Thursday, February 15, 2007

آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان و زمان رام

قدم زنان رفتمو رفتمو رفتم .رسیدم به میدون . یک دور کامل دور میدون زدم
و دوباره مسیرمستقیم رو ادامه دادم . یه بستنی فروشی دیدم . خب چیزیه که
نمیتونم ازش بگذرم. در نتیجه بستنی گرفتم . شاید کار جالبی نباشه و حتما هم
نیست ولی شروع کردم به لیس زدنش. به نظرم جذابترین قسمت بستنی
خوردنه. رفتمو رفتم تا رسیدم به جایی که مسیر می پیچید. درنگ کردم . نگاه
کردم ولی نپیچیدم برگشتم و همون مسیر تکراری و همون بستنی فروشی و
همون بستنی خوردن. فکر میکنم پنج بار اون خیابون رو رفتم و اومدم و
پنج تا بستنی خوردم .اون روز حالم خوب خوب بود و میخواستم کمی قدم بزنم
وفکر کنم ولی نشد . به هیچ چی فکر نکردم . هیچ .هیچ .هیچ .انگار پیچ
سرموباز کرده بودن همه افکار رو برداشته بودن...عالی بود . فارغ از هر
چیزی . حتی مردم هم نمی دیدم . خودم بودم و خودم . حس ناب با خود
....بودن... تا اینکه یکدفه. ییهو. صدایی همه چیزو به هم ریخت
اوووووووووی قرمزی . آخه من زمستونا با این کاپشنه قرمز سریع شناخته
میشم یکی از آشنا ها بود که حسه خوبمو از بین برد منم توی دلم بدجنسانه
:DDDDDدعا کردم ماشینش پنچر بشه
نتیجه:1 ) بستنی قیفی خوشمزه است. 2)اون روز اون قدرحالم خوب بود
که الان فکر میکنم شعر بالا در موردش درسته.من از شعر کوچه این قسمتشو
خیلی دوست دارم

هفته گذشته هفته ی خیلی سختی برام بود .خیلی. نفسمو گرفت و تمام شد
شاید تقصیر خودم بود که اینجوریش کردم. اون قدر نفس گیر بود که به
خودم قول دادم" هیچ وقت اجازه ندم که روزام اینجوری بشن .حتی یک
روز . حتی یک لحظه" ولی این هفته نه... خوب بود کلی بستنی خوردم

این هفته تولد چند تا از دوستان بود .منم کلی به همشون حسودیم شد
بهشون تبریک میگم وآرزوی سلامتی براشون میکنم و از همه مهمتر
تولد گلناز بود. بیدا بیدا مبارک بیدا...شب خوبی رو با هم داشتیم

خب مثل این که کارهای ارکستر هم روبه راه شده و دوباره از این هفته شروع
. به تمرین میکنیم و جای بسیار خوشحالی دا
ره

1 comment:

Anonymous said...

salam salam...hala tanha tanha bastany mikhory? onam na yaky na dota.\anj ta.:DDDDDDDDDDDDD