Wednesday, January 31, 2007

نمیدونم چرا دوست دارم امروز رو یه جایی یادداشت کنم که
بمونه ...واقعا نمیدونم چرا نه اتفاق خاصی افتاده نه من کار خاصی
کردم....هیچ .اومدم توی تقویم بنویسم که مثلا امروز این درس رو خوندم
یا این کتاب رو ولی بازنشد.. دوست دارم یه جای محکمتری باشه
آخه ممکنه تقویم گم بشه
امروز سه شنبه 10 بهمن 1385
شاید بعدا بفهمم چرا

این هفته همش یاد کارتون هایی که بچه بودم میدیدم افتادم...اولش از خونه ی
...دوستم شروع شد ( گلناز) با برادر کوچکش نشستیم به کارتون دیدن بعدشم
باید اعتراف کنم که کلی ذوق کردم .بعد از مدتها (خیلی زیاد ) با یه بچه ی 10 ساله
کارتون میدیدم .حیف که امتحان داشتم وگرنه تا آخرش می نشستم و می دیدم
بعدم امروز یه ایمیل دریافت کردم از عکسای یه سری کارتون ها
یاد خودم افتادم. از مدرسه که میومدم میرفتم روی زمین جلوی تلویزیون دراز
می کشیدم . پاهام رو می چسبوندم به میز تلویزیون . دستامم زیر سرم
مامان اینا هم که میگفتن بچه بیا عقب تر .آخه من یه جورایی توی تلویزین بودم
نمی دونم چند سالم بود ...8.9 یا شاید بیشتر یا کمتر
همیشه دوست داشتم مادر چوبین رو ببینم یا مثل باربا پاپا ها شکل عوض کنم
بن وسباستین رو کلی دوست داشتم. از هنا خوشم نمیومد. فقط بعضی وقتها که
گاو و گوسفند ها رو میبرد چرا یه شیپور بزرگی همراش بود اونو دوست داشتم. دهکده ی
...حیوانات . گوریل انگوری( انگوری انگوری) گربه های اشرافی و
منم مثل شهاب عاشقه بعضی صحنه های کارتون ها بودم . دوست داشتم اون
!!!صحنه ها رو به همه نشون بدم و همه هم باید لذت میبردن

Wednesday, January 10, 2007

.همواره امید در درخت تنومند حیاط خانه آشیان دارد
بعد ازهر نبرد سخت با مرهمی از بهار نارنج و اندکی اعتماد
...به ترمیم خستگی می آید
و عصاره
جانبخش حیات را با وقاری در خور تقدیم میکند و در گوشم آوازی سر می دهد
برخیز


برام جالبه دیگه احتیاجی ندارم افکارم رو اول روی کاغد بیارم و با مداد بنویسم
الان هر چی که توی ذهنم هست رو راحت تایپ میکنم
روزهایی رو میگذرونم که زیاد ربطی به نوشته ی بالا نداره یا بهتره بگم*
زیاد اعتقادی بهش ندارم
نمیدونم از کجا اومد
شاید در گوشه ای از ذهنم رخنه کرده بود و الان روی صفحه پیداش شد

شاید یکی از شاهکارهایش شناخت موجودیت خود در بین این تضادها بود