Friday, November 30, 2007

لنی، اول با اين جوان که يک کلمه هم انگليسی نمی‌دانست رفيق شده بود به همين
دليل روابطشان با هم بسيار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که جوان شروع
کرد مثل بلبل انگليسی حرف زدن و فاتحه‌ی دوستی‌شان خوانده شد. فورا ديوار
زبان ميانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشيده می‌شود که دو نفر به يک
زبان حرف می‌زنند. آن وقت ديگرمطلقا نمی‌توانندحرف هم را بفهمند…

مخترع روش لينگافون دشمن بشر بوده. حجاب بی‌زبانی را دريده. توی روابط
شيرين عاطفی خرابی کرده و زيباترين ماجراهای عاشقانه را به هم زده...


خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری/ترجمه سروش حبيبی



اینقدر تعریف از این کتاب شنیدم که شروع به خوندنش کردم و خوشم هم آمد ولی در
بین راه کتاب دیگری از همین نویسنده گرفتم تا بعد از اتمام این خواندنش رو شروع
کنم. "زندگی در پیش رو". چون عادت دارم کتابهایی رو که می گیرم به مقدمه یا چند
صفحه ی اولش نگاهی بندازم کتاب رو باز کردم و اونقدر لذت بردم که چند روز
کتاب اولی رو کنار بذارم... درکل از هر دو لذت بردم مخصوصا دومی....


گلوله‌ها از بدن بیرون می‌آمدند و به داخل مسلسل‌ها برمیگشتند، و قاتل‌ها عقب
میرفتند و عقب‌عقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره
بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد

و دیگر هیچ‌کجا، نشانه‌یی از خون نبود.زخم‌ها بسته میشدند.آدمی که تف کرده
و تف‌ش به دهان‌ش برمیگشت. اسب‌ها عقب‌عقبکی میتاختند و آدمی که از طبقه‌ی
هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونه‌ی راستکی بود
و این قشنگ‌ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی‌ام دیده بودم حتی یک لحظه
رزا خانم را جوان و شاداب دیدم. باز هم عقب‌ترش بردم، و او باز هم قشنگ‌تر شد

اشک توی چشم‌هایم جمع شد


زندگی در پیش رو/رومن گاری/ترجه لیلی گلستان



بی ربط-

از این شعر خیلی خوشم اومد.اصلا نمیدونم چرا و برای بار نمیدونم چندم هم به این
نتیجه رسیدم که برای همه چیز نباید دنبال دلیل خاصی بگردم

هر شب از

خیالت باردار می شوم و

هر صبح سقط می کنم این

جنین حرام زاده را

چه دل آشوبه محزونی


و به قول خود نویسنده وبلاگ شعر فقط شعر است

Wednesday, November 21, 2007


All things to which I give myself grew rich...
And leave me spent, impoverished, alone
...همه آن چیز ها که بدان ها دل می بازم
غنی می شوند و ترکم می کنند

Rainer Maria Rilke
شعر کامل را اینجا بخوانید

Wednesday, November 14, 2007

گاهی وقت ها احتیاج هست که یه چیزه محکمی کوبونده بشه تو ی سر آدم یا
سر آدم محکم بخوره به چیزی .اونقدر محکم که چشم ها بیش تر از حد ممکن
باز بشن و این موقع است که انسان توان دیدن و سنجیدن خیلی کارها و چیزها
رو داره .یک دفعه توی پست های قبلیم نوشته بودم :گاهی احساس می کنم باید
یه جوری خودمو غافلگیر کنم. مثلا یک فیلم ترسناک ببینم .بترسم تا از ترس نفسم
بگیره .تا جا بخورم. ولی این بار فیلم ترسناک ندیدم.ولی با تمام وجودم جا خوردم
نترسیدم ولی غافلگیر شدم. فیلم نبود که تمام بشه بره پی کارش . واقعیت بود.از
طرف کسی که هیچ فکرشو نمی کردم . ناراحت وعصبانی شدم .بهم ریختم . بهم
ریخته شد .صحبت هایی شد که نمی بایست میشد. نمیدونم .گویی باید اینطورمیشد
و ضربه اونقدر محکم بود(محکمتر از اون چیزی که فکرشو میکردم) که چشم هام
باز باز باز باز و بازتر بشه . فقط همینو می تونم بگم که
مرسی
خوشحالم . خیلی زیاد

Saturday, November 10, 2007

پاییز شده است
پاییز فصل آرامی ست
بردباری حکم فرماست
مرگ وزندگی با هم می سازند
بازو در بازو
سرخ در کنار تیره
سبز در کنار خاکستری...




همه گرفتارند/کریستین بوبن
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست


کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی روبودی ما رو از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر ازمهتاب امشب
و رنگ کوه ها در خواب امشب
به عاشقی دلی سامان گرفته
دل من در تنم بی تاب امشب



این شعر رو خیلی دوست دارم مخصوصا وقتی با صدای شجریان همراه باشه

Monday, November 05, 2007

ارکستر مجلسی جوانان به رهبری بهروز وحیدی آذر وبا همکاری فرهنگسرای
ارسباران در روزهای 17 18 19 آبان آثاری از موتسارت. شوبرت .الگار
تورینا و بارتوک را اجرا می کند
تکنواز ویلن: الیانا فروهر