Friday, August 29, 2008

باز هم می گم انسان ها پیچیده ترین موجوداتی هستند که تا حالا دیدم . پیچیده و غیر
قابل فهم . من باید سعی کنم که یه ذره بیشتر آدم ها مخصوصا آدم های اطرافم رو
درک کنم وباز هم مخصوصا خودم رو که یه چند وقتیه کمی خل شدم!!!!
نمی دونم بعضی موضوعات نا خود آگاه برای آدم خیلی مهم می شن . موضوعاتی
که اگه خیلی منطقی بشینی و بهشون فکر کنی شاید اون قدرها مهم به نظر نیان ولی
خب برای آدم خیلی مهم می شن واصلا شاید هم مهم باشن ولی دیگه نه به قیمت
اذیت کردن خود آدم . این موضوعات حساسیت هم به وجود میارن. اون قدر
حساس که میتونه کاملا آدم رو بهم بریزه و کم کم به یک ضعف در درون آدم تبدیل
میشه . حقیقتیه... همه یه همچین موضوعاتی توی زندگیشون دارن . من هم دارم
و این ضعف.. خب ضعفه دیگه کاریشم نمیشه کرد فقط باید اون قدر رو خودت کار
کنی که میزانش رو کم و کم و کم کنی .
رعنا: این قدر سخت نگیر
من:......آره خیلی سخت میگیرم.
توی ذهنم: بعضی از این موضوعات رو اون قدر دارم سخت می گیرم که داره اذیتم
میکنه .اذیت. یعنی به نوعی می شه اسم خود آزاری روش گذاشت؟!!!
ماه ها پیش با دوستی صحبت می کردیم .
دوست: تو اگه بدونی توی کوچه بن بست داری می ری چه می کنی؟
من:.....( خیلی خیلی یواش. شاید طوری که حتی اون که جلوی من نشسته بود
نشنید.البته شایدم شنید نمی دونم.در هر حال خیلی آرام) بر می گردم( با تردید)


امروز:
من :( با صدای بلند . طوری که نه فقط اون دوستم بلکه همه بشنون)
برمی گردم . سرم رو هم بالا می گیرم حتی اگه همه هم به من چپ چپ نگاه کنن.
آدم همیشه از انتهای تمام راه هایی که توش پا می گذاره که با خبر نیست. هرچه
قدر هم احتیاط رو به جا بیاره و تصمیمش رو سبک سنگین کنه ولی تا نره توش
متوجه نمی شه که در چه موقعیتی هست... اون کوچه می تونه بن بست باشه و یه
دیواره به این بزرگی تهش.یا نه می تونه انتهایی هم داشته باشه ولی اون انتهایی
نباشه که ما می خواهیم و ما را ارضا کنه. خب این چه کاریه... ادامه دادن توی
همچین مسیری هم شاید به نوعی خودآزاری باشه . آدم داره برای خودش زندگی
می کنه چرا باید خودش خودش رو اذیت بکنه!
حرف هام شعار نیست واقعیتیه که خودم پا توش گذاشتم... زمان دوری هم نیست
شایدحدود یک سال پیش بود تصمیمی گرفتم و مصرانه هم براش دویدم . به وسط
راه نرسیده ...ایستادم . فکر کردم. فکر کردم . به فکر کردن هام فکر کردم .
راهی روکه انتخاب کرده بودم انتها داشت ولی نه انتهایی که من رو ارضا کنه و در
پایان من رو خوشحال کنه.تردید داشتم در گفتن اینکه اشتباه کردم . بدون هیچ دلیلی
اشتباه کردم . بالاخره تلنگر هایی بهم خورد و من برگشتم ولی این بار اون قدر
محکم بودم که همه باور کنن. از اطرافیان کسی بهم چپ چپ نگاه نکرد و چیزی هم
نگفتن. ولی می تونم بگم ذهنشون به هر جایی رفت که چه دلیلی داشت این دختر
مدت 6 7 ماه نظرش عوض بشه. باز چیزی به من نمی گفتن ولی معلوم بود که دنبال
دلیل خاصی هستند. و من کم کم متوجه شدم که بیچاره ها ذهنشون به کجا ها رفته
که حتی من فکرنمی کردم...در هر حال جای توضیح دادن نبود یا نمیدونم دلیلی
نمی دیدم که توضیح بدم .شاید اگر می دادم بهتر بود ولی کلا توضیح دادن زیاد در
خصوصیات اخلاقیم نیست.برگشتم و محکم راه جدیدم رو چسبیدم و اجازه ندادم هیچ
مانعی من رو از پا در بیاره و امیدوارم تا آخرشم این قدر محکم بمونم و می مونم.
دوست من ! من نمیدونم توی فکر تو چی میگذشت و موقعیتت چی بود و چه جوری
بود فقط جواب سوالی رو که یک بار ازم پرسیدی این بار محکم و بلند دادم


این هم به نوعی اعتراف کردن شداااا...من که گفتم اعتراففففففففففففففففففففففففف
دوست می دارم




5 comments:

Anonymous said...

che rahat!!!!

Anonymous said...

تا با ترسها توهم ها رو به رو نشد ، نمی توان خود را شناخت می باید وارد شد و هر آنگاهی که احساس شود که باید ایستاد ، ایستاد و هرگاه که وقت برگشتن شد ، بازگشت. بهترین استواری ها نثار تو باد

Anonymous said...

کوچه این کوچه ی بن بست... خوبه که این قدر راحت می نویسی و اعتراف می کنی!!!

Anonymous said...

باید ایستاد ، ایستاد و هرگاه که وقت برگشتن شد ، بازگشت


in harfe rana jaleb bood!

Anonymous said...

rasti yadam raft aval beporsam. in divar be in bozorgi andazeye hamon divar ghabliye ya kami bozorgatar ya kochektar!;)