Thursday, December 25, 2008

Ebenezer Scrooge





سال سوم راهنمایی دوستی داشتم به اسم بیتا . یک دختر چشم آبی ریزه میزه .
کلاس زبان که می رفتم باهاش آشنا شدم. یادمه وقتی با هم بودیم خیلی بهمون
خوش می گذشت .همیشه بعد کلاس برای خودمون توی خیابان راه می رفتیم و
آهنگ می خوندیم. چیزهای جدیدی که گوش کرده بودیم و دوست داشتیم رو برای
هم می نوشتیم و می خوندیم . من هنوز دست خط ریز و توی هم رفته ی بیتا رو
دارم . فکر کنم اون هم دست خط درشت من رو داشته باشه. اون شب ...شب
کریسمس بود . معلمی داشتیم به اسم فابیولا وارتان- یکی از بهترین و موثر ترین
معلم های من تا الان - سر کلاس یک سری شعرهای شب کریسمس رو برای ما
خوندن . خیلی زیاد بودن ولی من همین یکی رو تا آخرش یادم میاد چون بعد کلاس
با بیتا تصمیم گرفتیم تا خونه پیاده بریم و توی کوچه بلند بلند خندان هی می خوندیمش.
با این دوست چشم آبیم خاطرات گرمی در شب های سرد زمستان دارم . اون هم الان
یه جایی یه گوشه ای از دنیا نشسته شاید داره به این خاطرات فکر می کنه .
کریسمس مبارک خانوم وارتان . بیتا . پولین و......و........و.....
آقای سکروج !!!


Silent night, holy night
All is calm, all is bright
Round yon Virgin Mother and Child
Holy Infant so tender and mild
Sleep in heavenly peace
Sleep in heavenly peace
Silent night, holy night
Shepherds quake at the sight
Glories stream from heaven afar
Heavenly hosts sing Alleluia
Silent night, holy nigh
Son of God, love's pure light
Radiant beams from Thy holy face
With the dawn of redeeming grace
Jesus, Lord, at Thy birth


and now a light is shining round the world
it's a magic night for every boy and girl
Cos it's the time that all men dream of peace
On Christmas eve
We dream of peace
la,lalala,lalalalala,lalalala,lala
lalalala,lala,lala,lala

Wednesday, December 24, 2008


دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
.................
30 آذر 1387
.................

Friday, December 12, 2008

دیشب یک لحظه از ته دل دوست داشتم که نا مرئی بشم . یاد پستی که رعنا نوشته
بود افتادم که اگر نامرئی باشه چه کار ها می کنه....
خب من... راستش یک آقایی در آپارتمان روبروی خونه ی ما هست که من اصلا
نمی شناسمش ولی کلا شاخه! یک دفعه یک پسر بچه ی بیچاره ای ( از اونا که شبها
گاهی میان سطل آشغال ها رو میگردن) داشت دعوا می کرد بد جوری . دیر وقت
بود و من اصلا نفهمیدم چرا( شاید دست کرده بود توی سطل آشغال جلوی خونه ی
اونا!!) همین طور سرش داد می زد. من نمی تونستم چیزی بگم و دلم خیلی برای
اون بچه سوخت توی این سرما الکی الکی فحش هم می خوره. اگه نامرئی بودم
حتما حتما می رفتم و اون قدربه این آقا مشت می زدم تا خیلم راحت بشه.
اگر نا مرئی بودم می رفتم توی یک کتاب خانه ی بزرگ هی کتاب های طبقات
مختلفش رو جا به جا می کردم و یا نصف شب هایی که خوابم نمی بره می رفتم توی
کوچه وشایدم به سوپورهایی که توی این هوای سرد به جای خوابیدن کوچه ها رو
جارومی کنن کمک می کردم. می رفتم داخل سینما ها و هر کس که چیپس و پفک و
خوردنی آورده داخل سالن درحال دیدن فیلم بخوره و سر و صدا کنه و اعصاب آدم
رو خرد کنه پیدا می کردم.خوراکی ها رو می گرفتم مینداختم بیرون.سینما جای خرچ
و خرروچ نیست!
یه کار بدی هم شاید شاید می کردم . روی صحنه ی تئاتر برای یکی از بازیگرها
جفت پا می گرفتم( البته خودم بازیگری تئاتر رو خیلی دوست دارم . شاید روزی
یکی دیگه با من این کا رو بکنه) ..هی می رفتم و بازوی مامانم رو فشار می دادم
وقتی خواهرام درس می خونن می رفتم و حواسشون رو پرت می کردم( البته در
واقعیت هم گاهی این کار رو می کردم).هی لپ رعنا رو می کشیدم. یه معلم دینی
سال دوم راهنمایی داشنم که وقتی سر کلاس بود میومد پیش من می نشست و
می خوابید . خب منم حوصلم سر می رفت . همه ی بچه ها باهم حرف می زدن.
یکی دو دفعه منم صحبت کردم تازه دعوام هم کرد. اگه نامرئی بودم یه نایلون بر
می داشتم درگوشش پشت سر هم صدا می دادم و شایدم پراز آب می کردمش و روی
سرش می ترکوندم...و...و...و...
خب شما چه کار می کردین اگه نامرئی بودین !؟

Monday, December 08, 2008

دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد
بسته بار گیسوان از نافه چین خواهد آمد
از تبار دلستان لولیان بیستونی
شنگ و شیطان*، با همان رفتار شیرین خواهد آمد
باز شگرد سامری را ساحری آموز نازش
تا دوباره از که بستاند دل و دین خواهد آمد
با همان آنی، که پنداری خود از روز نخستین
شعر گفتن را به حافظ داده تلقین خواهد آمد
بی گمان از آینه، جشن غرور آمیز حُسنش
راه دوری تا من این تصویر غمگین خواهد آمد
عشق گاهی زندگی ساز است و گاهی زندگی سوز
تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد
ای دل من، سر مزن بر سینه این سان ناشکیبا
لحظه ای دیوانه جان آرام بنشین خواهد آمد
خواهد آمد، خواهد آمد، خواهد آمد، ور نیاید
باز سقف آسمان امروز پایین خواهد آمد
حسین منزوی
.........
* از این شنگ و شیطان، خیلی خوشم اومد. یه حس جهندگی و پرندگی به آدم میده!
لحظه ای دیوانه جان ، ریحانه جان ، آرام بنشین ، سر مزن بر سینه این سان ناشکیبا،
آرام بنشین!!!

Saturday, December 06, 2008


*!یک روز قشنگ بارانی ؟







مرد: چه هوای مزخرفی!
هلن بی اختیار و شگفت زده با ناباوری این کلمات را شنید که از دهانش خارج
می شد: نه اشتباه می کنید. نباید گفت چه هوای مزخرفی! باید گفت: یک روز
قشنگ بارانی
مرد به طرف هلن برگشت و با دقت نگاهش کرد
هلن به نظر صادق می رسید
در این لحظه برای مرد دو اصل مسلم شد: نخست اینکه با تمام وجود این زن را
می خواست و دوم این که اگر می شد هرگز او را ترک نمی کرد
.........
.........
زیاد علا قه ای به تعریف کردن موضوع ندارم فقط اینکه پنج داستان کوتاه در مورد
پنج زن . گویا نویسنده رفته و سال‌ها در کالبد این زنان ساده و پیچیده، معمولی یا
روشنفکر و توهم ‌زده و عاشق یا ویرانگر زندگی کرده و تمام استعدادها و لحظه‌های
زنانه‌ی این‌ها را فهمیده و حالا نوشته .گرچه داستان گاهی اوقات ول می شود ولی
من در کل دوستش داشتم مخصوصا داستان اول و غریبه رو
و برای اون زن تنها متاسف شدم : ای زن بیچاره تابلوی پیکاسو اصل بود
فقط کمی از ترجمه اش خوشم نیومد !!!
.........
.........
کتابهای دیگری که از اشمیت خوندم
گل های معرفت. مجموعه سه داستان ....از موسیو ابراهیم و گل های قران بدم
نیومد.یک موموی ساده و خیالباف و ظاهرا آرامی که در میان شخصیتش روح نا
آرام و پراز شیطنتی دارد از اون پسر بچه های باهوشی که وقتی نگاه می کنند
انگار پست سرت را می بینند یه جورایی یاد موموی زندگی در پیش روی
رومن گاری افتادم
.........
.........
در دنیا هیچ چیز مطمئن تر از نا مطمئن نیست
فرانسوا ویون
مهمانسرای دو دونیا
.....
خرده جنایت های زنا شویی
نوای اسرار آمیز


نمایشنامه خرده جنایت های زنا شویی و نوای اسرار آمیز را خیلی خیلی بیشتر دوست
می دارم
.........


خرده جنایت های موسیو اشمیت

http://www.sibegazzade.com/main/
.........

من به این روزهای قشنگ بارانی که شلپ شلپ آب میریزه روی آدم علا قه ی

خاصی ندارم حالا اگه یه نم نمکی باشه اشکالی نداره *

Saturday, November 15, 2008


وقتی در آستانه ی مرگ بودم از احساس نا بجایی که مرا در بر گرفت جا خوردم
: حسی از کمال و آرامش . من از همه چیز می ترسیدم : از عنکبوتها . از
چهره های بی حالت وناگهان من بودم بی هیچ ترس و دلواپسی وصدایی که صدای
من نبود . در گوش من نهیب می زد که همه چیز متبرک است...من همواره از
حرف زدن در مورد خودم پرهیز کرده ام . ترجیح می دهم زندگی ام را از صافی
بگذرانم و در درون شخصیت هایم پنهانش کنم . در نوشته هایم "من" همواره نامی
جعلی است
«اریک امانوئل اشمیت »
...................
...................
چند هفته ای می شه که یک سری کتاب های اریک امانوئل اشمیت رو گرفتم .
نمایشنامه و داستان ها و شروع به خواندن کردم و چه خوب شد که خواندن
نمایش نامه هایش هم زمان با اجرای یکی از کارهای او در صحنه ی تئاتر یود
« مهمانسرای دو دنیا»
متن اين نمايش به يک وضعيت بينابيني و برزخ گونه مي‌پردازد: مکان نمايش در
جايي بين زمين و آسمان، به عنوان"يک موقعيت ايستگاهي" براي مردگان زنده
کاربري انتزاعي پيدا کرده و محتوميتي جبري نيز با يک پيش شرط الزامي به
صورت يک امراختياري در آمده است.... در قسمتی از نمايشً عشق بهانه‌اي
براي ماندن توصيف مي‌شود. ابتدا دختر عاشق به زمین بر می گردد سپس مرد
شعبده باز که قلبش را به دختر بخشیده به آسمان می رود .....و در آخرمرد
عاشق را که می خواهد با عشق زندگی کند در روی صحنه همراه با آفتاب نشان
می دهد که یک حالت نماد گونه است و حیات بخشی عشق رو به نمایش می گذارد
.................
این رو هم بگم بخشی که خود کارگردان به نمایش اضافه کرده بود قسمت رقص
راجاپوربه نظرم بخشی اضافه بود. نور می تونست خیلی متنوع تر باشه و بهتر
عمل کنه . فکرمیکنم که کارگردان کمی از جزئی نگری در کار پرهیز کرده بود .
حسین علیزاده هم که با این کار پا به صحنه ی تئاتر گذاشت و به نظرم موسیقی
نسبتا تاثیر گذاری برای نمایش ساخت
گرچه خود نمایشنامه بیشتر بهم چسبید ولی خب درکل از این کار خوشم اومد.
برید و ببینید
.................
در مورد کتاب هایی که از اشمیت خوندم هم در پست های بعدی می نویسم. کلی
به این نویسنده علاقه مند شدم

Friday, November 14, 2008

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی
اما سال‌ها طول می‌کشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر می‌فهمی‌اش
دیگر خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست.
«چارلز بوکفسکی»
..............
..............
دیشب داشتم برای خودم شبکه های تلویزیون رو این ور اون ور می کردم به دنبال
یک برنامه خوب که ببینم. کم کم هم داشتم مایوس می شدم که نمی دونم کدام شبکه
بود فیلم " من ترانه 15 سال دارم" رو داشت پخش میکرد. وسطاش بود . فکر کنم
5سال پیش بود که دیدمش دقیق خاطرم نیست ...
هم زمان با دیدنش همش داشتم به این موضوع فکر میکردم که اگر من جای ترانه
بودم چه کار میکردم؟ منی که اصولا زیاد به حرف های مردم کاری ندارم . منی که
بارها و بارها از خودم شنیدم که مردم هر جور می خوان فکر کنن . من که مسئول
فکرکردنشون نیستم و و ووو . ولی هنوز نمیدونم اگر در شرایط او بودم آیا جسارت
و جرات بچه نگه داشتن رو داشتم یا نه (و یا حتی سقط کردن اون رو!!!)که این
جور تا ته راه برم و برای بچه ام شناسنامه بگیرم . که نگا ههای مردم رو هر روز
و هرساعت تحمل کنم تازه 15 ساله هم باشم... شایدم می کردم . نمی دونم
در جامعه ی ما خیلی از این موارد هست .واقعا مردم چه جوری به خودشون اجازه
می دن که به یک آدم چپ چپ نگاه کنن و اون رو کناه کار بدونن. چه جوری بدون
هیچ شناختی اجازه ی تهمت زدن به دیگری روبه خودشون می دن .چه راحت قاضی
می شن و قضاوت می کنن به جای کمک کردن...چه ساده این کار رو می کنن بدون
اینکه بفهمن این کار خودشون گناه بزرگی ست
............
............
یک نکته در مورد خودم فهمیدم!!! من اگه هر روز از خونه بیرون نرم اخلاقم مثل
چی بد میشه... حتما باید برای ده دقیقه هم که شده روزانه از خونه برم بیرون و
گرنه واییییییییییییییییییییییییییی!

Saturday, October 18, 2008

تضاد ها
و
پیچید گی های
درونم
بسیار زیاد
هستند
و
من
نمی دونم
باهاشون
چه
کار
کنم

Friday, October 17, 2008

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون می​رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بی​دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
........
........
........
........
آقای شاعر!!!! من عاشق این شعر شما شدم

Sunday, October 12, 2008






ارکستر مجلسی جوانان تهران به رهبری بهروز وحیدی آذر در روزهای پنج شنبه
جمعه و شنبه آینده در تالار منظومه خرد واقع در ولنجک,بالاتر از دانشگاه شهید
بهشتی برنامه خواهد داشت
قطعات: سرناد موتزارت, کنسرتو ویولن شماره 5 موتزارت, روندو کاپریچیوز و
سن سانس و آداجیوساموئل باربرخواهدبود
تکنوازان ویولن: الیانا فروهری، فرهاد شاکرین
برای تهیه بلیت می توانید به شهرکتاب میرداماد, شهر کتاب نیاوران(کامرانیه)
شهر کتاب ابن سینا شهرک غرب وموسسه منظومه خرد مراجعه کنید

Friday, October 10, 2008

دلم می سوزه به حال روزها و ساعت های از دست رفته
دلم می سوزه به حال بچه هایی که سر چهارراهها گل و آدامس می فروشن
دلم می سوزه به حال آدم ها ی حسود ( که به نظرم بد بخت ترین آدم ها هستن)
دلم می سوزه به حال آدم هایی که برای اینکه دیده بشن و جلب توجه کنن دست به هر
کاری می زنن ( البته این هر کاری شامل کارهای بسیار ساده هم میشه که فقط برای
دیده شدنه)
دلم می سوزه برای پیرمردی که شبها روی پل عابر می خوابه
دلم می سوزه به حال آدمهایی که زحمت می کشن و درست زندگی می کنن ودر خور
احترام هستن ولی کسی نیست که قدر بدونه که هیچ تازه سنگ هم جلوی پاشون
میندازن به این بزرگی
دلم می سوزه برای خانمی که کنار بیمارستان در به دردنبال 25 تومانی برای تلفن
زدنه وبچه اش هم با سر و صورتی خونی منتظره تا مامان به هر سختی که شده پول
جور کنه وتا اون موقع باید درد بکشه چون کسی ویزیتش نمیکنه
دلم می سوزه به حال دوستی ای که به خاطر چیزهایی که نباید می شد و یا الکی
الکی کم می شه
دلم می سوزه به حال آدم هایی که حرفشون با اعمالشون یکی نیست یعنی فقط بلدن
حرف های خوب خوب بزنن والبته دلشون هم پیش اون حرفهاست ولی دیگه هیچ هیچ
اراده ای برای انجام اون کارها از خود ندارن
دلم می سوزه به حال خودم در زمانی که قاضی کارهام شدم اون قدر زیاد به خودم
سخت گرفتم که از عدالت خارج شد و چه قدرزیاد اذیت شدم
دلم می سوزه برای مادر یکی از دوستان که از دنیا رفت و دلم برای حمید هامون
سوخت
دلم می سوزه به حال افرادی که دارن تاوان اشتباهات و تصمیمات عجولانه ی
زندگیشون روبه چه سختی می دن
......
......
......
......
دلم می سوزه و با این حال بسیار بسیار بسیار سرسختانه معتقد هستم که دلسوزی به
درد هیچ کس و هیچ چیزی نمیخوره . بارها این کلمه رو از خودم و خیلیا شنیدم و
همیشه رفتم توی فکر که یعنی چه؟ یک احساس ترحم...وترحم الکی
نتیجه: آدم در هر چیزی که می خونه یا می نویسه یا فیلمی که می بینه یا صحبتی که
با بقیه میکنه نباید دنبال نتیجه بگرده!!!

Monday, September 22, 2008

ناسپاس

ما آدم بزرگها موجودات ناسپاسی هستیم. چون هیچ وقت خداوند منان را به خاطر این
که دیگر به مدرسه نمی رویم شکر نمی کنیم!!!
وودی آلن

Wednesday, September 03, 2008

مرغ سحر ناله سر کن ............ داغ مرا تازه تر کن
زآه شرر بار ، اين قفس را ............ برشکن و زير و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنجه قفس درآ ..... نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه اين خاك توده را .......................... پر شرر كن
ظلم ظالم ، جور صياد ............. آشيانم داده بر باد
اي خدا ، اي فلك ، اي طبيعت .......... شام تاريك ما را سحر كن
نوبهار است ، گل به بار است .......... ابر چشمم ، ژاله بار است
........... اين قفس چون دلم تنگ و تار است ...........
شعله فكن در قفس اي آه آتشين ..... دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه اي تازه گل از اين ... بيشتر كن ، بيشتر كن ، بيشتر كن
مرغ بي دل ، شرح هجران ........... مختصر ، مختصر كن ، مختصر كن
*عمر حقيقت به سر شد ............ عهد و وفا بي اثر شد
ناله عاشق ، ناز معشوق ........... هر دو دروغ و بي ثمر شد
راسته و مهر و محبت فسانه شد ..... قول و شرافت همگي از ميانه شد
از پي دزدي ، وطن و دين بهانه شد .. ديده تر كن
جور مالك ، ظلم ارباب ............. زارع از غم گشته بي تاب
ساغر اغنيا پر مي ناب ............. جام ما پر ز خون جگر شد
اي دل تنگ ناله سر كن .............از مساوات صرف نظر كن
ساقي گلچهره بده آب آتشين ........ پرده دلكش بزن اي يار دلنشين
............. ناله بر آر از قفس اي بلبل حزين ..........
كز غم تو ، سينه من ..............پر شرر شد ، پر شرر شد
نوبهار است ، گل به بار است
جانب عاشق نگه اي تازه گل از اين
بيشتر كن ، بيشتر كن ، بيشتر كن
شاعر : ملک الشعرا بهار
*بند دوم اين تصنيف ،گویا فقط در اجراهاي قديم آن موجود است

Sunday, August 31, 2008




ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد



چند وقته که دارم فکر میکنم یک وبلاگ انگلیسی زبان درست کنم یا نمی دونم یک
بخشی از همین جا رو اختصاص بدم بهش یا نمیدونم... فعلا در حد فکره
امروز صبح داشتم شبکه های مختلف رو می گشتم دیدم یه شبکه ای با یک
زبان عجیب غریب داره کارتون نشون میده . گذاشتم همونجا . البته زبانش روکه
آخر نفهمیدم کجایی بود ولی بعضی از آهنگ هاش انگلیسی بود کلی ذوق کردم
گاهی یه چیزه خیلی ساده و پیش پا افتاده آدم رو چه شاد می کنه
lion king

Hakuna Matata
What a wonderful phrase
Hakuna Matata
Ain't no passing craze
It means no worries
For the rest of your days
It's our problem-free philosophy
Hakuna Matat
From the day we arrive on the planet
And blinking, step into the sun
There's more to see than can ever be seen
More to do than can ever be done
There's far too much to take in here
More to find than can ever be found
But the sun rolling high
Through the sapphire sky
Keeps great and small on the endless round
It's the Circle of Life
And it moves us all
Through despair and hope
Through faith and love
Till we find our place
On the path unwinding
In the Circle
The Circle of Life
Hakuna matata
It means no worries
For the rest of your days
It's our problem-free philosophy
Hakuna Matata
!dododo ororodoooooodododoororodododo

Friday, August 29, 2008

باز هم می گم انسان ها پیچیده ترین موجوداتی هستند که تا حالا دیدم . پیچیده و غیر
قابل فهم . من باید سعی کنم که یه ذره بیشتر آدم ها مخصوصا آدم های اطرافم رو
درک کنم وباز هم مخصوصا خودم رو که یه چند وقتیه کمی خل شدم!!!!
نمی دونم بعضی موضوعات نا خود آگاه برای آدم خیلی مهم می شن . موضوعاتی
که اگه خیلی منطقی بشینی و بهشون فکر کنی شاید اون قدرها مهم به نظر نیان ولی
خب برای آدم خیلی مهم می شن واصلا شاید هم مهم باشن ولی دیگه نه به قیمت
اذیت کردن خود آدم . این موضوعات حساسیت هم به وجود میارن. اون قدر
حساس که میتونه کاملا آدم رو بهم بریزه و کم کم به یک ضعف در درون آدم تبدیل
میشه . حقیقتیه... همه یه همچین موضوعاتی توی زندگیشون دارن . من هم دارم
و این ضعف.. خب ضعفه دیگه کاریشم نمیشه کرد فقط باید اون قدر رو خودت کار
کنی که میزانش رو کم و کم و کم کنی .
رعنا: این قدر سخت نگیر
من:......آره خیلی سخت میگیرم.
توی ذهنم: بعضی از این موضوعات رو اون قدر دارم سخت می گیرم که داره اذیتم
میکنه .اذیت. یعنی به نوعی می شه اسم خود آزاری روش گذاشت؟!!!
ماه ها پیش با دوستی صحبت می کردیم .
دوست: تو اگه بدونی توی کوچه بن بست داری می ری چه می کنی؟
من:.....( خیلی خیلی یواش. شاید طوری که حتی اون که جلوی من نشسته بود
نشنید.البته شایدم شنید نمی دونم.در هر حال خیلی آرام) بر می گردم( با تردید)


امروز:
من :( با صدای بلند . طوری که نه فقط اون دوستم بلکه همه بشنون)
برمی گردم . سرم رو هم بالا می گیرم حتی اگه همه هم به من چپ چپ نگاه کنن.
آدم همیشه از انتهای تمام راه هایی که توش پا می گذاره که با خبر نیست. هرچه
قدر هم احتیاط رو به جا بیاره و تصمیمش رو سبک سنگین کنه ولی تا نره توش
متوجه نمی شه که در چه موقعیتی هست... اون کوچه می تونه بن بست باشه و یه
دیواره به این بزرگی تهش.یا نه می تونه انتهایی هم داشته باشه ولی اون انتهایی
نباشه که ما می خواهیم و ما را ارضا کنه. خب این چه کاریه... ادامه دادن توی
همچین مسیری هم شاید به نوعی خودآزاری باشه . آدم داره برای خودش زندگی
می کنه چرا باید خودش خودش رو اذیت بکنه!
حرف هام شعار نیست واقعیتیه که خودم پا توش گذاشتم... زمان دوری هم نیست
شایدحدود یک سال پیش بود تصمیمی گرفتم و مصرانه هم براش دویدم . به وسط
راه نرسیده ...ایستادم . فکر کردم. فکر کردم . به فکر کردن هام فکر کردم .
راهی روکه انتخاب کرده بودم انتها داشت ولی نه انتهایی که من رو ارضا کنه و در
پایان من رو خوشحال کنه.تردید داشتم در گفتن اینکه اشتباه کردم . بدون هیچ دلیلی
اشتباه کردم . بالاخره تلنگر هایی بهم خورد و من برگشتم ولی این بار اون قدر
محکم بودم که همه باور کنن. از اطرافیان کسی بهم چپ چپ نگاه نکرد و چیزی هم
نگفتن. ولی می تونم بگم ذهنشون به هر جایی رفت که چه دلیلی داشت این دختر
مدت 6 7 ماه نظرش عوض بشه. باز چیزی به من نمی گفتن ولی معلوم بود که دنبال
دلیل خاصی هستند. و من کم کم متوجه شدم که بیچاره ها ذهنشون به کجا ها رفته
که حتی من فکرنمی کردم...در هر حال جای توضیح دادن نبود یا نمیدونم دلیلی
نمی دیدم که توضیح بدم .شاید اگر می دادم بهتر بود ولی کلا توضیح دادن زیاد در
خصوصیات اخلاقیم نیست.برگشتم و محکم راه جدیدم رو چسبیدم و اجازه ندادم هیچ
مانعی من رو از پا در بیاره و امیدوارم تا آخرشم این قدر محکم بمونم و می مونم.
دوست من ! من نمیدونم توی فکر تو چی میگذشت و موقعیتت چی بود و چه جوری
بود فقط جواب سوالی رو که یک بار ازم پرسیدی این بار محکم و بلند دادم


این هم به نوعی اعتراف کردن شداااا...من که گفتم اعتراففففففففففففففففففففففففف
دوست می دارم




Thursday, August 14, 2008

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درست است که من توبه شکستم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم
ای نفس که مطلوب ِ تو ناموس و ریا بود
از بند ِ تو برخاستم و خوش بنشستم
از روی ِ نگارین ِ تو بیزارم اگر من
تا روی ِ تو دیدم به دگر کس نگرستم
زین پیش برآمیختمی با همه مردم
تا یار بدیدم، در ِ اغیار ببستم
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
شب‌ها گذرد بر من از اندیشه‌ی رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
حیف است سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم
دیری‌‌ست که سعدی به دل از عشق ِ تو می‌گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
بند ِ همه غم‌های جهان بر دل من بود
در بند ِ تو افتادم و از جمله برستم
ترجیح میدم یک عده آدم ساده ،معمولی، شاد و درست باشیم تا یک عده آدم حسود،به
قولی کار بلد،مهم ،زیرآبزن و دورو.... بعععععععععععععله!
این روزها خیلی درگیرم. کلی کار ریخته سرم.اگر هم فرصتی پیش بیاد شعرمی خوانم
همه نوع شعری .فکر کنم معلوم باشه. زیاد حس کتاب ندارم.حالا اگر کتابی دارین که
می تونه منو به کتاب خوانی برگردونه حتما بگین( البته گه گاهی این جوری می شم
و الان چند تا کتاب توی صف دارم برای خواندن!)