Wednesday, October 24, 2012


زندگی گاهی خیلی غریب می شه . حتی از غریبه ای که توی خیابون میبینی غریب تر. حداقل اگر بخوای میتونی به آدم غریبه بخندی یا یه جور سر ارتباط رو باز کنی. این جور مواقع هیچ چیز نمیتونه این حس رواز بین ببره. حتی فیلمهای تروفو حتی نوشته های داستایوفسکی حتی موزیک چایکووسکی یا اپراهای واگنر. باید بری. بری. بری. بری سازت رو برداری. بری بزنی به کوچه. بری یه درخت یه گوشه ای پیدا کنی. بری بشینی زیرش و ساز بزنی.  برای دلت. نه مترونومی در کار باشه نه گامی. اصلا ساز روهم کوک نکنی. لا کم سل بالا. ریتم سونات دوورژاک هم عوض کنی اصلا8/6 بزنیش .بعد باید با دلت حرف بزنی. نازش کنی. بگی که براش هات چاکليت می خری بعدش میبریش شنا. بعدش میبریش میگردونیش و" ترنم قشنگه توش پراز پلنگه. ترنم تن میره شی‌فو ، شی‌فو، دود، دود" ثمین باغچه بان رو می خونی و" دو دو شب نخوابیدم"  رو و توی کوچه زیگ زاگ راه میری. باید از راه همیشگی نری.آهنگ همیشگی رو نخونی.فکرای همیشگی رونکنی. زندگی گاهی خیلی غریب میشه. جوری که اصلا نمیشناسیش. طوری که نمیتونی باهاش ارتباط برقرار کنی . شی‌فو ، شی‌فو، دود، دود.