Wednesday, October 31, 2007

ساقیا جام میم ده که نگارنده ی غیب
نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد
آنکه پر نقش زد این دایره ی مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد!!!!

Tuesday, October 30, 2007

هرکس همان است که به آن عشق می ورزد


مطلبی از شمس لنگرودی رو خوندم که گویا برای سرمقاله ی فصلنامه ی گوهران

نوشته و لذت بردم

هنر ، خصوصی ترين امر هر انسان است.هيچ کس را نمی شود وادار کرد که تحت

تاثیرفلان شعر يا داستان در آید .خلوت آدم ها ست که هنر مورد علاقه شان را نشان

می دهد و خلوت شان است که شخصیت واقعی شان را آشکار مي کند. علاقه ی

عجیب مردم به هنر به خاطر پاسخ های هنر به خلوت شان است. هرکس همان است

که به آن عشق می ورزد.هيچ کس آن چیزی نيست که حرفش را می زند ، آن چیزی

است که خيالش را می کند و خوابش را مي بيند.آدمی آن چيزی نيست که درکش

می کند آن چيزی است که حس اش ميکند و ناگفته از آن لذت می برد. گرچه علم

پشتيبان هنراست و هنر فرهيخته از علم پیشرفته مدد ميگيرد

http://webialist.com/mina/

Sunday, October 28, 2007

And now, the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I’ll say it clearI’ll state my case
, of which I’m certain
I’ve lived a life that’s full
I’ve traveled each and ev’ry highway
And more, much more than this
I did it my way
Regrets, I’ve had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do
And saw it through without exemption
I planned each charted course
Each careful step along the byway
But more, much more than this
I did it my way
Yes, there were times
I’m sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all and I stood tall
And did it my way
I’ve loved, I’ve laughed and cried
I’ve had my fill; my share of losing
And now, as tears subside
I find it all so amusing
To think I did all that
And may I say - not in a shy way
No, oh no not me
I did it my way
For what is a man
?What has he got
If not himself, then he has naught
To say the things he truly feels
And not the words of one who kneels
The record shows I took the blows
And did it my way



Singer: Frank Sinatra
MY WAY


زندگی من آن قدر خالی‌ست که کلمات در آن بزرگ‌ترین
اتفاق هستند.
گوستاو فلوبر

Thursday, October 25, 2007

بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر به‌گاه آمده ‌باشي دربان به انتظار ِ توست
و اگر بي‌گاه به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد
کوتاه است درپس آن به که فروتن باشي
آيينه‌ يي نيک ‌پرداخته تواني بود
آن‌جا
تا آراسته‌گي را پيش از درآمدن
در خود نظری کني
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهم توست نه
انبوهي‌ ِ مهمانان
که آن‌جا
تو راکسي به انتظار نيست
که آن‌جا
جنبش شايد
اما جُنبده ‌يي در کار نيست
نه ارواح و نه اشباح و نه قديسانِ کافورينه به کف
نه عفريتان آتشين‌ گاوسر به مشت
نه شيطان بُهتان‌ خورده با کلاه بوقي‌ منگوله ‌دارش
نه ملغمه‌ی بي‌قانون مطلق‌های مُتنافي
تنها توآن‌جا موجوديت مطلقي
موجوديتِ محض
چرا که در غيابِب خود ادامه مي‌يابي و
غياب‌ات حضور قاطع اعجاز است
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
يرفروچکيدن قطره‌ قطراني‌ ست در نامتناهي‌ ظلمات
دريغا ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتي قضاوتي قضاوتي
درکار درکار درکار مي‌بود
شايد اگرت توان شنفتن بود
پژواک آواز فروچکيدنِ خود را در تالارِ خاموش
کهکشان‌های بي‌خورشيد
چون هُرَّست آواز دريغ
مي‌شنيدی
کاش‌کي کاش‌کی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار
اما داوری آن سوی در نشسته است، بي‌ ردای شوم قاضيان
ذات‌اش درايت و انصاف
هياءت‌اش زمان
و خاطره‌ات تا جاودان جاويدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد
بدرود
بدرود
( چنين گويد بامداد شاعر)
رقصان مي‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر
از بيرون به درون آمدم
از منظر
به نظّاره به ناظر
نه به هياءت گياهي نه به هيات پروانه ‌يي
نه به هيات سنگي
نه به هيات ِبرکه‌يي
من به هيات «ما» زاده شدم
...به هياءت پُرشکوه انسان
تا در بهار گياه به تماشای رنگين‌کمان پروانه بنشينم
غرورِ کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم
تا شريطه‌ی خود را بشناسم
و جهان را به قدر همت و فرصت خويش معنا دهم
که کارستاني ازاين‌دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشاربيرون است
انسان زاده شدن تجسّد وظيفه بود
توان دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان شنفتن
توانِ ديدن و گفتن
توان اندوهگين و شادمان ‌شدن
توان خنديدن به وسعت دل
توان گريستن از سُويدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوه ‌ناکِ فروتني
توان جليل به دوش بردن بارِ امانت
و توان غم‌ناکِ تحملِ تنهایي
تنهايی
تنهايي
تنهايي عريان
انسان دشواری وظيفه است
دستان بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جا دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاه ديگر
هر قلّه و هر درخت و
هر انسان ِديگر را
زيستن را دست‌ بسته دهان‌ بسته گذشتم دست و دهان
بسته گذشتيم
و منظر جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمي‌ حصار شرارت ديديم
واکنون
آنک دَرکوتاه ِ بي‌کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر
دالان تنگي را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت مي‌نگرم
فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت
به جان منت پذيرم و حق گزارم
(چنين گفت بامداد خسته)




احمد شاملو/در آستانه

Wednesday, October 17, 2007

کافکا می گوید : همه چیز سیاه است
جیمز جویس می گوید : همه چیز خاکستری ست
مودلیانی می گوید : همه چیز گردنی دراز و باریک است
استریندبرگ می گوید : همه چیز جنگی پایدار میان زن و مرد است
داروین می گوید : همه چیز پیروزی توانمندان است
لورانس : همه چیز سکس است
نیوتن : همه چیز نسبی ست
مارکس : همه چیز پول است
گورکی : همه چیز مبارزه خلق کارگر است
برتون : همه چیز رویاست
آراگون : همه چیز الزا*ست
هدایت: همه چیز فانتزی ست
مونی : همه چیز پنبه است
من هم می گویم : همه چیز درد نتوانستن به آغوش کشیدن زیبایی ست

*معشوقه آراگون
مانیفست یک نفره ی پناهنده ی شماره ی 33333 .گزیده ی شعرهای
فرهاد پیربال ترجمه ی فریاد شیری و اینکه من جذب این مجموعه
نشدم نه مسلما تقصیر شاعره. نه مترجم و نه خود من....فکر هم نمی کنم
برای هر چیزی باید دنبال دلیل بگردیم
صبح بلند شدم رفتم پیاده روی. تنهایی. خواستم ببینم حوصله دارم با خودم
تنها باشم یانه.خواستم ببینم حرف تازه ای برای خودم دارم یا نه. گاهی احساس
میکنم اصلا اینجا نیستم.اصلا... یه جای دیگم .صدا ها رو میشنوم ولی
نمیفهمم. گوش میدم ولی از موضوع سر در نمیارم . میخونم ولی متوجه
نمیشم. دلم می خواست آدمها رو نگاه کنم . خیره شم تو چشمانشون و با خودم
حدس بزنم چه قصه هایی دارند . چقدر حساس وغمگین ومتفاوتند. چقدر قابل
کشف ودرک کردن هستند. ولی دوست نداشتم باهاشون صحبت کنم. چون اون
وقته که باید سکوت ها و نگاه های بی دلیلم رو براشون توضیح بدم. توضیح
بدم که من گاهی اینجا نیستم...و خیلی کم پیش میاد که این نبودن رو درک کنند
قدم زدم. با خودم تنها بودم . مردم رو تماشا کردم.حرفی برای گفتن نبود...