Tuesday, August 24, 2010



یک روز سرد زمستانی از خواب بلند شدم و خواستم که " زمستان " باشم . دنیای
کودکانه ام آن قدر ساده و خوشبین بود که فکر می کردم زندگی هر چه که می خواهم
رو سریع سر می دهد به طرفم و من تصمیم گرفته بودم یک زمستان باشم . کتاب
فروشی رو گذاشتم کنار چون توی مدرسه بهم خندیده بودن! چه لذتی داشت برام
تصور اینکه ایستادم و مردم ازم کتاب می خوان و من از اون سه پایه ها میارم میذارم
زیر پاهام که برم کتاب رو از اون طبقه بالاییه بیارم . خلاصه از خیرش گذشتم . وای
که از زمستان بودن چه هیجانی داشتم. همه جا تا چشم کار می کنه سفید سفید. آدم
برفی به چه بزرگی . گولوله ی برفی . دوست داشتم زمستان پر برف باشم و روی
مژه ها و گونه های آدم ها بشینم و زیباترشون کنم. آویزان درخت ها بشم. دوست
داشتم بچه ها دهانشون رو باز کنن و من هم چون زمستان هستم دونه های برفم رو
آرام آرام وارد دهانشون کنم. می دونم خیلی کیف داره . شب ها اگه آدمی دلش گرفته
بود بیاد دم پنجره بعد به دانه های سفید من نگاه کنه و لذت ببره . من می خواستم که
زمستان باشم گاهی سرد و بی رحم همراه با بادهای تند گاهی مهربان و آرام.
دوست داشتم دانه های برفم درشت با اشکال قشنگ باشه از اون شکلهایی که همیشه
توی کارتونها دیده بودیم. همیشه در رویاهام بچه ها میومدن و روی رودخانه هایی
که من باعث یخ زدنشون شده بودم لیز بازی می کردن و از خنده میوفتادن روی زمین
رد پای آد مها روی برف و خرچ خرچ کردن برف ... همیشه همه چیز درزمستان برایم
رویایی بود. ولی دغدغه ای که داشتم این بود که نمیدونستم برای زمستان شدن باید چه
کار کنم . می دونستم که مثلا برای وکیل و دکتر و مهندس شدن باید درس خوند ولی
برای زمستان شدن...؟آخه این همه سرما و برف از کجا بیارم؟؟؟ بعد ها فهمیدم که
زمستان بودن فقط در رویاها می گنجه اون هم از نوع دست نیافتنیش و این غمگینم
کرد چون فهمیدم که فقط می تونم زمستان را دوست داشته باشم ولی نمیتونم یک زمستان
باشم و این افکار جز اولین نتوانستن های زندگیم شد که باید قبول می کردم . بعدها
فهمیدم که ذهن رویا پرداز و کارتونی خودم رو گاهی باید در حد همون رویا رها کنم و
به واقعیتها بپردازم . رویا خوبه ولی هر رویایی دست یافتنی نیست.
خب...زمستان شدن رفت و گوشه ای از ذهن دختر کوچولوی خیال پرداز درونم نشت.
امروز من بیست و شش ساله هستم . هفده سال از رویای زمستان شدنم گذشت و من
هنوز هم گاهی رویاهای عجیب غریب در سرم دارم ولی مدت هاست که دیگه برای
رسیدن به رویاهای عجیبم پافشاری نمی کنم . چون از همان زمانها به حقیقت واقعیتها
پی بردم. حالا دختری هستم معمولی. با شادی ها ی معمولی. خنده ها و گریه های
معمولی و زندگی معمولی .از همه مهمتر اینکه عاشق این معمولی ها هستم و به خیلی
چیزهای دیگه ترجیحش می دهم .عاشق این معمولیها هستم وقتی که رویاهام جسته
گریخته باز به سمت آسمان پرواز می کنن و من جلویشان را نمیگیرم و می زارم تا جایی
که می خوان برن بالا و بالاتر ...ولی این بار دیگه مثل اون دوران نمیگذارم که محکم
از اون بالا سقوط کنن !خودم آرام آرام میارمشون پایین تا درد کمتری داشته باشد و لذت
بیشتر...


پی نوشت: انشای زمستان شدنم کمترین نمره ی عمرم شد خیلی کم! و من هیچ وقت
نفهمیدم چرا!البته شاید چون خودم به تنهایی نوشتم و کسی کمکم نکرد! شایدم چون
آرزو خیالی بود و باید می نوشتم که مثلا می خوام پزشک معروفی بشم یا...! البته
حرفم به بدی اون کارها نیست .هر کس آزاد بود رویایش را بنویسد و من هم آزاد بودم
!که حداقل برای مدت کوتاهی در زندگیم رویای زمستان شدن داشته باشم

Sunday, August 22, 2010


محیط جغرافیایی جدید .افکار جدید . سلام های جدید . خنده های جدید .کوچه های جدید
گریه های
جدید .ساختمان ها ی جدید .مردم جدید . فرهنگ جدید .خداحافظی های جدید.
تفریح های جدید .
آهنگ های جدید .زندگی جدید . برنامه های جدید . خستگی های جدید
دوست داشتن های جدید .خاطرات جدید .
دلتنگی های جدید .رویا های جدید ...
تمام این جدید ها به قدیم ها اضافه می شه و روزی هم حتما می رسه که باید با این جدید
ها خداحافظی
کرد و پی جدید دیگری رفت . گویا این است قانون زندگی تا دچارسکون
نشیم .قاعده همین است هر
سلام آغاز یک خداحافظی ست .این حرف هام ازسر ناراحتی
نیست ولی واقع گرایانه است .


این هفته با گروه جدیدی آشنا شدم و به علت زیاد بودن کار روزی مینیمم 10 ساعت با
هم بودیم .
با هم خندیدیم . با هم غرغر کردیم. با هم ساز زدیم. با هم بازی کردیم . با هم
خمیازه کشیدیم . با هم جلو
تلویزیون دراز کشیدیم. با هم غذا خوردیم.با هم حرف نزدیم.
با هم خرید کردیم . با هم افکارمون رو
در میان گذاشتیم . با هم خسته شدیم و و و....
امروز روز آخر همه خوشحال که این هفته ی پر کار تمام شده. خداحافظی
کردیم . هر
کس رفت پی جدیدهای زندگی خودش ...


خب همین خاطرات جدید باعث شد که بعد مدت ها یه چیز جدید اینجا بنویسم.
داره بارون میاد و من هم مثل همیشه از باران تند تند تند هیچ خوشم نمیاد البته از اسباب
بستن هم هیچ خوشم نمیاد...هیییییییییییییچ



Thursday, March 18, 2010



بهار و گل طرب انگیز گشت وتوبه شکن*** به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن






بیاین همه از ته دل قهقهه بزنیم. بیاین بلند بلند بلند بخونیم :ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی

با نسيم . ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب .خوش بحال آفتاب . خوش بحال روزگار. بیاین

برای چند لحظه ای از روزمرگی ها دور بشیم و آوازهای کودکانه بخونیم: یه زنبور طلایی نیش

می زنی بلایی ,پشو پشو بهاره گل وا شده دوباره. بیاین محو رویاهامون بشیم.رویاهای رنگی

و باهاشون تا صبح برقصیم :رقصم گرفته بود . آنجا کسی نبود غیر از من و خیال و تنهایی .

هنوزخیلی چیزای خوب خوب هست که باید صداشون کنیم. کلی کتابهای خوب, شعرهای قشنگ.

یک عالمه آهنگهای قشنگ . خیلی جاها برای دیدن هست. خیلی حرف های خوب برای گفتن .

این رومیخوام بگم که هر برنامه ای برای سال جدید دارین ,باشه ,ولی بیاین راحت بخندیم .

هنوزم دیدن یه اردک میتونه آدم رو شاد کنه. یه شعر خوب میتونه ما رو مست کنه. اینقدرسخت

نباشین آدما . اگه یه دوست دارین که باهاش میخندین با چیزی عوضش نکنین. اگه رفت هر

روزدو نوبت به یادش بخندین . بیاین کنار هم قدم بزنیم وآواز بخونیم . ما همه وجه تشابه زیاد

داریم با هم. شاید کسانی رو از دست دادیم یا به نوعی رفتن . همه زمین خوردن داریم .

تجربیات تلخ وشیرین داریم. دلتنگی ,دلبستگی ,خنده ,گریه...شاید عید فقط یه بهونه ست و

شمایی که میگی باروزای دیگه فرقی نداره راست بگی ولی من این بهانه ها رو وست دارم.

همین بهانه هاست که زندگی آدم رومی سازه . بیاین راحت خودمون باشیم و بخندیم . بیاین

آرام آرام زمزمه کنیم:

گر نکوبی شيشه غم را به سنگ *** هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


Friday, February 19, 2010

صبح است ساقيا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پيشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشيد می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عيش می‌طلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستيست حافظا
برخيز و عزم جزم به کار صواب کن



یادش بخیر این شعر:
برخيز و عزم جزم به کار صواب کن. دور فلک درنگ ندارد شتاب کن .گر برگ عيش
می‌طلبی ترک خواب کن

Friday, January 15, 2010




Two roads diverged in the wood and I, I took the one less
traveled by,

and that has made all the difference



Robert Frost