Sunday, June 22, 2008




چشمم یکدفعه به پستی که رعنا سه روز قبل از نوروز امسال نوشته بود خورد . در
مورد انسان نوشته بود که با گذشت زمان هر قسمت وجودش چیز جدیدی بهش نشون
می ده . انسان و پیچیدگیهای هموارش واینکه در سالی که میاد بتونیم مثل یه شهر
خودمون رو مرمت کنیم . خراب کردنی ها رو خراب و عمارتی ازنوبسازیم


بله ... آدم مثل یه پازل می مونه. همیشه به دنبال قطعات گمشدش میگرده . مثل در
جستجوی قطعه ی گمشده ی شل سیلور استاین... گشت و گشت وگشت . از باتلاقها
گذشت. از جنگل ها گذشت. از بالای کوه ها . سرش به سنگ ها خورد و باز رفت
رفت . می گردم و می پویم . گمشده ام را می جویم... همیشه در حال کشف هستیم
در حال جستجو. در حال شناخت. راهی که به شناخت می رود تو در تو و پیچیده
است .سرت را که بلند می کنی خود را در بین انبوهی از اشارات و سئوالات می بینی
پی هر ریسمانی را که می گیری سر از جهانی نو در می آوری و خود انسان
تصویرگر و آفرینش گر اون جهان ناشناخته ی بی پایان است. عبوراز پل های لغزنده
و بی حصار. در این مسیر چه توانی صرف می کنیم .چه چیزها قربانی می کنیم
قربانی کردن مختص بدست آوردن و شناختن هر چیزنویی است


باید ویران کرد پایه هایی رو که سست هستند . باید از نو ساخت. از نو شناخت
مرمت کرد . باید گشت . عبور کرد. قربانی کرد. تا بتوان محکم بر پا کرد شهری
زیبا را در لابه لای تضاد ها و پیچیدگی های درون

Monday, June 09, 2008





امروز به واسطه ی کاری از جلوی پارک ملت گذشتم . نمیدونم چرا ولی این پارک
رو خیلی دوست دارم. یادمه آخرین بارکه رفتم بود . میشه دوشنبه ی آخر سال 86
با گل ناز رفتیم بعدشم رفتیم قبیله نهار خوردیم... هوس کردم که کمی در پارک قدم
بزنم .توی این هوای گرم و آفتابی که مستقیم روی سر آدم بود . کمی برای خودم
چرخیدم و سایه ای پیدا کردم. زیر یه درخت . بد نبود تونستم کلی فکر کنم. این
تقریبا یک سالی که نرفته بودم اونجا... اون سکوت رو خیلی دوست داشتم .دوست
داشتم روی همون صندلی بشینم ولی خب نشد یک جناب نیروی انتظامی هی میومد
دور صندلی می چرخید و آخر هم پرسید شما چرا این موقع اینجایین.اصلا بهش
نگاه نکردم چون اگه این کار رو میکردم از عصبانیت یه چیزی میگفتم و... حوصله
نداشتم . دیگه بلند شدم و اومدم .کلا لعنت بر هرکسی که سکوت و آرامش آدم رو
بهم بزنه حالا می خواد هر کی باشه . از این تعاریف قصد غرزدن ندارم
نمیدونم من کلا خیلی چیزها خوب یادم میمونه . حتی تاریخ و روزش رو ... دقیق
دقیق .شاید خوب باشه ولی خودم زیاد دوست ندارم

امروز فکر میکردم که چه خوبه آدم قوه ی تخیل داره و می تونه رویا پردازی کنه
من اصلا آدم خیال بافی نیستم. اصلا اصلا... ولی خیلی خوشحالم که قوه ی تخیل
دارم . آدم قدرت این رو داره که در کنار دنیایی که توش هست یک دنیای جدید
بی انتها مثل همین دنیا بسازه و گسترشش بده. این رو هم بگم اصلا نباید توش غرق
شد.میشه برای خلق خیلی چیزها در دنیایی که توش هستیم ازش استفاده کنیم و شاید
اون تخیلات و این واقعیات همه در یک سو باشن. پس باید تکلیف تخیلات آدم حالا
هر چی که هست روشن باشه .نباید اون ها لنگ در هوا بمونن .چون میتونن برای
پیشرفت آدم موثر باشن حتی اگر هم تخیلی بیش نباشند
مثل زندگی واقعی .آدم باید در زندگی تکلیفش با خودش روشن باشه
این رو برای این گفتم که چند وقتیه تخیلاتم ایستادن . نمی دونم به چه سمتی باید
هدایتشون کنم امیدوارم زودی تکلیفشون روشن بشه!!!

دوست دارم توی زندگیم رنگ هرچیزی واضح معلوم باشه از ابهامات زیاد خوشم
نمیاد گرچه در کتاب و فیلم و عکس ونقاشی خیلی این جور ابهامات رو می پسندم
ولی در زندگی شخصی نه

پر رنگ ...واضح ...رنگی رنگی...

نمی دونم چیه .ولی همیشه بوده و هست.یه چیزی اون ته ته دل که اصلا نمی دونم
کجاست. در بدترین شرایط و خوبترین .همیشه بوده که می گه برو.برو برو. حتی
در مواقع خیلی سخت و منم همیشه بهش گوش کردم و اعتماد
یه چیزی تو مایه های این شعر
گل کو ، می آيد ، می دانم
با همه خيره گی باد
که می اندازد
پنجه در دامان اش
روی باريکه ی راه ويران
عاشق شعر های شاملو هستم

راستش نمی دونم عکاس عکس بالا کیه . مدت ها پیش از سایتی گرفته بودم . فکر
می کنم این سایت بود

Saturday, June 07, 2008


امسال ،این مقطع زمانی ،کاملا مانند پارسال، همین موقع است. فقط این که
امسال : مصمم ، با اراده و پر قدرت
همین خودش تمام تفاوتهاست...

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش،
پرده‌ها و فرشها را، تارشان با پود.
من به هر سو می‌دوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛
وز میان خنده‌هایم، تلخ،
وخروش گریه‌‌ام، ناشاد،
از درون خسته‌ی سوزان،
می‌کنم فریاد! ای فریاد! ای فریاد

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
همچنان می‌سوزد این آتش،
نقشهایی را که من بستم به خون دل،
بر سر و چشم در و دیوار،
در شب رسوای بی‌ساحل.
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری،
در دهان گود گلدانها،
روزهای سخت بیماری.
از فراز بامهاشان، شاد
دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب،
بر من آتش بجان ناظر.
در پناه این مشبک شب.
من به هر سو می‌دوم، گریان از این بیداد.
می‌کنم فریاد! ای فریاد! ای فریاد

وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛
و آنچه دارم منظر و ایوان.
من به دستان پر از تاول
اینطرف را می‌کنم خاموش،
وز لهیب آن روم از هوش؛
ز آن دگرسو شعله برخیزد، به گردش دود.
تا سحرگاهان، که می‌داند، که بودِ من شود نابود.
خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده برجا مشتِ خاکستر؛
وای، آیا هیچ سر برمی‌کنند از خواب،
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
اخوان ثالث
این روزها این شعر وشعر پایینی خیلی در ذهنم تکرار می شوند. ربطی هم به هم
ندارن... فریاد رو با صدای محمد رضا شجریان خیلی دوست دارم و و گل کو را
با صدای خود شاملو...

Wednesday, June 04, 2008

شب ندارد سر ِ خواب
مي دود در رگ باغ
باد با آتش تيز آب اش ، فرياد کشان
پنجه مي سايد بر شيشه ی در
شاخ يک پيچک خشک
از هراسی که ز جای اش نربايد توفان

من ندارم سر يأس
با اميدی که مرا حوصله داد
باد بگذار بپیچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد
گل کو می آيد
گل کو می آيد خنده به لب

گل کو ، می آيد ، می دانم
با همه خيره گی باد
که می انداز
دپنجه در دامان اش
روی باريکه ی راه ويران ،

گل کو می آيد
باهمه دشمنی اين شب سرد
که خط بيخود اين جاده را
مي کند زير عبای اش پنهان

شب ندارد سر خواب
شاخ مأيوس يکی پيچک خشک
پنجه بر شيشه ی در می سايد
من ندارم سر يأس
زير بی حوصله گی های شب، از دورادور
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آيد
احمد شاملو