Monday, March 19, 2007

دروازه ی دنیای رویاها یش را گشود.لب از سخن بست. به انتظار
فصلی نو روز ها گذراند و باد آمد وطوفان شد. در طوفان ناشکیب
واقعیت رنجور و در مانده ماند. نمی خواست فرار کند. ایستاد ونگاه
کرد. او در جستجوی زندگی زیسته بود و سعی داشت در میان
نغمه های هستی رشد کند. گویا جرمش همین بود. گوشی برای
شنیدن نبود. در سرمای مهیب زمستان عریان بود ومی لرزید و
گرمترین اشک چشمانش را که از سفر رازهای نهفته می آمد
نثار کرد و هیچ قلبی ندانست که این قطره همان کیمیای کشف
.نشده ای ست که مدت ها ست دنبال اویند


ناظر زندگی فردی هستم که جملات بالا تا حدودی وصف حال
اوست. من رو نمیشناسه و من هم اونو نمیشناسم. من فقط ناظرم
همین... از راه دور

امروز بعد از مدت ها با گلناز رفتیم پارک ملت.نمیدونم چند سال بود
که اونجا نرفته بودم.هوا عالی بود. قدم زدیم . بعدشم که غذا و دوباره
....یک پیاده رویه تقریبا طولانی وخوبه خوب

Saturday, March 10, 2007

با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود

فریدون مشیری

Wednesday, March 07, 2007

When I was just a little girl
I asked my mother, What will I be
Will I be pretty, will I be rich
Here's what she said to me
Que Sera, Sera,
Whatever will be, will be
The future's not ours to see
Que Sera, Sera
What will be, will be ...
این یه آهنگ قشنگه که من خیلی دوسش دارم
Whatever will be, will be ......daram dam dam ramdam ram dam:DDDD

جورج گفت :خدا چاق وقد کوتاهه
نیک گفت: نخیرم. لاغر و بلنده
لین گفت :یه ریش سفید بلند داره
ویل گفت:نه صورتش سه تیغه اس
و هر مدوم از بچه نظر خودشونو در مورده خدا میگفتن.
من خندیدم و عکسی رو که خدا از خودش گرفته و برام فرستاده بود
به هیچ کدومشون نشون ندادم

اینو که خوندم یاد این بچه های شیطون و لجباز افتادم که حالا یه لبخند
شیطنتواری گوشه ی لبشون نشسته. چشم هاشون برق میزنه و...نوشته های
شل سیلور استاین رو دوست دارم مثل خودمونه....این مطلب هم از کتاب
بالا افتادن خوندم.رعنا سال 79 بهم دادش. اوووه میشه چند سال پیش یه سال
دو سال خیلی

نمیدونم کی میخوام این عادت رو ترک کنم که همیشه همه ی کارامو شب آخر
انجام بدم.البته نه همشو.... بیشترشو. واقعا نمیدونم

گاهی احساس میکنم باید یه جوری خودمو قافلگیر کنم . نمیدونم چرا.گرچه گه گاهی یه کارایی میکنم که خودمم توش میمونم

بعضی وقتا دوست دارم یه فیلم ترسناک ببینم تا بترسم تا از ترس نفسم بگیره
تا جا بخورم بازم گرچه زیاد علاقه ای به فیلم ترسناک ندارم ولی گاهی لازمه. اخرین فیلمی
بود the shining که دیدم و جا خوردم فیلم

یادمه چون مهمان داشتیم در حال رفت وآمد دیدمش.لذت بردم گرچه خشن
بود.حمله ی پدر (جک نیکلسون ) به همسر و پسر بچه اش با چاقو. یا اونجایی
که در محوطه دنبال پسر کرده بود.ترس درتک تک لحظه های اون هتل پر بود
نمیشد راحت حدس زد واقعیت را از زاویه ی دید کدومیک از شخصیتها باید
جستوجو کرد. صدای حرکت چرخهای پسر روی زمین چقدردلهره آور بود

سال 86 هم کم کم داره نزدیک میشه. قبلا برای عید روز شماری میکردم البته
صحبت از پنج شش سال پیشه. با اینکه الان اون شور وشوق رو ندارم شاید
برای اینه که مراسمش تکراری شده و...نمیدونم . ولی باز عید نوروز رو
دوست دارم. عید نوروز و روز تولد. این دو برام خیلی مهم هستن وقابل احترام


نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گل بدمد باز وتو در گل باشی