Saturday, November 15, 2008


وقتی در آستانه ی مرگ بودم از احساس نا بجایی که مرا در بر گرفت جا خوردم
: حسی از کمال و آرامش . من از همه چیز می ترسیدم : از عنکبوتها . از
چهره های بی حالت وناگهان من بودم بی هیچ ترس و دلواپسی وصدایی که صدای
من نبود . در گوش من نهیب می زد که همه چیز متبرک است...من همواره از
حرف زدن در مورد خودم پرهیز کرده ام . ترجیح می دهم زندگی ام را از صافی
بگذرانم و در درون شخصیت هایم پنهانش کنم . در نوشته هایم "من" همواره نامی
جعلی است
«اریک امانوئل اشمیت »
...................
...................
چند هفته ای می شه که یک سری کتاب های اریک امانوئل اشمیت رو گرفتم .
نمایشنامه و داستان ها و شروع به خواندن کردم و چه خوب شد که خواندن
نمایش نامه هایش هم زمان با اجرای یکی از کارهای او در صحنه ی تئاتر یود
« مهمانسرای دو دنیا»
متن اين نمايش به يک وضعيت بينابيني و برزخ گونه مي‌پردازد: مکان نمايش در
جايي بين زمين و آسمان، به عنوان"يک موقعيت ايستگاهي" براي مردگان زنده
کاربري انتزاعي پيدا کرده و محتوميتي جبري نيز با يک پيش شرط الزامي به
صورت يک امراختياري در آمده است.... در قسمتی از نمايشً عشق بهانه‌اي
براي ماندن توصيف مي‌شود. ابتدا دختر عاشق به زمین بر می گردد سپس مرد
شعبده باز که قلبش را به دختر بخشیده به آسمان می رود .....و در آخرمرد
عاشق را که می خواهد با عشق زندگی کند در روی صحنه همراه با آفتاب نشان
می دهد که یک حالت نماد گونه است و حیات بخشی عشق رو به نمایش می گذارد
.................
این رو هم بگم بخشی که خود کارگردان به نمایش اضافه کرده بود قسمت رقص
راجاپوربه نظرم بخشی اضافه بود. نور می تونست خیلی متنوع تر باشه و بهتر
عمل کنه . فکرمیکنم که کارگردان کمی از جزئی نگری در کار پرهیز کرده بود .
حسین علیزاده هم که با این کار پا به صحنه ی تئاتر گذاشت و به نظرم موسیقی
نسبتا تاثیر گذاری برای نمایش ساخت
گرچه خود نمایشنامه بیشتر بهم چسبید ولی خب درکل از این کار خوشم اومد.
برید و ببینید
.................
در مورد کتاب هایی که از اشمیت خوندم هم در پست های بعدی می نویسم. کلی
به این نویسنده علاقه مند شدم

Friday, November 14, 2008

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی
اما سال‌ها طول می‌کشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر می‌فهمی‌اش
دیگر خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست.
«چارلز بوکفسکی»
..............
..............
دیشب داشتم برای خودم شبکه های تلویزیون رو این ور اون ور می کردم به دنبال
یک برنامه خوب که ببینم. کم کم هم داشتم مایوس می شدم که نمی دونم کدام شبکه
بود فیلم " من ترانه 15 سال دارم" رو داشت پخش میکرد. وسطاش بود . فکر کنم
5سال پیش بود که دیدمش دقیق خاطرم نیست ...
هم زمان با دیدنش همش داشتم به این موضوع فکر میکردم که اگر من جای ترانه
بودم چه کار میکردم؟ منی که اصولا زیاد به حرف های مردم کاری ندارم . منی که
بارها و بارها از خودم شنیدم که مردم هر جور می خوان فکر کنن . من که مسئول
فکرکردنشون نیستم و و ووو . ولی هنوز نمیدونم اگر در شرایط او بودم آیا جسارت
و جرات بچه نگه داشتن رو داشتم یا نه (و یا حتی سقط کردن اون رو!!!)که این
جور تا ته راه برم و برای بچه ام شناسنامه بگیرم . که نگا ههای مردم رو هر روز
و هرساعت تحمل کنم تازه 15 ساله هم باشم... شایدم می کردم . نمی دونم
در جامعه ی ما خیلی از این موارد هست .واقعا مردم چه جوری به خودشون اجازه
می دن که به یک آدم چپ چپ نگاه کنن و اون رو کناه کار بدونن. چه جوری بدون
هیچ شناختی اجازه ی تهمت زدن به دیگری روبه خودشون می دن .چه راحت قاضی
می شن و قضاوت می کنن به جای کمک کردن...چه ساده این کار رو می کنن بدون
اینکه بفهمن این کار خودشون گناه بزرگی ست
............
............
یک نکته در مورد خودم فهمیدم!!! من اگه هر روز از خونه بیرون نرم اخلاقم مثل
چی بد میشه... حتما باید برای ده دقیقه هم که شده روزانه از خونه برم بیرون و
گرنه واییییییییییییییییییییییییییی!