Friday, November 14, 2008

چیزهایی هست خیلی بدتر از تنهایی
اما سال‌ها طول می‌کشد تا این را بفهمی
وقتی هم که آخر سر می‌فهمی‌اش
دیگر خیلی دیر شده
و هیچ چیز بدتر از
خیلی دیر نیست.
«چارلز بوکفسکی»
..............
..............
دیشب داشتم برای خودم شبکه های تلویزیون رو این ور اون ور می کردم به دنبال
یک برنامه خوب که ببینم. کم کم هم داشتم مایوس می شدم که نمی دونم کدام شبکه
بود فیلم " من ترانه 15 سال دارم" رو داشت پخش میکرد. وسطاش بود . فکر کنم
5سال پیش بود که دیدمش دقیق خاطرم نیست ...
هم زمان با دیدنش همش داشتم به این موضوع فکر میکردم که اگر من جای ترانه
بودم چه کار میکردم؟ منی که اصولا زیاد به حرف های مردم کاری ندارم . منی که
بارها و بارها از خودم شنیدم که مردم هر جور می خوان فکر کنن . من که مسئول
فکرکردنشون نیستم و و ووو . ولی هنوز نمیدونم اگر در شرایط او بودم آیا جسارت
و جرات بچه نگه داشتن رو داشتم یا نه (و یا حتی سقط کردن اون رو!!!)که این
جور تا ته راه برم و برای بچه ام شناسنامه بگیرم . که نگا ههای مردم رو هر روز
و هرساعت تحمل کنم تازه 15 ساله هم باشم... شایدم می کردم . نمی دونم
در جامعه ی ما خیلی از این موارد هست .واقعا مردم چه جوری به خودشون اجازه
می دن که به یک آدم چپ چپ نگاه کنن و اون رو کناه کار بدونن. چه جوری بدون
هیچ شناختی اجازه ی تهمت زدن به دیگری روبه خودشون می دن .چه راحت قاضی
می شن و قضاوت می کنن به جای کمک کردن...چه ساده این کار رو می کنن بدون
اینکه بفهمن این کار خودشون گناه بزرگی ست
............
............
یک نکته در مورد خودم فهمیدم!!! من اگه هر روز از خونه بیرون نرم اخلاقم مثل
چی بد میشه... حتما باید برای ده دقیقه هم که شده روزانه از خونه برم بیرون و
گرنه واییییییییییییییییییییییییییی!

No comments: