگار
تورینا و بارتوک را اجرا می کند
تکنواز ویلن: الیانا فروهر

Wednesday, October 31, 2007

ساقیا جام میم ده که نگارنده ی غیب
نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد
آنکه پر نقش زد این دایره ی مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد!!!!

Tuesday, October 30, 2007

هرکس همان است که به آن عشق می ورزد


مطلبی از شمس لنگرودی رو خوندم که گویا برای سرمقاله ی فصلنامه ی گوهران

نوشته و لذت بردم

هنر ، خصوصی ترين امر هر انسان است.هيچ کس را نمی شود وادار کرد که تحت

تاثیرفلان شعر يا داستان در آید .خلوت آدم ها ست که هنر مورد علاقه شان را نشان

می دهد و خلوت شان است که شخصیت واقعی شان را آشکار مي کند. علاقه ی

عجیب مردم به هنر به خاطر پاسخ های هنر به خلوت شان است. هرکس همان است

که به آن عشق می ورزد.هيچ کس آن چیزی نيست که حرفش را می زند ، آن چیزی

است که خيالش را می کند و خوابش را مي بيند.آدمی آن چيزی نيست که درکش

می کند آن چيزی است که حس اش ميکند و ناگفته از آن لذت می برد. گرچه علم

پشتيبان هنراست و هنر فرهيخته از علم پیشرفته مدد ميگيرد

http://webialist.com/mina/

Sunday, October 28, 2007

And now, the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I’ll say it clearI’ll state my case
, of which I’m certain
I’ve lived a life that’s full
I’ve traveled each and ev’ry highway
And more, much more than this
I did it my way
Regrets, I’ve had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do
And saw it through without exemption
I planned each charted course
Each careful step along the byway
But more, much more than this
I did it my way
Yes, there were times
I’m sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all and I stood tall
And did it my way
I’ve loved, I’ve laughed and cried
I’ve had my fill; my share of losing
And now, as tears subside
I find it all so amusing
To think I did all that
And may I say - not in a shy way
No, oh no not me
I did it my way
For what is a man
?What has he got
If not himself, then he has naught
To say the things he truly feels
And not the words of one who kneels
The record shows I took the blows
And did it my way



Singer: Frank Sinatra
MY WAY


زندگی من آن قدر خالی‌ست که کلمات در آن بزرگ‌ترین
اتفاق هستند.
گوستاو فلوبر

Thursday, October 25, 2007

بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به‌گاه آمده ‌باشي دربان به انتظار ِ توست
و اگر بي‌گاه به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد
کوتاه است درپس آن به که فروتن باشي
آيينه‌ يي نيک ‌پرداخته تواني بود
آن‌جا
تا آراسته‌گي را پيش از درآمدن
در خود نظری کني
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم توست نه
انبوهي‌ ِ مهمانان
که آن‌جا
تو راکسي به انتظار نيست
که آن‌جا
جنبش شايد
اما جُنبده ‌يي در کار نيست
نه ارواح و نه اشباح و نه قديسانِ کافورينه به کف
نه عفريتان آتشين‌ گاوسر به مشت
نه شيطان بُهتان‌ خورده با کلاه بوقي‌ منگوله ‌دارش
نه ملغمه‌ی بي‌قانون مطلق‌های مُتنافي
تنها توآن‌جا موجوديت مطلقي
موجوديتِ محض
چرا که در غيابِب خود ادامه مي‌يابي و
غياب‌ات حضور قاطع اعجاز است
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
يرفروچکيدن قطره‌ قطراني‌ ست در نامتناهي‌ ظلمات
دريغا ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکار مي‌بود
شايد اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکيدنِ خود را در تالارِ خاموش
کهکشان‌های بي‌خورشيد
چون هُرَّست آواز دريغ
مي‌شنيدی
کاش‌کي کاش‌کی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار
اما داوری آن سوی در نشسته است، بي‌ ردای شوم قاضيان
ذات‌اش درايت و انصاف
هياءت‌اش زمان
و خاطره‌ات تا جاودان جاويدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد
بدرود
بدرود
( چنين گويد بامداد شاعر)
رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر
از بيرون به درون آمدم
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هياءت گياهي نه به هيات پروانه ‌يي
نه به هيات سنگي
نه به هيات ِبرکه‌يي
من به هيات «ما» زاده شدم
...به هياءت پُرشکوه انسان
تا در بهار گياه به تماشای رنگين‌کمان پروانه بنشينم
غرورِ کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم
تا شريطه‌ی خود را بشناسم
و جهان را به قدر همت و فرصت خويش معنا دهم
که کارستاني ازاين‌دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشاربيرون است
انسان زاده شدن تجسّد وظيفه بود
توان دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان شنفتن
توانِ ديدن و گفتن
توان اندوهگين و شادمان ‌شدن
توان خنديدن به وسعت دل
توان گريستن از سُويدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوه ‌ناکِ فروتني
توان جليل به دوش بردن بارِ امانت
و توان غم‌ناکِ تحملِ تنهایي
تنهايی
تنهايي
تنهايي عريان
انسان دشواری وظيفه است
دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جا دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاه ديگر
هر قلّه و هر درخت و
هر انسان ِديگر را
زيستن را دست‌ بسته دهان‌ بسته گذشتم دست و دهان
بسته گذشتيم
و منظر جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمي‌ حصار شرارت ديديم
واکنون
آنک دَرکوتاه ِ بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر
دالان تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت مي‌نگرم
فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت
به جان منت پذيرم و حق گزارم
(چنين گفت بامداد خسته)




احمد شاملو/در آستانه

Wednesday, October 17, 2007

کافکا می گوید : همه چیز سیاه است
جیمز جویس می گوید : همه چیز خاکستری ست
مودلیانی می گوید : همه چیز گردنی دراز و باریک است
استریندبرگ می گوید : همه چیز جنگی پایدار میان زن و مرد است
داروین می گوید : همه چیز پیروزی توانمندان است
لورانس : همه چیز سکس است
نیوتن : همه چیز نسبی ست
مارکس : همه چیز پول است
گورکی : همه چیز مبارزه خلق کارگر است
برتون : همه چیز رویاست
آراگون : همه چیز الزا*ست
هدایت: همه چیز فانتزی ست
مونی : همه چیز پنبه است
من هم می گویم : همه چیز درد نتوانستن به آغوش کشیدن زیبایی ست

*معشوقه آراگون
مانیفست یک نفره ی پناهنده ی شماره ی 33333 .گزیده ی شعرهای
فرهاد پیربال ترجمه ی فریاد شیری و اینکه من جذب این مجموعه
نشدم نه مسلما تقصیر شاعره. نه مترجم و نه خود من....فکر هم نمی کنم
برای هر چیزی باید دنبال دلیل بگردیم
صبح بلند شدم رفتم پیاده روی. تنهایی. خواستم ببینم حوصله دارم با خودم
تنها باشم یانه.خواستم ببینم حرف تازه ای برای خودم دارم یا نه. گاهی احساس
میکنم اصلا اینجا نیستم.اصلا... یه جای دیگم .صدا ها رو میشنوم ولی
نمیفهمم. گوش میدم ولی از موضوع سر در نمیارم . میخونم ولی متوجه
نمیشم. دلم می خواست آدمها رو نگاه کنم . خیره شم تو چشمانشون و با خودم
حدس بزنم چه قصه هایی دارند . چقدر حساس وغمگین ومتفاوتند. چقدر قابل
کشف ودرک کردن هستند. ولی دوست نداشتم باهاشون صحبت کنم. چون اون
وقته که باید سکوت ها و نگاه های بی دلیلم رو براشون توضیح بدم. توضیح
بدم که من گاهی اینجا نیستم...و خیلی کم پیش میاد که این نبودن رو درک کنند
قدم زدم. با خودم تنها بودم . مردم رو تماشا کردم.حرفی برای گفتن نبود...

Wednesday, September 19, 2007

حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند وبخارا را

صائِب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند وبخارا را

شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح واجزا را
هر آنکس چیز می بخشد به سان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر ودست وتن وپا را
سر و دست وتن وپا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را


یکی از دوستام این شعر ها رو برام فرستاد .
این کل کل که در زمانهای مختلف به وجود آمده برام جالب بود
شاید این روزوشب های ساکت.این غیبتهای طولانی . این طور در سکوت غوطه
خوردن. در خود فرو رفتن.فکر کردن...مقدمه ی دوران تازه و فصل نویی باشد .
فصل تازه ی پوست انداختن و خود شدن . شاید بلوغی باشد به نام 23 سالگی( به
هر حال حدودا 2 ماه ازتولدم میگذره و چشم به هم بذارم میشه 24 25 و....).
بلوغ 23 سالگی که همراهش سکوت وتفکرو کمی گیجی هست.
شاید مقدمه ایست برای باور یک من تازه!!!

Saturday, August 18, 2007


وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي کشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشک هايم مي چشيد
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
يک آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي که من عاشق شدم شيطان به نامم سجده کرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي






فکر میکنم توی کتاب ادبیات دبیرستان این شعر روخونده بودم.شایدم
اشتباه میکنم.در هر حال وقتی دیشب آهنگشو شنیدم خیلی برام آشنا بود
ولذت بخش.خیلی زیاد( شعر از افشین یداللهی)

Wednesday, August 15, 2007

یا تو، ای صبح، خطا کردی و زود
سربرآورده‌ای از خواب امروز
یا که این دخترک ِ سطل به دست
می‌رود دیر پی آب امروز

عاشق چشم به راه
می‌جهد بی‌تاب بر پشت سمند
از پی دختر می‌تازد اسب
تا چه گیرد به کمند

می‌گذاری دختر
که کنم اسبم را
من از این جو سیراب؟
سطل را بگذار، ای ماه تمام
جان عطشان مرا دریاب!


دن آرام" ترجمه احمد شاملو"



اولش خیلی دوست داشتم بدون متن اصلیش چی بود ولی بعدش فکر کردم هر
چی بود شاملو به زیبایی ترجمش کرده
**نمیدونم چرا این هفته ناخوداآگاه همش به فکر کسانی می افتم که شاید تا امروز
نقش پر رنگی توی زندگیم نداشتن. و بارم جالبه که در قسمتی از مغزم ماندگار
شدن و گه گاهی به سراغم میان
سال چهارم دبستان، معلم گفت یه بیت شعر انتخاب کنیم و در موردش انشایی
بنویسیم معلم سی‌تا دفتر رو جمع کرد ‌زد زیر بغلش و ‌برد خونه؛ و دو روز بعد
‌آورد: بیست؛ هزار آفرین دختر عزیزم. نوزده؛ خیلی خوب بود گلم. هجده :هی
چرا بی دقتی کردی؟. هفد ه: این چه نمره ایه.کم کار کردیا؟! این آخری نمره‌ی
بغل‌دستیم بود. یادم نمی‌ره نمرشو که دید، احساس شکست بزرگی در چهرش
به وجود آمد. مثل کسی که میببینه یکدفعه تمام آرزوهاش نقش بر آب شده چیزی
ازش نپرسیدم. خیلی آروم و با صدایی لرزان وناراحت بهم گفت
"ولی آخه... این انشاء رو بابام برام نوشته بود."
امیدوارم این موضوع، نقطه‌ی عطفی در زندگی آرزو بوده باشه!!!!

**دارم کتاب "خداحافظ گری کوپر"نوشته ی" رومن گاری" رو می خونم.
اونقد ر این ور و اون ور تعریفشو شنیدم که شروع کردم به خوندنش.تمام شد
در موردش مینویسم
و هیچ خطی
هرگز آن قدر راست نیست
که روزی
در نقطه ای گره نخورد هر دوانتهایش
مانند تار زلف تو
در زیر گردن من
در گرگ ومیش صبح


منوچهر آتشی "در گرگ ومیش ذهن"

دقیقا یادم نمیاد .فکر کنم اولین بار این شعر رو توی وبلاگ مینا خوندم تا
دیروز که کاملش به چشمم خورد و از بعضی قسمتهاش خوشم اومد

علت تاخیرزیاد من در نوشتن مشکلی بود که در وبلاگ بوجود آمد وباید
تشکرکنم از جناب آقای رضا باقری به خاطرحل این مشکلات...



ای فلک بازی چرخ تو نازم...!


Wednesday, June 27, 2007

خدایا این جهان توست؟
!!!هفت روز کار و سرگشتگی ات این شد؟


ویکتور خارا



یادم میاد از بچگی تمام تعاریفی که از زندگی میشنیدم یا جایی می خوندم رو
یاد داشت میکردم. دیشب همه ی اون ورق ها رو دوره کردم. اون زمان فکر
میکردم وقتی بزرگ شدم( مثلا 20 سالم شد) تمام این جملات رو میفهمم و
برام قانع کننده می شن. الان میفهممشون اما هیچ کدوم برام قانع کننده نیستن
داشتم فکر میکردم اگه روزی روزگاری ( بعد صد سال البته)بچه ام ازم بپرسه
زندگی چیه چه جوابی بهش میدم. اصلا جوابی دارم بهش بدم.نمی دونم آیا
زندگی اینقدر ارزش داره که آدم خیلی چیزها و سختی ها رو تحمل کنه.البته
خوبی ها و زیبایی هایی هم داره که نمی شه نادیده گرفت ولی هیچ کدوم منو
...برای درک مفهوم زندگی قانع نمی کنه

Tuesday, June 05, 2007

حرف های نا گفته از گوشه وکنار


فکر میکنم غیر قابل پیش بینی ترین وعجیب ترین موجوداتی که تا به حال
دیدم و تا پایان عمرم خواهم دید
آدم ها
هستند.گاهی احساس میکنم قدرت
درک و فهمیدنشون رو ندارم.( البته تمام این جملات شامل حال خودم هم
(میشه مخصوصا جمله ی آخر


چند وقت پیش بود که توی وبلاگ فرهاد در مورد آرزوها خوندم
گویا یک بازیه... خیلی فکر کردم .واقعا سخته که آدم در مورد آرزوها و

...چیزهایی که دوست داره بنویسه چون خیلی زیادن

دوست دارم زندگی ولذت بردن رو درکنار هم هر چه بیشتر وبیشترو بیشتر یاد-
بگیرم.سفر برم. کتاب بخونم.دنیاهای جدید رو ببینم وکشف کنم و زندگیم مرتب در
حال پوست اندازی باشه...و همچنین دوست دارم از لحاظ اجتماعی.اقتصادی
علمی و... به حدی برسم که بتونم زندگی مناسب وخوب و آرامی در آینده برای
خودم دست وپا کنم
دوست دارم ساز زدنم اونقدر پیشرفت کنه که بتونم روزی قطعات رو زیبا و در-
خور بنوازم
در حال حاظر این مورد بزرکترین آرزوی منه که باید در صدر جدول قرار-
میگرفت ولی ترجیح میدم بعدا و در پستهای بعدی در موردش بنویسم
آرزوی دست نیافتنی: خدایا به هر کس به اندازه ی رتبه ودرجه ای که داره و-
میزی که پشتش نشسته عقل و درک وشعور بده
دوست دارم زودتر از همه ی کسانیکه میشناسم ودوستشون دارم بمیرم-
و خیلی چیزهای کوچک وبزرگ دیگه که توی سرمه و اگر بخوام بنویسم خیلی
خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد میشه .پس به عنوان مقدمه این 5 مورد کافیه
اما کسایی که دوست دارم بدونم آرزوهاشون چیه خیلی زیادن
این اسامی اولین کسانی بودن که به ذهنم رسید (البته در این بین کسانی هم
(...هستند که شاید اصلا نتونم آرزوهاشون رو بفهمم
اعظم مستعان(مامانم).سپیده رفیعی.گلناز رضی پور. هما رفیعی
رعنا حبیبی.سارا فخاریه و علی صلح جو.خانم فابیولا وارتان
آقای حمید ضیایی.اوریانا فالاچی .بهمن فرمان آرا.لیلی گلستان
پیام نوروزی و....خیلی های دیگه

!چه کف دست خوبی

روزی که به جای رفتن به دانشگاه بلند شدم وتنهایی رفتم نمایشکاه کتاب خیلی
جالب بود اولش که گم شدم بعد رفتم سراغ کتابهای خارجکی دراین قسمت
خیلی حال کردم بعدش رفتم به سمت غرفه ی ناشران داخلی . داشتم از پلیس
دم در در مورد نشر چشمه و...می پرسیدم که یکدفعه یک آقای میانسالی دستم
رو گرفت.بهش نگاه کردم و توقع داشتم که آقایون پلیسی که در حال تماشای
مابودن چیزی بهش بگن.اون آقای ناشناس بهم گفت چه کف دست خوبی داری
شستت میگه"..........." خیلی تعجب کردم مردم داشتن جمع می شدن که من
با یه لبخند از اونجا دور شدم.راستش چیزهایی رو که بهم گفت همش راست
بود .منم اون روز همش در گیر نگاه کردن به شست ودستم شدم .واقعا چقدر
بد میشد اگه هر کسی با نگاه به این دو از مسائل بسیار بسیار خصوصیه

!!!آدم با خبر بشه


چند روز پیش با سارا و علی رفتیم کارتینگ و ماشین سواری کردیم.جالب بود
من هیچ وقت دید مثبتی نسبت به این ورزش نداشتم. این ماشین های کوچک با
این سرعت بالا.هر وقت توی تلویزیون میدیم سریع شبکه رو عوض میکردم
به هر حال با اصرار دوستان و کمی تردیدسوار شدم.جالب اینجاست منی
که اصلا نمی خواستم این کار رو بکنم موقع رانندگی اونقدرآرامش داشتم
که تونستم آزادانه به هر چیزی که دوست دارم فکر کنم.(گرچه اصلا محیط
مناسبی برای فکر نبود) باید گاز می دادی و میرفتی.باید بگم سارا با اینکه
دفعه ی اولش بوداز همه جلو زد حتی از حرفه ای ها(فکر نکنم تو سرعت
از کسی کم بیاره)خیلی کیف داد خیلی خوب بود.مرسی از ترغیب دوستان.با
خودم گفتم چقدر خوبه که گاهی آدم در مقابل کارها وچیزهایی که دید منفی
بهشون داره ومیترسه از انجامشون( در همه ی مسائل زتدگی)کمی مکث کنه
یکبار هم که شده جلو بره و اون کار رو تجربه کنه ...شاید دیدش عوض بشه
شاید با این کار خیلی چیزها حل بشه


Monday, May 21, 2007

...چیزی برای گفتن ندارم
مرتبط
سردار احمدی مقدم! خیالت راحت.این عکس در روزنامه چاپ نمی شود
انسان گرگ انسان
آقای دادستان محترم
ما كجا زندگي مي‌كنيم؟
!نشان امنیت مبارک،سردار
و خدایی هم هست؟

از صبح که عکس این درگیری رو دیدم احساس خیلی بدی بهم دست داد
حتی نتونستم یکی ازعکسا رو توی این پست بزنم
چون با دیدنش حالم بد میشه

Monday, May 07, 2007

.شاید آن روز که طوفان شد باد من را هم با خودش برد

Tuesday, May 01, 2007

نیرویی ناشناس او را پیش می کشید و دختر زیر درخت نشست.درخت...
تنها به نظرش می آمد.تنها وافسرده و در عین حال زیبا و اندوه صامتش در
نظر او همه بزرگی ونجابت بود و بر دلش اثر گذاشت. به تنه ی درخت پشت
کرد و احساس کرد که تا اعماق درخت لرزید و همان لرزش را در دل خود
نیز یافت. دردی عجیب در دلش افتاد.آسمان جانش را ابر فرا گرفت و
دانه های سنگین اشک از چشمانش سرازیر شد . اینها چه بودند؟ این رنج
برای جه بود؟ چرا دلش می خواست سینه اش از هم بپاچد؟ ذوب شود و
گدازه اش به جانب درخت جاری شود ودر او در این تنهای زیبا فرو رود؟
مسخ های پیکتور/ هرمان هسه


این هفته چند تا کتاب خوندم .عاشقیت در پاورقی.نوشته ی مهسا محب علی
جالب بود. خوشم اومد
بالا بلندتر از هر بلند بالایی وجنگل وازگون از سلینجر.فکر میکنم شخصیت
هولدن(ناتور دشت) سلینجر اون قدر قوی بوده که کتابهای دیگر این نویسنده
زیاد به دلم نمیشیه.البته ناتور دشت رو پنج شش سال پیش خوندم و نمیدونم اگر
الان می خوندمش چه جوری باهاش برخورد میکردم و چه تاثیری روم
داشت.در هر صورت همان موقع اونقدری بهم چسبیده بود که تا امروز از
. یادم نرفته
داستانهای کوتاه از هرمان هسه رو تقریبا تمام کردم . از بعضی هاش
خیلی خوشم اومد. کلا کارهای این نویسنده رو دوست دارم

Monday, April 30, 2007

هی می گردم. چرخ میزنم. دور می شوم. حیران وسرگردان و اندکی
...خسته
راهی غریب جذاب وپر خطر که هر کدام از ما انسانها می توانیم
.پیش برویم یا اینکه غرق شویم ویا به قول فروغ فرو رویم
قدم هایی برمی داریم به جسارت عشق از پلی بی حصار به مقصدی
.ورای رویاها
می گردم. چرخ میزنم.در مسیرم به حوادثی بر میخورم که از شدت
.حیرت مبهوت میمانم
باز... می گردم و دوباره ودوباره چرخ می خورم. تا اینکه ناگهان در
جایی پا میگذارم که قالب من است. انگار همیشه با من بوده ولی غیر قابل
رویت. گویا فصل اش نبوده.گویا زمانش نرسیده. پا میگذارم ودر این بازی
ناز ونیاز آرام میگیرم. همانند سنگینی وزن تن که در دریا می افکنیمش
.و آرام آرام خود را به امواج رقصان میسپاریم. آرام می گیرم
!!!روان وسبک

Sunday, April 22, 2007

قسمتی از طبیعت زیبای کوه های زاگرس



نمای کلی شهر البته در اندکی مه

تعطیلات نوروز همراه گلناز و خانواده ی عزیزش به خرم آباد رفتم
راستش من تاحالا کوههای زاگرس رو از نزدیک ندیده بودم و بازم راسته
راستش که تا حالا به این منطقه از کشور نرفته بودم.مردمی مهربان و
مهمانواز.میتونم بگم تا حالا کسی منو اینقدر تحویل نگرفته بود

( به شدت درجه ی تحویل خونم بالارفته)


و فقط خاطره است که چه شیرین وچه تلخ دست نا خورده به جا می ماند
خاطرات خوب و شیرین ما هم هیچ وقت از بین نمیره و همیشه برامون
.یادگاری میمونه...خاطرات این سفر. پیاده روی ها .در س خوندن ها
حرف زدن ها وهمه و همه
(:DDDDD اون خوش تیپه من هستما)



قلعه از جاهای دیدنی اون جاست. فکر کنم از کادر بندی و کلا خود عکس
معلوم باشه که من گرفتمش

باید از آقای سعید عسکری بسیار تشکر کنم بابت عکس های زیبا و همچنین
مهمانوازی گرم خودشون و خانوادشون