Saturday, August 18, 2007


وقتي گريبان عدم با دست خلقت مي دريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي کشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشک هايم مي چشيد
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
يک آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي که من عاشق شدم شيطان به نامم سجده کرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي






فکر میکنم توی کتاب ادبیات دبیرستان این شعر روخونده بودم.شایدم
اشتباه میکنم.در هر حال وقتی دیشب آهنگشو شنیدم خیلی برام آشنا بود
ولذت بخش.خیلی زیاد( شعر از افشین یداللهی)

Wednesday, August 15, 2007

یا تو، ای صبح، خطا کردی و زود
سربرآورده‌ای از خواب امروز
یا که این دخترک ِ سطل به دست
می‌رود دیر پی آب امروز

عاشق چشم به راه
می‌جهد بی‌تاب بر پشت سمند
از پی دختر می‌تازد اسب
تا چه گیرد به کمند

می‌گذاری دختر
که کنم اسبم را
من از این جو سیراب؟
سطل را بگذار، ای ماه تمام
جان عطشان مرا دریاب!


دن آرام" ترجمه احمد شاملو"



اولش خیلی دوست داشتم بدون متن اصلیش چی بود ولی بعدش فکر کردم هر
چی بود شاملو به زیبایی ترجمش کرده
**نمیدونم چرا این هفته ناخوداآگاه همش به فکر کسانی می افتم که شاید تا امروز
نقش پر رنگی توی زندگیم نداشتن. و بارم جالبه که در قسمتی از مغزم ماندگار
شدن و گه گاهی به سراغم میان
سال چهارم دبستان، معلم گفت یه بیت شعر انتخاب کنیم و در موردش انشایی
بنویسیم معلم سی‌تا دفتر رو جمع کرد ‌زد زیر بغلش و ‌برد خونه؛ و دو روز بعد
‌آورد: بیست؛ هزار آفرین دختر عزیزم. نوزده؛ خیلی خوب بود گلم. هجده :هی
چرا بی دقتی کردی؟. هفد ه: این چه نمره ایه.کم کار کردیا؟! این آخری نمره‌ی
بغل‌دستیم بود. یادم نمی‌ره نمرشو که دید، احساس شکست بزرگی در چهرش
به وجود آمد. مثل کسی که میببینه یکدفعه تمام آرزوهاش نقش بر آب شده چیزی
ازش نپرسیدم. خیلی آروم و با صدایی لرزان وناراحت بهم گفت
"ولی آخه... این انشاء رو بابام برام نوشته بود."
امیدوارم این موضوع، نقطه‌ی عطفی در زندگی آرزو بوده باشه!!!!

**دارم کتاب "خداحافظ گری کوپر"نوشته ی" رومن گاری" رو می خونم.
اونقد ر این ور و اون ور تعریفشو شنیدم که شروع کردم به خوندنش.تمام شد
در موردش مینویسم
و هیچ خطی
هرگز آن قدر راست نیست
که روزی
در نقطه ای گره نخورد هر دوانتهایش
مانند تار زلف تو
در زیر گردن من
در گرگ ومیش صبح


منوچهر آتشی "در گرگ ومیش ذهن"

دقیقا یادم نمیاد .فکر کنم اولین بار این شعر رو توی وبلاگ مینا خوندم تا
دیروز که کاملش به چشمم خورد و از بعضی قسمتهاش خوشم اومد

علت تاخیرزیاد من در نوشتن مشکلی بود که در وبلاگ بوجود آمد وباید
تشکرکنم از جناب آقای رضا باقری به خاطرحل این مشکلات...



ای فلک بازی چرخ تو نازم...!