آمده ام که سر نهم، عشق ترا به سر برم
ور تو بگوئیم که نی، نی شکنم، شکر برم
آمده ام چو عقل و جان، از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
آمده ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم، زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دلشکن
گر ز سرم کله برد، من زمیان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم ؟
آنکه ز زخم تیر او، کوه شکاف می کند
پیش گشاد تیر او، وای اگر سپر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم
مولوی
1 comment:
به به ! چه شعری... خیلی خوشحالم که به شعر کلاسیک ایرانی می پردازی...
شاد باشی
Post a Comment