پارسال همین لحظه ها بود, همین ساعت ها, همین روزها ,همین ماه ها اون قدر
به فکر مسائل فرعی بودم که اصل مطلب رو فراموش کردم.اون قدر به حاشیه فکر
کردم که یادم رفت در اصل چه چیزی رو دوست داشتم و چی می خواستم .شایدم فکر
می کردم مسائل فرعی در کنار مسائل اصلی قرار بگیرن همه چیز رو به راه می شه
اشتباه کردم .چیزی رو که خیلی دوست داشتم از دست دادم و همین باعث شده الان
که گه گاه به یاد پارسال میافتم حسرت واربهش نگاه کنم .آخه چه طور می شه آدم
خودشو فراموش کنه .علایقشو ,دلشو, چیزایی رو که می خواد؟ شاید باید این جور
می شد! خیلی این جمله رو تکرارکردم ولی نمی تونم خودم رو راضی کنم. در هر
صورت از ماست که بر ماست
*تو دور می شوی از من
ای لحظه
و صدای عقربه هایت
زخم هایم را می نوازد
اینک تنها
با لبانم چه کنم؟
با شبم
با روزم؟
نه دلداده ای نه کاشانه ای
نه جایی برای زیستن...
سالی بود پر از تصمیمات سخت وعجیب... خوشحالم که حداقل در بعضی موارد
درست و قطعی تصمیم گرفتم گرچه در بعضی دیگر !!!
I've got leather on my shoes,And I've got a dream to live
There is nothing left to lose,So I'm going
I've got a suitcase here in my hand,And I've got a hungry heart
And though I know I hate to leave,From this land that I love
There's a new tomorrow waiting
Oh sometimes it's going to be lonely,Sometimes it will be sad
But I've got to keep on going
Nothing ventured, nothing gained or won,Without a hard fight
...We would never reach the sun,Without trying
این پست قرار نبود این قدر طولانی بشه فقط دو سه خطی توی سرم بود
*شاعر :راینر ماریا ریلکه