Thursday, June 12, 2014

خواهر یکی از شاگردام مرد! یه دختر 13 ساله که همیشه با خواهر کوچکش( شاگردم که 11 سالشه) میومدن سر
 کلاس مینشستن. دو تا کوچولو با موهای بلند و چشم های بزرگ آبی و لپ های سرخ. تصادف کردن با ماشین و 
گویا تتها کسی که از خانواده مرد فقط اون بود. دیروز خیلی سخت بود وقتی رییسم تلفن رو سریع داد به من چون 
خودش که سالهاست این خانواده رو میشناسه   نمیتونست جواب پدر این دختر رو بده. من هم نمیدونستم چی بگم
فقط دو سه تا جمله 
I underestand, we'll do the make ups.
به همین سادگی حالا آدم‌ها می شینن برات نسخه خوشبختی می نویسن. که اگر این کار ها رو بکنی برنده ای.  
ساعت‌ها از  تجربیاتشون حرف میزنن که بهت بفهمونن چه کاری باید بکنی چه کاری نکنی. که تو رو بیشتر از
 خودت میشناسن. که فقط خوشبختیت رو می خوان که وقتی نگاه می‌کنی در زندگی خودشون یکی از حرفاشون هم
 نیست. ساعت‌ها لکچر میدن که کارهایی که خودشون دوست دارن رو به تو منتقل کنن. و زندگی تو رو اون جور
 که می خوان ببیننمدت هاست یاد گرفتم این‌جور نسخه ها رو بشنوم و سریع از اون یکی گوشم بدم بیرون. مدتی
. ست  دارم تمرین می‌کنم نسبت بهشون بی‌تفاوت باشم

زمان هایی هست در زندگی که محکم می ایستی و می گی "نه ".که زندگی خودمه به هیچ‌کس هم مربوط نیست 
نسخه‌اش هم درست و غلط دست خودمه. این "نه" این لحظه به سختی به وجود آمده. نتیجه ی سختی‌هایی هست که
 داشتی. به قول یکی از استاد هام ارزشمنده . نتیجه ی تمام شب‌هایی هست که گریه کردی . که تنهایی کشیدی. و
 راست می گفت. این محکم ایستادن و " نه" گفتن راحت به دست نیومده. نتیجه ی روزهایی که به زور خودت رو
 کشیدی به کار. روزهایی که 10 دفعه از فرط ضعف و ناتوانی نشستی زمین وسط خیابون در مدرسه ...ولی 
خودت  رو لنگان لنگان بلند کردی که نه ادامه میدم. شبها یی که با دوستت نشستی و درس خوندی و دستت میلرزه.
 صبحی که ساعت5  صبح صدات  میکنه و تو روت رو می چرخونی که مبادا بغضت رو دل لرزت رو ببینه 
که البته میبینه برای اینکه کوچک نشی به روت نمیاره که با خنده و شوخی میگه4 ساعت مونده و تمامه. روزهایی 
که به بچه ها درس میدی و یاد خاطرات بچه گیه خودت میافتی و نا خودآگاه اشکت سرازیر میشه و همون بچه 6  
ساله برای اینکه خوشحالت  کنه آبنبات نوشابه ایش رو در میاره میده بهت چون میدونه دوست داری. تمام
 زمان های که آدم‌ها برات از نسخه هاشون حرف زدن و هیچ وقت نفهمیدن که چه ترس و دل دلرزه ای درونت 
به وجود میارن که از تمام کار و زندگیت می افتی.  تمام پرسه زدن هات . زمان هایی که فقط و فقط به خودت 
می پیچی تا یه امید و انگیزه ای بیافرینی  
ولی یه روز اون قدر محکم شدی که بایستی و بگی به هیچ‌کس مربوط نیست و صد البته که آدم‌ها از شنیدنش 
خوشحال نمیشن. به قول همون استاد 
what the hell!!!!!
 می گی زندگی خودمه . به خاطر تمام اون لحظه ها . و حتی مهمتر از اون ها  به خاطر اینکه ممکنه یک ساعت 
دیگه سوار ماشین بشی که بری مهمونی و دیگه "هیچ" وقت بر نگردی ....