بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر بهگاه آمده باشي دربان به انتظار ِ توست
و اگر بيگاه به درکوفتنات پاسخي نميآيد
کوتاه است درپس آن به که فروتن باشي
آيينه يي نيک پرداخته تواني بود
آنجا
تا آراستهگي را پيش از درآمدن
در خود نظری کني
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهم توست نه
انبوهي ِ مهمانان
انبوهي ِ مهمانان
که آنجا
تو راکسي به انتظار نيست
که آنجا
جنبش شايد
اما جُنبده يي در کار نيست
نه ارواح و نه اشباح و نه قديسانِ کافورينه به کف
نه عفريتان آتشين گاوسر به مشت
نه شيطان بُهتان خورده با کلاه بوقي منگوله دارش
نه ملغمهی بيقانون مطلقهای مُتنافي
تنها توآنجا موجوديت مطلقي
موجوديتِ محض
چرا که در غيابِب خود ادامه مييابي و
غيابات حضور قاطع اعجاز است
گذارت از آستانهی ناگزیر
يرفروچکيدن قطره قطراني ست در نامتناهي ظلمات
دريغا ایکاش ایکاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکار ميبود
شايد اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکيدنِ خود را در تالارِ خاموش
کهکشانهای بيخورشيد
کهکشانهای بيخورشيد
چون هُرَّست آواز دريغ
ميشنيدی
کاشکي کاشکی
داوری داوری داوری
کاشکي کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار
اما داوری آن سوی در نشسته است، بي ردای شوم قاضيان
ذاتاش درايت و انصاف
هياءتاش زمان
و خاطرهات تا جاودان جاويدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد
بدرود
بدرود
( چنين گويد بامداد شاعر)
رقصان ميگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر
از بيرون به درون آمدم
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هياءت گياهي نه به هيات پروانه يي
نه به هيات سنگي
نه به هيات ِبرکهيي
نه به هيات ِبرکهيي
من به هيات «ما» زاده شدم
...به هياءت پُرشکوه انسان
تا در بهار گياه به تماشای رنگينکمان پروانه بنشينم
غرورِ کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم
تا شريطهی خود را بشناسم
و جهان را به قدر همت و فرصت خويش معنا دهم
که کارستاني ازايندست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشاربيرون است
انسان زاده شدن تجسّد وظيفه بود
توان دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توان شنفتن
توانِ ديدن و گفتن
توان اندوهگين و شادمان شدن
توان خنديدن به وسعت دل
توان گريستن از سُويدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوه ناکِ فروتني
توان جليل به دوش بردن بارِ امانت
و توان غمناکِ تحملِ تنهایي
تنهايی
تنهايي
تنهايي عريان
انسان دشواری وظيفه است
دستان بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جا دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاه ديگر
هر قلّه و هر درخت و
هر انسان ِديگر را
زيستن را دست بسته دهان بسته گذشتم دست و دهان
بسته گذشتيم
بسته گذشتيم
و منظر جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمي حصار شرارت ديديم
واکنون
آنک دَرکوتاه ِ بيکوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر
دالان تنگي را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مينگرم
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت
به جان منت پذيرم و حق گزارم
(چنين گفت بامداد خسته)
احمد شاملو/در آستانه
2 comments:
besyar aliiiiii.hala yani az ghesmat sabze bishtar khoshet miyad?!!!!!
mooooooooooooooa
Post a Comment