Tuesday, January 22, 2008



اعتراف میکنییییییییییییییییم




چندی پیش توسط جناب آقای باقری (ما اینیم) دعوت به اعتراف شدم .من هم با
کمال میل اعتراف می کنم:


1) سال چهارم دبستان بودم .معلم شروع به دادن کارتهای صد آفرین و هزار آفرین
وصد هزاران بارک الله و این چیزا به بچه هایی کرد که نمرات ریاضیشون خوب شده
بود .من 5/18شده بودم .به من که رسید نگاهی توام با حقارت کرد .جمله ای از
روی نارضایتی بیان کرد و آخرش گفت حالا این دفعه به تو هم میدم .با اینکه بچه
بود وباید ازگرفتن این کارت خوشحال میشدم اینقدر احساس تحقیر و خرد شدن بهم
دست داد که وقتی کارت رو گرفتم پاره کردم .(تا اینجاشومامان اینا میدونستن) بعد
هم کلاس رو ترک کردم و معلم هم تا چهار روز به من اجازه ی حضوردر کلاس درس
رو نداد فقط به شرط اینکه والدین بیان و شرایطی رو امضا کنن .من هم چون دختر
خوبی هستم و اصلا لجباز نیستم چهار روز پشت در کلاس نشستم .لحن معلم اونقدر
برام آزاردهنده بود که تا الان توی گوشم مونده.
2) سوم دبیرستان 9 روز مدرسه نرفتم .البته فقط دو روزش مریض بودم .
سرماخورده بودم .بقیشم خودمو به مریضی زدم .باید بگم که حال جسمیم خوب
بود ولی واقعا از لحاظ ذهنی خیلی آشفته و قاطی پاتی بودم.

3) سال سوم دبیرستان 5 روز صبح زنگ اول شیمی نرفتم مدرسه . پشت دستمو
قرمز کردم و چسب زدم و به معلم گفتم آزمایشگاه بودم .بیچاره فکر کنم که فکر
می کرد مریضی سختی گرفتم .به مامان اینهاهم گفتم ورزش داریم کاری نداریم

( اول: چون هیچ وقت خانوادم در مورد غیبت کردن من توی دوران مدرسه سخت
گیری نکردن باید از مامانم عذر خواهی کنم برای این دو بار سوء استفاده از رفتار
خوبش دوم:فکر نکنین شاگرد تنبلی بودم .نه .معدل دیپلمم بسیار بالاست فقط از
مدرسه بدم میاد سوم: اینو باید برای مامان اعتراف کنم :چون بارها ازم پرسید چرا
انضباطت20 نیست. تو که شاگرد او ل بودی چه کردی(البته کم هم نبودا ولی خب
توقع 20 داشتن) باید بگم سال اول دبیرستان ادای یکی از ناظم هامونو درآوردم
ایشون هم پشت سر بنده ایستاده بودند!)

4) بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


5) در این 23 سال زندگی 4 بار به صورت خیلی شدید و محکمی جا خوردم
اونقدرضربه ی اتفاقها زیاد بود که اساسی هنگ کردم .البته اتفاق آخری ضربه ی
محکمی بود که من رو بیدارکرد ولی بقیشون.... در این 23 سال 2 دفعه دیر
رسیدم .دیردیر دیر دیردیردیر دیر دیر.که خیلی هم برام گران تمام شد .خیلی زیاد
هنوزم دارم قسط های یکیشو میدم

6) سعی میکنم از کسی چیزی توی دلم نمونه ولی دو نفر هستن که وقتی حرفشون
می شه ویا احیانا می بینمشون نا خواسته با تمام وجودم ناراحت میشم .می گفتم
شاید به مرور زمان این احساس از بین بره ولی کم که نشد هیچ بیشتر هم شد .اصلا
ارزش هم ندارن که بخوام اسمشونو ببرم.

7) این مورد به قول دوستان اعتراف وبلاگی نیست .پس حالا که کسی هم خونه
نیست5 دفعه داد میزنم بلند میگم تا خیالم راحت بشه

8) یکباربسیار زیاد باعث آزرده خاطر شدن دوست صمیمیم شدم .دوستی که توی
این مدت فهمیدم بد جوری به بودنش کنار خودم عادت کردم و اگر روزی بخوایم از
هم دور بشیم....
9) عاشق کپل و پسر خاله هستم
10) برام اصلا مهم نیست بقیه در موردم چی فکر میکنن و چه نظری در مورد
زندگی من دارن .شاید تا 4-3 سال پیش برام اهمیت داشت ولی الان کار خودم رو
می کنم البته برای حرف های دیگران احترام قائلم .حرفاشون رو میشنوم و سعی
میکنم چیزایی که بدردم میخوره رو از توش در بیارم واستفاده کنم .فقط همین
برام مهم نیست چی شد که فلانی همچین فکری کرد یا اگه این کار رو بکنم اون
این فکر رو می کنه( گلناز می بینی چقدر عوض شدم یادته 3 سال پیش پای تلفن
چی بهم گفتی؟!) والبته این باعث میشه راحت باشم و اگر حرفی توی دلم هست
بزنم.

11) خصوصیت بدی دارم .تا با تمام وجود احساس نکنم کاری رو باید انجام بدم
نمیدم وهمین باعث میشه که گاهی دیربرسم وکمی عقب بمونم وموقعیت هایی رو
از دست بدم ولی اگه با تمام وجودم بخوام انجام بدم دیگه هیچ چیز نمیتونه جلومو
بگیره


کسانیکه دوست دارم حرفاشون رو بشنوم:

مامانم .گل ناز .رعنا .سپیده .سارا .شیوا .گل بهار .فرهاد .کاووس ...
بهرام بیضایی .اورینا فالاچی .ابراهیم گلستان .اپرا وینفری

Saturday, January 19, 2008

*بعد از تقریبا ده روز مریضی سخت امروز گفتم یه سری به این وبلاگ بزنم.یکی
نیست بگه آخه تو که نمیتونی همش توی خونه بمونی . تو که نمیتونی از صبح
تا شب روی تخت دراز بکشی .تو که دو روز از خونه بیرون نمیری میریزی به
هم و قاطی میکنی .... چرا مریض میشی؟
خب مگه مریضی دست خودته؟!
نههههه .نمیدونم .اصلا به من چه!
آخه تو که نمیتونی بی تحرک باشی مریض شدی . دکتر هم که دستش درد
نکنه
از اول تا آخرمی گفت : تحرکتو کم کن .کم کن .کم کن .کم کن...


*توی زندگی من هم مثل خیلیای دیگه مثل خیلی از آدما مثل خیلی از شماها اتفاقاتی
افتاده و حوادثی رخ داده که می بایست از اون ها یاد می گرفتم: وقتی مسئله ی
سختی پیش میاد با اون مقابله کنم .وقتی می خورم زمین بلند بشم وخودمو سریع
جمع و جور کنم .یاد بگیرم که زیاد دلتنگ نشم .دلبسته نشم .ازهیچ کسی توقعی
نداشته باشم .زندگی روبا تمام اتفاقات خوب و بدش یه شوخی فرض کنم...
خب منم چون حرف گوش کن هستم درسمو خوب خوب یاد گرفتم . فقط یه مشکل
بسیاربسیار بسیار کوچکی این وسط هست. اونم اینه که:
هنوزم گاهی وقت ها وقتی با مسئله ی سختی روبرو میشم قدرت مقابله در خود
نمی بینم .وقتی زمین می خورم در مواردی مدت ها لنگان لنگان راه میرم .
دلتنگ میشم .وابسته میشم .از بعضی آدم ها توقع دارم یا به قولی روشون حساب
باز میکنم . زندگی رو جدی میگیرم ...
شما می دونین مشکل کجاست؟


*به اعتراف کردن دعوت شدیم . من خیلی اعتراف دوست می دارم. در پست بعدی
حتما این کارو میکنم

Wednesday, January 09, 2008



گاهی وقت ها فکر میکنم خیلی خیلی انرژی دارم .خیلی بیشتر از اون چیزی که
بتونم بگم ویا بتونید تصور کنید .دقیقا همین موقع هاست که نمیدونم باید چه کار
کنم .دوست دارم تمام این انرژی خالی بشه. هر کاری میکنم .هر چقدر هم خودمو
خسته میکنم .نمیشه... وای که چقدرسخته با این همه انرژی خوابیدن .اصلا خوابم
نمی بره .انگار یه چیزی قلمبه شده توی وجودم . کتاب میخونم .درس میخونم .ساز
میزنم .موسیقی گوش میدم .فیلم می بینم .پیاده روی میرم . داد میزنم .بالا و پایین
می پرم .هر کاری میکنم تا خسته بشم ...بله خسته میشم ولی باز این انرژی وجود
داره!!! نمیدونم چیه .شایدم خیلی خوب باشه ولی مدتیه که کلافم کرده .البته فقط
کمی .اونم به این خاطر که نمیدونم باید باهاش چه کار کنم .شاید احتیاج هست که
کارهای بیشتری انجام بدم!

Sunday, January 06, 2008

...من عاشق برف هستم...