Thursday, December 25, 2008

Ebenezer Scrooge





سال سوم راهنمایی دوستی داشتم به اسم بیتا . یک دختر چشم آبی ریزه میزه .
کلاس زبان که می رفتم باهاش آشنا شدم. یادمه وقتی با هم بودیم خیلی بهمون
خوش می گذشت .همیشه بعد کلاس برای خودمون توی خیابان راه می رفتیم و
آهنگ می خوندیم. چیزهای جدیدی که گوش کرده بودیم و دوست داشتیم رو برای
هم می نوشتیم و می خوندیم . من هنوز دست خط ریز و توی هم رفته ی بیتا رو
دارم . فکر کنم اون هم دست خط درشت من رو داشته باشه. اون شب ...شب
کریسمس بود . معلمی داشتیم به اسم فابیولا وارتان- یکی از بهترین و موثر ترین
معلم های من تا الان - سر کلاس یک سری شعرهای شب کریسمس رو برای ما
خوندن . خیلی زیاد بودن ولی من همین یکی رو تا آخرش یادم میاد چون بعد کلاس
با بیتا تصمیم گرفتیم تا خونه پیاده بریم و توی کوچه بلند بلند خندان هی می خوندیمش.
با این دوست چشم آبیم خاطرات گرمی در شب های سرد زمستان دارم . اون هم الان
یه جایی یه گوشه ای از دنیا نشسته شاید داره به این خاطرات فکر می کنه .
کریسمس مبارک خانوم وارتان . بیتا . پولین و......و........و.....
آقای سکروج !!!


Silent night, holy night
All is calm, all is bright
Round yon Virgin Mother and Child
Holy Infant so tender and mild
Sleep in heavenly peace
Sleep in heavenly peace
Silent night, holy night
Shepherds quake at the sight
Glories stream from heaven afar
Heavenly hosts sing Alleluia
Silent night, holy nigh
Son of God, love's pure light
Radiant beams from Thy holy face
With the dawn of redeeming grace
Jesus, Lord, at Thy birth


and now a light is shining round the world
it's a magic night for every boy and girl
Cos it's the time that all men dream of peace
On Christmas eve
We dream of peace
la,lalala,lalalalala,lalalala,lala
lalalala,lala,lala,lala

Wednesday, December 24, 2008


دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم
.................
30 آذر 1387
.................

Friday, December 12, 2008

دیشب یک لحظه از ته دل دوست داشتم که نا مرئی بشم . یاد پستی که رعنا نوشته
بود افتادم که اگر نامرئی باشه چه کار ها می کنه....
خب من... راستش یک آقایی در آپارتمان روبروی خونه ی ما هست که من اصلا
نمی شناسمش ولی کلا شاخه! یک دفعه یک پسر بچه ی بیچاره ای ( از اونا که شبها
گاهی میان سطل آشغال ها رو میگردن) داشت دعوا می کرد بد جوری . دیر وقت
بود و من اصلا نفهمیدم چرا( شاید دست کرده بود توی سطل آشغال جلوی خونه ی
اونا!!) همین طور سرش داد می زد. من نمی تونستم چیزی بگم و دلم خیلی برای
اون بچه سوخت توی این سرما الکی الکی فحش هم می خوره. اگه نامرئی بودم
حتما حتما می رفتم و اون قدربه این آقا مشت می زدم تا خیلم راحت بشه.
اگر نا مرئی بودم می رفتم توی یک کتاب خانه ی بزرگ هی کتاب های طبقات
مختلفش رو جا به جا می کردم و یا نصف شب هایی که خوابم نمی بره می رفتم توی
کوچه وشایدم به سوپورهایی که توی این هوای سرد به جای خوابیدن کوچه ها رو
جارومی کنن کمک می کردم. می رفتم داخل سینما ها و هر کس که چیپس و پفک و
خوردنی آورده داخل سالن درحال دیدن فیلم بخوره و سر و صدا کنه و اعصاب آدم
رو خرد کنه پیدا می کردم.خوراکی ها رو می گرفتم مینداختم بیرون.سینما جای خرچ
و خرروچ نیست!
یه کار بدی هم شاید شاید می کردم . روی صحنه ی تئاتر برای یکی از بازیگرها
جفت پا می گرفتم( البته خودم بازیگری تئاتر رو خیلی دوست دارم . شاید روزی
یکی دیگه با من این کا رو بکنه) ..هی می رفتم و بازوی مامانم رو فشار می دادم
وقتی خواهرام درس می خونن می رفتم و حواسشون رو پرت می کردم( البته در
واقعیت هم گاهی این کار رو می کردم).هی لپ رعنا رو می کشیدم. یه معلم دینی
سال دوم راهنمایی داشنم که وقتی سر کلاس بود میومد پیش من می نشست و
می خوابید . خب منم حوصلم سر می رفت . همه ی بچه ها باهم حرف می زدن.
یکی دو دفعه منم صحبت کردم تازه دعوام هم کرد. اگه نامرئی بودم یه نایلون بر
می داشتم درگوشش پشت سر هم صدا می دادم و شایدم پراز آب می کردمش و روی
سرش می ترکوندم...و...و...و...
خب شما چه کار می کردین اگه نامرئی بودین !؟

Monday, December 08, 2008

دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد
بسته بار گیسوان از نافه چین خواهد آمد
از تبار دلستان لولیان بیستونی
شنگ و شیطان*، با همان رفتار شیرین خواهد آمد
باز شگرد سامری را ساحری آموز نازش
تا دوباره از که بستاند دل و دین خواهد آمد
با همان آنی، که پنداری خود از روز نخستین
شعر گفتن را به حافظ داده تلقین خواهد آمد
بی گمان از آینه، جشن غرور آمیز حُسنش
راه دوری تا من این تصویر غمگین خواهد آمد
عشق گاهی زندگی ساز است و گاهی زندگی سوز
تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد
ای دل من، سر مزن بر سینه این سان ناشکیبا
لحظه ای دیوانه جان آرام بنشین خواهد آمد
خواهد آمد، خواهد آمد، خواهد آمد، ور نیاید
باز سقف آسمان امروز پایین خواهد آمد
حسین منزوی
.........
* از این شنگ و شیطان، خیلی خوشم اومد. یه حس جهندگی و پرندگی به آدم میده!
لحظه ای دیوانه جان ، ریحانه جان ، آرام بنشین ، سر مزن بر سینه این سان ناشکیبا،
آرام بنشین!!!

Saturday, December 06, 2008


*!یک روز قشنگ بارانی ؟







مرد: چه هوای مزخرفی!
هلن بی اختیار و شگفت زده با ناباوری این کلمات را شنید که از دهانش خارج
می شد: نه اشتباه می کنید. نباید گفت چه هوای مزخرفی! باید گفت: یک روز
قشنگ بارانی
مرد به طرف هلن برگشت و با دقت نگاهش کرد
هلن به نظر صادق می رسید
در این لحظه برای مرد دو اصل مسلم شد: نخست اینکه با تمام وجود این زن را
می خواست و دوم این که اگر می شد هرگز او را ترک نمی کرد
.........
.........
زیاد علا قه ای به تعریف کردن موضوع ندارم فقط اینکه پنج داستان کوتاه در مورد
پنج زن . گویا نویسنده رفته و سال‌ها در کالبد این زنان ساده و پیچیده، معمولی یا
روشنفکر و توهم ‌زده و عاشق یا ویرانگر زندگی کرده و تمام استعدادها و لحظه‌های
زنانه‌ی این‌ها را فهمیده و حالا نوشته .گرچه داستان گاهی اوقات ول می شود ولی
من در کل دوستش داشتم مخصوصا داستان اول و غریبه رو
و برای اون زن تنها متاسف شدم : ای زن بیچاره تابلوی پیکاسو اصل بود
فقط کمی از ترجمه اش خوشم نیومد !!!
.........
.........
کتابهای دیگری که از اشمیت خوندم
گل های معرفت. مجموعه سه داستان ....از موسیو ابراهیم و گل های قران بدم
نیومد.یک موموی ساده و خیالباف و ظاهرا آرامی که در میان شخصیتش روح نا
آرام و پراز شیطنتی دارد از اون پسر بچه های باهوشی که وقتی نگاه می کنند
انگار پست سرت را می بینند یه جورایی یاد موموی زندگی در پیش روی
رومن گاری افتادم
.........
.........
در دنیا هیچ چیز مطمئن تر از نا مطمئن نیست
فرانسوا ویون
مهمانسرای دو دونیا
.....
خرده جنایت های زنا شویی
نوای اسرار آمیز


نمایشنامه خرده جنایت های زنا شویی و نوای اسرار آمیز را خیلی خیلی بیشتر دوست
می دارم
.........


خرده جنایت های موسیو اشمیت

http://www.sibegazzade.com/main/
.........

من به این روزهای قشنگ بارانی که شلپ شلپ آب میریزه روی آدم علا قه ی

خاصی ندارم حالا اگه یه نم نمکی باشه اشکالی نداره *