Wednesday, June 04, 2008

شب ندارد سر ِ خواب
مي دود در رگ باغ
باد با آتش تيز آب اش ، فرياد کشان
پنجه مي سايد بر شيشه ی در
شاخ يک پيچک خشک
از هراسی که ز جای اش نربايد توفان

من ندارم سر يأس
با اميدی که مرا حوصله داد
باد بگذار بپیچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد
گل کو می آيد
گل کو می آيد خنده به لب

گل کو ، می آيد ، می دانم
با همه خيره گی باد
که می انداز
دپنجه در دامان اش
روی باريکه ی راه ويران ،

گل کو می آيد
باهمه دشمنی اين شب سرد
که خط بيخود اين جاده را
مي کند زير عبای اش پنهان

شب ندارد سر خواب
شاخ مأيوس يکی پيچک خشک
پنجه بر شيشه ی در می سايد
من ندارم سر يأس
زير بی حوصله گی های شب، از دورادور
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آيد
احمد شاملو

1 comment:

Green Heart said...

mamnoon az gozashtane in shere ziba
ba ejaze link shodid
;)