Friday, November 27, 2009

بشكن طلسم حادثه را،
بشكن !
مهر سكوت، از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره،
بسپار
تكرار كن حماسه خود، تكرار
چندان سرود سوك،
چه مي خواني ؟
نتوان نشست در دل غم،
نتوان
از ديده سيل اشك،
چه مي راني ؟
برخيز !
رخش سركش خود،
زين كن !
اميد نوشداروي تو
از كيست ؟
خويشي كه هست مايه مرگ خويش،
بايد شكست جان و تنش

باید !


نمی دونم چرا یاد این شعر مصدق افتادم ولی خب دوست داشتم نوشتم...

Sunday, November 22, 2009

Papillon



یادم میاد تو از استیو مکویین خوشت میومد من از داستین هافمن . استیپ و داتسین !
یادته سال دوم راهنمایی چقدر وسطی بازی کردیم؟ یادته گفته بودن نیاین مدرسه ما اول
وقت می رفتیم؟ معلم جغرافی
یادته ؟ "رفیعاااا" خودت باید اداشو در بیاری با قررررر!
معلم علوم تند تند تند ! یادمه یک دفعه به خاطر من از کلاس انداختنت بیرون هنوز توئ
دلم مونده! یادته یه بغل دستی زیرآبزن داشتیم ؟ چقدر استخر با هم رفتیم . چند شب چند
شب خونه ی هم بودیم . دبیرستان جدا شدیم . ولی استخر رفتنامون ادامه داشت.میدونم
این دو سه سال تو رابطمون رو نگه داشتی . یادته هیچ چیز مشابه و مشترکی نداشتیم
فقط یک دفعه هر دو از یه کفش خوشمون اومده بود ؟! کلاس شیمی یادته ؟ یادته همیشه
راحت و کم اهمییت می گرفتی ومی گفتی بی خیال یه چیزی می شه ؟ تعجب می کردم !
همیشه در حال بودی و من بی قرار آینده و ته دلم بهت حسودیم می شد . دلم برات تنگ
شده هما. راستش یه مدت دستم به نوشتن نمی رفت نه اینجا نه دفترم . اگرم می نوشتم
چند خطی بیشتر نبود ولی موسیقی این فیلم وآقای استیپ چنان وزن سنگینی روم به
وجود آورد که طلسم شکست . نوشتم و نوشتم...
اینا رو هم اینجا نوشتم که اگه یه روزی اینجا رو خوندی بدونی دوستت اون سر دنیا
هنوزم گاهی به بی خیال یه چیز
ی میشه گفتنت حسودیش میشه . میدونم شاید وقتی اینا
رو بخونی با همون خونسردی و یه لبخند بگی مرسی... دیگه این کارا چیه ؟ جمع کن
بابا ! و بری چیپس بیاری! ولی من که می دونم توهم گاهی ازاین همه خاطرات بچگی
نمی تونی در بری هه هه هه هه ....دلم خنک شد !


*
*

http://www.youtube.com/watch?v=DXfY4Anxp9k&feature=fvw
http://www.youtube.com/watch?v=gNp_3dpiTno&feature=related

Friday, November 13, 2009


بعضی اوقات به صورت عجیبی جلوی کلمه ها می ایستم. حرف می آید. کلمه می آید اما
من در ننوشتنش پافشاری می کنم . شاید یک جور انتقام از خودم باشد . چون نوشتن
برایم آرامش بخش وحیاتی ست . حالا این که از خودم دریغ می کنمش شاید اعتراض آدم
درونم است . اعتراضش به من . اعتراض حجم عظیم بی قراری که از من انتظاری بیش
از این دارد...
Bold

Thursday, September 24, 2009


منی که تا چند وقت پیش مصرانه و محکم می گفتم که نباید تسلیم شرایط شد وسرسختانه
پافشاری هم می کردم روش ...الان می گم باید بعضی شرایط روپذیرفت . گرچه هنوزم ته
دلم باهاش نیست . گرچه هنوزم به آرامی می گم ولی گویا حقیقتی ست که گاهی باید
زمزمه اش کرد تا پذیرفته بشه . بله ... پذیرفتن!
گاهی ثانیه های آدم خیلی سخت و طولانی می گذره . نفس آدم بالا نمیاد!

Sunday, September 06, 2009

* من مرگ را سرودي کردم

گاهی اوقات خیلی دوست دارم بدونم چه جوری میمیرم ! کی و کجا میمیرم و آیا یکدفعه
میمیرم یا تدریجی ! خیلی اوقات دوست دارم بدونم زمان مرگم چه احساسی دارم . آیا
از زندگیم راضی بودم یا از کدام قسمت پشیمان . دوست دارم بدونم زمان مرگم چه
قسمت هایی از زندگیم رو به خاطر میارم . کدام آدم ها ! کدام اتفاق ها ! حتی کدام
شعر و نقاشی ! اون موقع دیگه وقت نیست همه چیز کامل مرور بشه . دوست دارم
بدونم اولین هایی که به ذهنم میاد چه خاطراتی هستن !



*احمد شاملو

Monday, August 24, 2009

حافظه‌ی ما زیرِ فشار و نفوذِ دائمی تصوّرات و رؤیاهای ماست، و از آن‌جا که دچارِ
این
وسوسه هستیم که رؤیاها و خیال‌بافی‌های خودمان را واقعی بگیریم، ازدروغ‌های
خودمان هم حقیقت می‌سازیم. حقیقت، در مقایسه با خیال، تنها ازاهمیتی نسبی
برخورداراست؛ چرا که هردوی آن‌ها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.



لوئیس بونوئل

Sunday, August 23, 2009


اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نيستم که بگوئی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فرياد کن.

درخت با جنگل سخن می گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گويم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده،
من ريشه های ترا دريافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست


احمد شاملو/ عشق عمومی


Wednesday, July 15, 2009



من دوست دارم گاهی از ته دل بلند بلند بلند بی هیچ دلیلی برای خودم بخندم .بعضی
وقت ها دوست دارم برم توئ پارک گریه کنم . من گاهی دوست دارم تا آخرین نفس
بپرم بالا و پایین و دیوانه وار برقصم . من دوست دارم بعضی وقت ها تنهای تنها
باشم . تنها با سکوت خودم . با صداهای مختلف درونم . دوست دارم تنهایی با اونها
قدم بزنم و گاهی هم دوست دارم اصلا بهشون فکر نکنم و بریزمشون دور . من
دوست دارم گاهی برم توی کوچه فریاد بکشم . من گاهی دوست دارم دوست نداشته
باشم . گاهی هم دوست داشتن هام رو دوست ندارم . من بعضی وقت ها کسایی رو
که نباید دوست داشته باشم با بی پروایی تمام دوست دارم . من گاهی به خودم اجازه
میدم خیلی راحت از خط قرمزها عبور کنم .بعضی اوقات از خودم بدم میاد . گاهی از
خودخواهی ها و غرورهای درونم کلافه می شم . گاهی دوست دارم بپرم کسی رو
محکم محکم ماچ کنم و یا گاهی بکوبم توی سر بعضی ادم ها . من گاهی دوست دارم
یاغیانه ازپل های بی حصارزندگی عبور کنم . بعضی وقت ها از این همه خوش بینی
که دارم خسته می شم ولی نمی تونم کاریش کنم شاید جزئی از من شده . من گاهی
دوست دارم محو بشم . من دوست دارم گاهی گذشته رو از اول مرور کنم . دوست
دارم با مردم حرف بزنم وارتباط برقرار کنم و گاهی هم ازشون فرار می کنم . من
دوست دارم توی پارک برای خودم بلند بلند آواز بخونم . من گاهی با شنیدن کلمات
اشکالی در ذهنم مجسم میشن رنگی رنگی . من یه شکل خندان که قرمز و صورتی
و بنفش داره توئ ذهنم برای زندگی مجسم می کنم گرچه گاهی هم رنگ زندگی سیاه
و سفید می شه ولی من قرمزخیلی دوست دارم!!!

من... من... من... تمام اینها وجود منه و همشون چه خوب و چه بد نشون دهنده ی
زندگیه !!!

Sunday, July 12, 2009

بهانه ای برای شادی
بهانه ای برای اندوه
بهانه ای برای دوست نداشتن
بهانه ای برای دوست داشتن
بهانه ای برای امید داشتن
بهانه ای برای یاس و ناامیدی
بهانه ای برای ماندن
بهانه ای برای رفتن
بهانه ای برای بهانه گرفتن
بهانه ای برای ...
شاید تمام زندگی یه جور بهانه ست!
اگر این بهانه ها تمام بشه چی ....

Thursday, May 28, 2009

یک چیزی هست که من بهش می گم«همزمانی‌ آدم ها». یک زمان‌هایی هست که آدم‌ها
بی‌خبر از هم، از حال هم انگار خبر دارند و به هر طریقی شده حضورشان رااعلام
می‌کنند . وقت‌هایی که مثلا دلتنگی آدم‌ها هماهنگ است . درست سر زمانی که باید
دلجویی می‌کنند . همان وقتی که منتظری ولی فکرشو نمی کنی ... صدات می‌كنند. گاهی
آدم‌ها با هم همزمانند. بدون اینکه بدانند به حس‌های هم پاسخ می‌دهند . پاسخ‌ها را با بار
عاطفی قوی می‌فرستند . من زمان هایی را می‌شناسم که آدم‌ها از یک تماس کوچک پر
از زندگی شدند . درست در زمانی که باید همزمان بودند !

Saturday, May 02, 2009

خوش بحال روزگار
بوی باران
بوی سبزه
بوی خاک
شاخه‌های شسته
باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس
رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمه‌ها و دشتها
خوش بحال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش بحال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ
.........
اینجا می تونین گوش کنین

Tuesday, April 28, 2009

باز زندگیم پر ورق شده!!!

























Monday, March 30, 2009

اعتراف می کنیم!!!
داشتم به4ماه پیش فکرمی کردم. چه روزوشبهای پر استرسی بودن. بعضی وقتها
تصمیمی که می گیری اونقدر برات مهم می شه که اصلا قادرنیستی حتی یک ذره
و یا یک ثانیه به نشدنش فکر کنی. خب زندگیه دیگه باید کمی به قسمتهای منفی اش
هم فکر کنی وگرنه ممکنه خیلی توی ذوق آدم بخوره. ولی راستش من به خودم اجازه
نمی دادم که لحظه ای به نشدن فکر کنم. به قول دوستان خواننده حتی این خیال زشتو
نمی خوام!!!!خیلی پر استرس بود... همین! و حالا "آسمان صاف و شب آرام بخت
خندان و زمان رام!" روی هم رفته البته و این تفاوت روز و شب های آدم در یک
مدت زمان کوتاه است...
یک سال بعد ...
هیچ کس نمی دونه. ما می تونیم یک برنامه و تصمیم کلی و جدی در زندگی داشته
باشیم . یک هدف و صد درصد هم در راه رسیدن بهش با تمام وجودسعی می کنیم و
موانع رو بر می داریم ولی خب با وجود تمام برنامه ریزی ها کسی نمی دونه زندگی
در آینده به چه سمتی میبرش...
........
آدم باید خیلی روئ خودش کار کنه چون گاهی خیلی پیچیده می شه!

Wednesday, March 18, 2009

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید ** وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید




Photo by : Babak,A,Tafreshi

چند سالی بود دقیقا یک روز قبل از سال نو با سارا می رفتیم میدان کاج ماهی قرمز
می گرفتیم . من علاقه ای به جاهای خیلی شلوغ برای خرید نداشتم ولی هر سال
می رفتیم و کلی می خندیدم و خوش می گذشت . امسال که دیگه من نیستم که بریم
ماهی قرمز شیطون ها رو بگیریم تازه اگر هم بودم دیگه شاید ماهی نمی گرفتیم چون
ماهی های ما از پارسال زنده موندن. همیشه زودی می موردن ولی فعلا یک ساله شدن!
..........
ای دل بشارت می‌دهم خوش روزگاری می‌رسد
یا دور غم طی می‌شود یا غمگساری می‌رسد
اندیشه از سرما مكن سر می‌شود دوران دی
شب را سحر باشد ز پی آخر بهاری می‌رسد

Saturday, March 07, 2009

آمده ام که سر نهم، عشق ترا به سر برم
ور تو بگوئیم که نی، نی شکنم، شکر برم
آمده ام چو عقل و جان، از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
آمده ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دلشکن
گر ز سرم کله برد، من زمیان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم ؟
آنکه ز زخم تیر او، کوه شکاف می کند
پیش گشاد تیر او، وای اگر سپر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم
مولوی

Tuesday, March 03, 2009


همیشه دوست داشتم این جوری تاب بخورم . برم بالای بالا بعد از پشت برگردم آسمون رو نگاه کنم. بارها این کار رو کردم ولی یکبار بود که هیچ وقت فراموش نمی کنم. خیلی اوج گرفتم خیلی خیلی خیلی. رفتم بالای بالا . از پشت که نگاه میکردم توی ابر ها بودم بعد هم یکدفعه بومب... با مخ خوردم زمین. خیلی درد داشت ولی یکی از لذت بخش ترین لحظات بود برام و هست . با اینکه سرم خیلی زیاد درد گرفت ولی ارزش داشت چون خیلی کیف کردم!!!

Wednesday, February 18, 2009

فکر می کنم هر آدمی همان اندازه که احتیاج داره در جمع باشه و با آدم های دیگر
معاشرت بکنه احتیاج داره که تنها باشه تا ببینه داره چه کارمی کنه و خودشو بیشتر
بشناسه . حالا می تونه در این تنهایی کارهایی که دوست داره روانجام بده . کتاب
بخونه, بنویسه, فیلم ببینه و .... و با فکر باز و از دید دیگری به زندگیش نگاه کنه
در تنهایی زاویه دید آدم کمی فرق می کنه و به نظرم فرصت خوبی هست تا آدم جور
دیگری به خودش و اطرافش نگاه کنه . پس اگه دیدی زندگیت کمی قاطی شده یا نه
حتی درزندگی جمعی ات هم هیچ مشکلی نیست باز وقتی قرار بده که برای مدت
کوتاهی هم شده تنها باشی .حداقل به گونه ی دیگری به خودت و کارهایی که کردی
و می خواهی انجام بدی نگاه می کنی .این جوری شاید هم راحت تر بتونی کارهات
رو قضاوت کنی

Thursday, February 12, 2009



Sarah Chang and a Mendelssohn Treasure
February 11 - 12, 2009
Roberto Minczuk, conductor
Sarah Chang, violin
NAC Ovation Series





کنسرت خیلی خوب بود!!!


PlayList&p=FAC07EBF6F93F297&index=0&playnext=1

Wednesday, January 14, 2009


آنکه پر نقش زد این دایره ی مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد


ما را عزم سفری ست !
عزمم را جزم کردم تا برای مدت زمانی داستان زندگیم را در دیاری دیگر ادامه دهم
...
to be continued