Thursday, August 03, 2006

Blowin' in the Wind

How many roads must a man walk down
Before you call him a man?
how many seas must a white dove sail
Before she sleeps in the sand?
how many times must the cannon balls fly
Before they're forever banned?
The answer, my friend, is blowin' in the wind
The answer is blowin' in the wind.


How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
how many times can a man turn his head
And Pretend that he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind
The answer is blowin' in the wind.


how many times must a man look up
Before he can see the sky?
how many ears must one man have
Before he can hear people cry?
how many deaths will it take till he knows
That too many people have died?
The answer, my friend, is blowin' in the wind
The answer is blowin' in the wind.

Bob Dylan/ Joan Baez



متن بعضی از آهنگ ها فوق العاده زیباست مثل همین متنی که بالا نوشتم
من که خیلی دوستش دارم
این هم لیست کوچکی از آهنگ هایی که خیلی بهشون علاقه مندم.حتما
بهشون گوش دادین اگر هم که ندادین خب الان برین گوش بدین

Stranger/ My way….Frank Sinatra
How many roads…Joasn Baez… Bob Dylan
I started a joke…Bee Gees
The show must go on..Qeen
You cant hurry love…Phil Collins
Dov'e L'amore…Cher
Les Mots D'Amour/ The Words of love…Edith Piaf
Lady in red….Chris de Burgh
Lady D'arbanville….Cat Stevens
Quesarasera….Doris Day
Dance me to the end of love…Leonard kohen
Let it be… The beatles

Wednesday, August 02, 2006

خب ... ارکستر مجلسی جوانان 22 و 23 تیر ماه در تالار وحدت برنامه داشت
من مدتیه که می خوام مختصری ازش بنویسم و منتظر عکسهاش بودم که
امروز آقای وحیدی لطف کردن همه ی عکسا رو بهم دادن ...البته فکر میکنم
من به تمام کسانیکه میشناختم این خبر رو دادم و مرسی ازاینکه اومدین و
!!!برنامه ی ما رو دیدین ...می دونم که خیلی لذت بردین
برناممون هم از این قرار بود: دیورتیمنتو و کنسرتو ویلن شماره 3 موتسارت
کنسرتو گروسو شماره ی 3 از کرلی .قطعه ای از پوپر یرای ویلنسل و ارکستر
مجلسی و رقص های رومانیایی بارتوک
مسئله ی مهم اینجا ست که کنسر تو ویلن موتسارت رو الیانا ی 16 ساله میزد
بسیار بسیار عالی و توانمند و لذت بخش نواخت

اینم عکس ارکستر ما از عقب. همیشه که همه ی عکسها نباید از جلو باشه


الیانا ی نازنین

اون عکس اولی هم خیلی قشنگه .من خیلی دوستش دارم

بسیار ممنون از سیاوش بابت عکسها

دقیقا پارسال توی همین دو سه روز ثعطبلی ما سوار ماشین
شدیم و رفتیم به سمت گرگان . بعدش گفتن که برای رسیدن
به مقصد باید سوار وانت شیم بریم .چون جاده اصلا ماشین
رو نیست همینم به زور میره و بالاخره راه افتادیم .4 5 ساعت
هم وانت سواری کردیم. تمام راه جنگل بود و مسیر خاکی
رفتیم و رفتیم تا وارده یه روستایی شدیم به نا م جهان نما که
مردمشم اغلب برای ییلاق می اومدن اونجا. خب رفتیم پیشه
کسی که خونه ایکه ما فراره اونجا ساکن شیمو بهمون نشون
بده. اونم ما رو برد اون سر روستا و گفت این بهترینه اینجا ست
ما هم تشکر کردیم و اسباب ها رو خالی کردیم . خب یه خونه ی
روستایی بالاتر از سطح زمین( جون زیرش جای گوسفند و مرغ و
بود). چوبی بود( البته لای چوباشم باز بود.محل رفت وآمدجانوران
مختلف) درنداشت (درش بالا پشت بام بود )خلاصه خیلی چیزه باحالی
بود. یه خرده استراحت کردیم بعد راه افتادیم رفتیم اطراف .فوق العاده
بود بی نظیر طبیعت بکر و دست نخرده. هر چی بنویسم اصلا نمی تونم
توصیفش کنم. هر یه ربع تغییر آب وها رو می دیدی. یه لحظه مه جلوموم
بود بعدش روموم بود بعد از ما عبور می کرد و میرفت یه طرف
دیگه .کاملا حرکتشو حس میکردیم. خلاصه عالی بود. من که تااون
موقع یه همچین جایی نرفته بودم. طبیعت با رنگها ی قشنگ البته همون
طور که گفتم این جریان ماله پارساله و چون اون موقع از وبلاگ مبلاگ
خبری نبود الان در سالگردش نوشتم . اینم نمای حایی که ساکن شدیم. اون
چیزی که وسط ملاحظه می کنید گازمون بود البته چوباشو خودمون
جمع کردیم و شکوندیم. درم از بالا پشت بام آوردیم وصل کردیم.یه شیر آبم
بالاتر بود. یه دستشوییه تقریبا اووپن هم پشت خونه داشت
اینم مهی که می گفتم

Thursday, June 01, 2006

اینجا همه ی آدمها اینجوری اند

آغاز . پایان . انگار هیچکدام وجود ندارد .تمامی ماجرا مانند ابری ست که فقط پایین می آید و
یکپارچه باران است
آغاز: مادر لخته ی خونی در پوشک بچه پیدا می کند .جریان چیه؟ این از کجا آمده؟
بزرگ است و به رنگ روشن. با عروقی پر پیچ و خم و خاکی رنگ...... ولی امروز که ظاهرا بچه خوب است
پس این چیست روی پوشک سفید که آدم را می ترساند؟ شاید مال یک نفر دیگر است.شاید
چیزیست مربوط به عادت ماهانه .چیزی از آن مادر یا پرستار بچه .چیزی که بچه در سطل زباله
پیدا کرده و به دلایل جنون آمیز کودکانه ی خود اینجا پنهانش کرده.مادر در ذهن خود آن را از
جسم بچه دور می کند و به شخص دیگری پیوند می زند.آها... درست شد این طوری بیشتر با عقل
...جور در نمیاد؟
والری یک قدیس است.ولی صدایش صدای استاندارد قدیس بیمارستانی ست.آرامشی آزارنده و
دارویی.این صدا میگوید:اینجا همه چیز عادی ست .مرگ عادی ست. هیچ چیز غیر عادی نیست
...برای همین چیزی نیست که به خاطرش به هیجان بیایم.خب بگذریم
طناب ! طناب را بیاورید
...مادر میگوید : بیا به راه خودمان برویم. آن هم نه با این قایق

مدتها پیش کتابی خوندم از داستاهای کوتاه در ده ی 90 . نویسنده ها رو اصلا نمی شناختم. نوسنده های
معاصر جهان بودن...برام خیلی تازگی داشت از بین اونها داستانی بود به نام اینحا همه ی آدها این جوری اند
نوشته لوری مور. خب من که از سبک و کار نوشتن سر در نمیارم که بخوام فنی و اصولی در موردش
تعریف کنم . گویا این داستان کوتاه برنده ی جوایز معتبری شده کلی ازش تقدیر و تمجید و این حرفا شده
ولی چیزی که منه خواننده ی معمولی رو به خودش جذب کرد جسارت بیان نویسنده بود. مصمم و تزلزل ناپذیرو
بی پروا به سختترین مسئله یعنی بیماری یک کودک پرداخته بود . اون قدر خشن و بدون افراط در بیان
احساسات داستان رو شروع کرد که موقع خوندنش همش اضطراب داشتم. و یه جیز مهم دیگه که هی نتیجه گیری
در مورد اون افراد خاص نمی کرد

Wednesday, April 26, 2006

کی گفته آدم بايد هميشه برنده باشه؟ کی گفته همیشه باید منطقی رفتار کرد؟ می شه کاری رونصفه رها کرد
می شه کاری
رو اشتباه انجام داد . می شه جواب منفی گرفت. با ید جواب منفی گرفت تا دوباره از راه جدیدی وارد شد
می‌شه شکل ديگری رو از خود خواست شکلی بهتر . کی گفته آدم باید همیشه روی خودش مسلط باشه ؟ می شه یکدفه خیلی چیزا رو بهم ریخت. می شه خیلی چیزا رو خراب کرد .من حرفمو کامل پس می گیرم .چند وقت پیش به دوستی گفتم این اخلاق مخصوص آدمهای خاصیه ولی نه همه همین جوری هستیم. من. توو... چون این اقتضای وجود یه آدمه که بهم بریزه .شلوغ کنه . خراب کنه. درست کنه
من حسودیم شد. هیچ ترسی هم ندارم از اینکه بگم من گاهی حسودیم می شه. مثل بعضی ها هم
نیستم که با این کار به طرف لطمه بزنم
من دیشب سر تمرین واقعا به الیانا غبطه خوردم . یه دختر 15 16 ساله. عالی ویلن میزد . برای اینکه توی دلم نمونه
.....به خودش هم گفتم . قوی و عالی بود. همون جا براش آرزو کردم که همیشه موفق باشه و مطمئنم که همین طوره

Wednesday, April 05, 2006

راه رفتم . باز کردم . دیدم . بستم . شستم . خندیدم . بلند شدم . پریدم
پرت کردم . دیدم . قطع کردم . نوشتم . شکوندم . دوختم . حرف زدم
انداختم . گوش دادم . رفتم . پوشیدم . خوندم . گرفتم . پاک کردم . خریدم
آمدم . زدم . برداشتم

اوه ه ه ه ه ه . اینا کارایی بود که من در عرض یک ساعت انجام دادم و به علت زیاد بودن
جملات رو حذف و از اقعال استفاده کردم

Monday, March 27, 2006


Saint -Tadeus-Winter-View
By Oshin D. Zakarian


Poetry of nature moods with all its dreaming color and sense of adventure is what we deeply feel in our heart under a dark crystal-clear starry night. Welcome to the world of dreaming views of nature and night sky. The galleries represent photography by Oshin D. Zakarian and Babak A. Tafreshi, with many pictures from Iran, the land of beauty, diverse and contrast. You might find The Night Sky gallery the most eye-catching of all. www.dreamview.net

Sunday, March 19, 2006

عشق عشق می آفریند
عشق زنده گی می بخشد
زنده گی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زنده گی می بخشد
زنده گی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند

مارگوت بیکل


دوستان سال نو مبارک

Saturday, March 18, 2006

اون موقع ما اینجا نبودیم. اتاق من طبقه ی آخر بود . روبروی پشت بام. از
. از دو طرف هم پشت بامهای همسایه به خونه ی ما چسبیده بودن
اون زمان دوم دبیرستان بودم. شب ها عادت داشتم یه چیزی گوش کنم و
بخوابم موسیقی یا شعر. صدای احمد شاملو رو خیلی دوست دارم. و ترجیح
.می دادم چیزایی رو گوش کنم که اون خونده باشه
خب ...شب شد. طبق عادت همیشگی رفتم بالا .درو بستم. نوار رو توی ضبط
گذاشتم. چراغها رو خاموش کردم و خوابیدم. نصف شب با صدایی از خواب
.پریدم. صدا واضح نبود ولی پشت سر هم یه چیزی رو می خوند.توجهی نکردم
طرف نوار رو عوض کردم و صداشم بلند کردم و خوابیدم. ولی باز اون صدا بلندتر شد.هر چه
من ضبط رو بلندتر می کردم صدا هم قویتر می شد.صدای اذان بود. ساعت رو دیدم 2:30.آخه
چه بی وقت. شاید همسایه ها ن .اون شب گذشت
فردا شب دوباره نزدیکای ساعت 3 صدا اومد .اون قدر ترسیدم که نمی تونستم بلند شم برم پایین پیش
.مامان اینا. سر جام صاف خوابیدم تا صبح. بدون اینکه تکونی بخورم.
شب بعد هم این ماجرا تکرار شد . یادمه داشتم
قصه ی دخترای ننه دریا"ی شاملو رو گوش می کردم. دقیق تر این قسمتشو..".عمو صحرا پسرات"
کو؟ لب دریان پسرام . دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام." منم بلند با خودم تکرار می کردم
و این بار بلند شدم ورفتم به سمت پنجره. پرده رو زدم کنار .هیچی نبود . فقط یه صدای نزدیک. رفتم
روی پشت بام. بازم هیچی!!!!! دزد که نمی تونست باشه . همسایم که نبودن . پس چی؟
چند شبی این تکرار شد و من دیگه ترسم ریخته بود حتی قیافه ای هم برای اون کسی که اذان می گفت
تصور کردم. یه پیرمرد با بینی کشیده. چشمای کوچک.مهربون ولی غیر قابل اعتماد. کمی از موهاشم
!ریخته توی صورتش و نشسته کنار باغچه
مدتی بعد جامو عوض کردم اومدم پایین پیش خواهرم. اونم صدا رو شنید می گفت صدای همسایه ای مسجدی چیزیه...ولی من مطمئنم اینا نبودن
نمی دو نم دقیفا چند وقت طول کشید .چون من دیگه عادت کرده بودم.خدایی صداش از این اذان گو های
رادیو و تلویزییون و مسجدا بهتر بود.خیلی رسا و قشنگ. اینم برای ما خاطره ای شد
.بعدشم ما نقل مکان کردیم
الان وقتی اینو برای کسی تعریف می کنم همه می خندیم حتی خودمم ولی می گم من چه جوری شبا اونجا
می خوابیدم؟ چه جوری رفتم روی پشت بام دنبال چیزی که صداش هست ولی خودش نیست. الان واقعا
می ترسم . اون موقع شب . آخه کی می تونست باشه
درسته این قضیه عجیبه!!! ولی کاملا واقعیه واقعیه واقعیه
امروز یاد این موضوع افتادم گفتم بنویسمش تا دوستان بدونن که دوستشون
.یه زمانی با خورزوخوان دوست بوده

Wednesday, March 08, 2006

...روز ها آمد شب ها طی شد
امروز داشتم عکسهای گذشته رو دوره می کردم که رسیدم به عکسهایی که
84/1
گرفته بودم . اون روز رو دقیقه به دقیقه به خاطر دارم
عجیب زود گذشت. شب وروز همین طور سریع می گذره. با خودم گفتم: باید یه تکون اساسی خورد . باید کارهای عقب مونده رو انجام داد. ناگفته هایی هست که باید گفته شه. باید جنبید . جون زمان به هیچ کس رحم نمی کنه . خیلی زود دیر می شه
روز به روز سال 84 رو از ذهنم گذروندم البته به کمک تقویمی که وقایع در آن ثبت بود .4-5 ساعتی طول کشید
خب در یک سال امکان تجربیات مختلف برای همه پیش می آد
من خودم تجربه ی جدید زیاد داشتم . درسته یه سری چیزا رو از دست دادم ولی خب مواردی جایگزینشون شد
!!!برنا مه هایی داشتم که اصلا انجام ندادمشون...عجب اراده ی راسخی
عزیزانی بودن که بسیار نا باورانه از پیش ما رفتن
دوستان خوبی پیدا کردم . دوستی هام محکمتر و عمیق تر شد. و این بهترین اتفاق برای من توی این سال بود. چون به نظرم
دوست عین یه معجزه می مونه. نه نه این درستره : دوست خود معجزه ست
تمام حوادث رو در این چند ساعت کنار هم چیدم . مثل پاز ل . خیلی از جاهاش به هم نمی خورد. خیلی از قطعاتشم گم بود... با این حال می بینید دوستان که زندگی چقدر طناز بازی می کنه
در هر حال هممون یه سال بزرگتر شدیم دیگه می فهمیم که نباید اجازه بدیم امید و اعتماد و عشق
خیالی ترین دارایی آدم باشه

شاید الان زوده ولی من می خوام با یاد تمام دوستان و عزیزانی که از پیشمون سفر کردن با یاد لحظات خوب و لذت بخش با
امید به جاودانگی دوستی ها و حرمت ها و با احترام به حوادث تلخ زندگی شمارش معکوس رو برای سال 85 شروع کنم
شاید اینجوری بیشتر حس اومدن عید بهم دست بده
14
مرگ در می زند
(شخصیتها: مرگ. نات اکرمن (تولید کننده ی لباس.57 ساله
نات روی تخت خواب دراز کشیده ناگهان صدایی می آید.او به پنجره نگاه میکند.شبح شنل پوشی شبیه خودش
ناشیانه می کوشد ازپنجره داخل شود. از لبه ی پنجره می لغزد و روی زمین می افتد
مرگ: یا عیسی مسیح کم مونده بود گردنم بشکنه
نات: شما ؟
مرگ: مرگ . ببینم یه لیوان آب پیدا میشه؟
نات: این یه جور شوخیه؟
(.مرگ: شوخی؟ مگه تو نات نیستی؟ 57 ساله؟(جیب هاشو گشت آدرس رو در آورد
و کنترل کرد
نات: از من چی می خوای ؟ من فلا نمی خوام برم
مرگ: تو رو خدا شروع نکن. می بینی که از صعود حالت تهوع بهم دست داده
نات:صعود؟
مرگ: از ناودون اومدم بالا. خواستم یه ورود نمایشی داشته باشم. ناودون شکست
شنلم پاره شد....بیا بریم بابا
نات: چرا زنگ نزدی؟
!مرگ: گفتم که... می خواستم نمایشی بشه
.نات: متاسفم ولی باور نمی کنم که مرگ باشی. همیشه فکر می کردم تو ..... قدت بلندتر باشه
مرگ: من یک و پنجاه وهفتم. نسبت به وزنم مناسبه... بریم
نات: بیا یه جوری با هم کنار بیایم. می تونی شطرنج بازی کنی؟
مرگ: نه
.نات: من توی یه فیلم دیدم
!مرگ: حتما من نبودم دوستام بودن.من جین رامی بازی می کنم
نات: خب اگه تو بردی من فوری باهات می یام . اگه من بردم یه روز مهلت می خوام
بازی رو شوع کردن
نات: ورق رو بده... ببینم مرگ چه جوریه؟
.مرگ: دراز به دراز می افتی و تموم. حالا می ایی و می بینی
نات: طاقت ندارم درد هم داره؟
مرگ: ببینم ورق برنده چی بود؟
نات: چهار. نمیشه وایساده کنار کاناپه بمیرم؟
مرگ: نه چقدر حرف میزنی. دارم باری میکنم مرد. چند ثانیه بیشتر طول نمی کشه
نات: تو منو یاد دوستم موی میندازی
...مرگ: مرد حسابی... من یکی از ترسناک ترین چهره هام اون وقت تو میگی
مرگ: تو خوشت می یاد پشت سر هم بهم توهین کنی؟
اوه من فکر کردم تو شش ها رو جمع کردی
نات: من؟
مرگ: اینکه زیادی کوتولم اینم اونم...ورق بده
نات: 68—50 تو باختی تا فردا
مرگ: راستی راستی سر زمان بازی کردیم. آخ اگه اون نه رو ننداخته بودم
نات: تازه 28 دلار هم بده کاری. چک هم قبوله
مرگ: من کجا میتونم حساب داشته باشم. تازه این یه ذره هم پول هتل امشبمه و
خرج بنزین وراه فردا
نات: مگه با ماشنن میریم؟
مرگ: تا فردا خودت می بینی
نات: مواظب باش ر وی یکی ازپله ها فالی پوسیدس
همین موقع بود که صدای سقوط هولناکی اومد
نات تلفن رو برداشت
موی منم گوش کن .همین الان مرگ اینجا بود . باهم رامی بازی کردیم
!!!اگه بدونی چقدر دست وپا چلفتیه
داشتم سری مجموعه ی "تجربه های کوتاه "رو ورق میزدم چشمم به این نمایشنامه از وودی آلن
افتاد طنز ها شودوست دارم
در نتیجه خوندمش. مکالمه ی جالبی بود.مرگ بامزه و شوخ طبعی بود
گفتم مختصری( خیلی مختصر البته) ازشو بنویسم تا دوستان هم با این شخصیت جذاب آشنا بشن