صبح بلند شدم رفتم پیاده روی. تنهایی. خواستم ببینم حوصله دارم با خودم
تنها باشم یانه.خواستم ببینم حرف تازه ای برای خودم دارم یا نه. گاهی احساس
میکنم اصلا اینجا نیستم.اصلا... یه جای دیگم .صدا ها رو میشنوم ولی
نمیفهمم. گوش میدم ولی از موضوع سر در نمیارم . میخونم ولی متوجه
نمیشم. دلم می خواست آدمها رو نگاه کنم . خیره شم تو چشمانشون و با خودم
حدس بزنم چه قصه هایی دارند . چقدر حساس وغمگین ومتفاوتند. چقدر قابل
کشف ودرک کردن هستند. ولی دوست نداشتم باهاشون صحبت کنم. چون اون
وقته که باید سکوت ها و نگاه های بی دلیلم رو براشون توضیح بدم. توضیح
بدم که من گاهی اینجا نیستم...و خیلی کم پیش میاد که این نبودن رو درک کنند
قدم زدم. با خودم تنها بودم . مردم رو تماشا کردم.حرفی برای گفتن نبود...
تنها باشم یانه.خواستم ببینم حرف تازه ای برای خودم دارم یا نه. گاهی احساس
میکنم اصلا اینجا نیستم.اصلا... یه جای دیگم .صدا ها رو میشنوم ولی
نمیفهمم. گوش میدم ولی از موضوع سر در نمیارم . میخونم ولی متوجه
نمیشم. دلم می خواست آدمها رو نگاه کنم . خیره شم تو چشمانشون و با خودم
حدس بزنم چه قصه هایی دارند . چقدر حساس وغمگین ومتفاوتند. چقدر قابل
کشف ودرک کردن هستند. ولی دوست نداشتم باهاشون صحبت کنم. چون اون
وقته که باید سکوت ها و نگاه های بی دلیلم رو براشون توضیح بدم. توضیح
بدم که من گاهی اینجا نیستم...و خیلی کم پیش میاد که این نبودن رو درک کنند
قدم زدم. با خودم تنها بودم . مردم رو تماشا کردم.حرفی برای گفتن نبود...
No comments:
Post a Comment