Sunday, April 22, 2007

قسمتی از طبیعت زیبای کوه های زاگرس



نمای کلی شهر البته در اندکی مه

تعطیلات نوروز همراه گلناز و خانواده ی عزیزش به خرم آباد رفتم
راستش من تاحالا کوههای زاگرس رو از نزدیک ندیده بودم و بازم راسته
راستش که تا حالا به این منطقه از کشور نرفته بودم.مردمی مهربان و
مهمانواز.میتونم بگم تا حالا کسی منو اینقدر تحویل نگرفته بود

( به شدت درجه ی تحویل خونم بالارفته)


و فقط خاطره است که چه شیرین وچه تلخ دست نا خورده به جا می ماند
خاطرات خوب و شیرین ما هم هیچ وقت از بین نمیره و همیشه برامون
.یادگاری میمونه...خاطرات این سفر. پیاده روی ها .در س خوندن ها
حرف زدن ها وهمه و همه
(:DDDDD اون خوش تیپه من هستما)



قلعه از جاهای دیدنی اون جاست. فکر کنم از کادر بندی و کلا خود عکس
معلوم باشه که من گرفتمش

باید از آقای سعید عسکری بسیار تشکر کنم بابت عکس های زیبا و همچنین
مهمانوازی گرم خودشون و خانوادشون

Sunday, April 01, 2007

The sun does arise,
And make happy the skies,
The merry bells ring,
To welcome the Spring,
The sky-lark and thrush
The birds of the bush,
Sing louder around,
To the bells chearful sound …


William Blake

گفتم به هر حال نوروز تمام نشده یه چیزی بنویسم.البته خیلی دوست داشتم از
سفری که رفتم بنویسم و حتما هم سر یه فرصت مناسب این کار رو میکنم


بعد از مدتها دوباره به کتاب خوندن برگشتم .(البته بیشتر طرف
شعر بودم).از هرمان هسه کتاب زیاد نخوندم .سیذارتا بود که خیلی
خوشم اومد و الان دارم داستانهای کوتاهی ازش میخونم
گورزاد ودیگر قصه ها
مرگ زندگی بود وزندگی مرگ و این دو در جنگ جاوید بی امان عشق...
به تنگی در هم پیچیده بودند واین واپسین کلام ومفهوم جهان بود واز آن سو
پرتوی پدید آمد که در آن هر خواری و زاری ستوده می بود ونیز از آن
سایه ای فراز آمد که هر شادی و زیبایی را تار می کرد و در ظلمت فرو
می برد اما شمع شادی از درون تاریکی عمیق تر و تابناک تر می سوخت و
...عشق در آن شب ظلمانی ژرف تر گدازان بود
خواب نی لبک/گورزاد و دیگر قصه ها/هرمان هسه

...بعد از مدتی این داستان بهم چسبید ساده بود وساده

Monday, March 19, 2007

دروازه ی دنیای رویاها یش را گشود.لب از سخن بست. به انتظار
فصلی نو روز ها گذراند و باد آمد وطوفان شد. در طوفان ناشکیب
واقعیت رنجور و در مانده ماند. نمی خواست فرار کند. ایستاد ونگاه
کرد. او در جستجوی زندگی زیسته بود و سعی داشت در میان
نغمه های هستی رشد کند. گویا جرمش همین بود. گوشی برای
شنیدن نبود. در سرمای مهیب زمستان عریان بود ومی لرزید و
گرمترین اشک چشمانش را که از سفر رازهای نهفته می آمد
نثار کرد و هیچ قلبی ندانست که این قطره همان کیمیای کشف
.نشده ای ست که مدت ها ست دنبال اویند


ناظر زندگی فردی هستم که جملات بالا تا حدودی وصف حال
اوست. من رو نمیشناسه و من هم اونو نمیشناسم. من فقط ناظرم
همین... از راه دور

امروز بعد از مدت ها با گلناز رفتیم پارک ملت.نمیدونم چند سال بود
که اونجا نرفته بودم.هوا عالی بود. قدم زدیم . بعدشم که غذا و دوباره
....یک پیاده رویه تقریبا طولانی وخوبه خوب

Saturday, March 10, 2007

با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گل، به سبزه درود

فریدون مشیری

Wednesday, March 07, 2007

When I was just a little girl
I asked my mother, What will I be
Will I be pretty, will I be rich
Here's what she said to me
Que Sera, Sera,
Whatever will be, will be
The future's not ours to see
Que Sera, Sera
What will be, will be ...
این یه آهنگ قشنگه که من خیلی دوسش دارم
Whatever will be, will be ......daram dam dam ramdam ram dam:DDDD

جورج گفت :خدا چاق وقد کوتاهه
نیک گفت: نخیرم. لاغر و بلنده
لین گفت :یه ریش سفید بلند داره
ویل گفت:نه صورتش سه تیغه اس
و هر مدوم از بچه نظر خودشونو در مورده خدا میگفتن.
من خندیدم و عکسی رو که خدا از خودش گرفته و برام فرستاده بود
به هیچ کدومشون نشون ندادم

اینو که خوندم یاد این بچه های شیطون و لجباز افتادم که حالا یه لبخند
شیطنتواری گوشه ی لبشون نشسته. چشم هاشون برق میزنه و...نوشته های
شل سیلور استاین رو دوست دارم مثل خودمونه....این مطلب هم از کتاب
بالا افتادن خوندم.رعنا سال 79 بهم دادش. اوووه میشه چند سال پیش یه سال
دو سال خیلی

نمیدونم کی میخوام این عادت رو ترک کنم که همیشه همه ی کارامو شب آخر
انجام بدم.البته نه همشو.... بیشترشو. واقعا نمیدونم

گاهی احساس میکنم باید یه جوری خودمو قافلگیر کنم . نمیدونم چرا.گرچه گه گاهی یه کارایی میکنم که خودمم توش میمونم

بعضی وقتا دوست دارم یه فیلم ترسناک ببینم تا بترسم تا از ترس نفسم بگیره
تا جا بخورم بازم گرچه زیاد علاقه ای به فیلم ترسناک ندارم ولی گاهی لازمه. اخرین فیلمی
بود the shining که دیدم و جا خوردم فیلم

یادمه چون مهمان داشتیم در حال رفت وآمد دیدمش.لذت بردم گرچه خشن
بود.حمله ی پدر (جک نیکلسون ) به همسر و پسر بچه اش با چاقو. یا اونجایی
که در محوطه دنبال پسر کرده بود.ترس درتک تک لحظه های اون هتل پر بود
نمیشد راحت حدس زد واقعیت را از زاویه ی دید کدومیک از شخصیتها باید
جستوجو کرد. صدای حرکت چرخهای پسر روی زمین چقدردلهره آور بود

سال 86 هم کم کم داره نزدیک میشه. قبلا برای عید روز شماری میکردم البته
صحبت از پنج شش سال پیشه. با اینکه الان اون شور وشوق رو ندارم شاید
برای اینه که مراسمش تکراری شده و...نمیدونم . ولی باز عید نوروز رو
دوست دارم. عید نوروز و روز تولد. این دو برام خیلی مهم هستن وقابل احترام


نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گل بدمد باز وتو در گل باشی

Friday, February 16, 2007

To love is to suffer. To avoid suffering, one must not love. But then, one suffers from not loving. Therefore, to love is to suffer; not to love is to suffer; to suffer is to suffer. To be happy is to love. To be happy, then, is to suffer, but suffering makes one unhappy. Therefore, to be happy, one must love or love to suffer or suffer from too much happiness.


Love and Death, Woody Allen~


از اینجوری حرف زدن وودی الن خیلی خوشم میاد.همین طور سریع لغات رو پشت سر هم
میچینه و صحبت میکنه
این جمله رو هم از این وبلاگ برداشتم

Thursday, February 15, 2007

آسمان صاف وشب آرام
بخت خندان و زمان رام

قدم زنان رفتمو رفتمو رفتم .رسیدم به میدون . یک دور کامل دور میدون زدم
و دوباره مسیرمستقیم رو ادامه دادم . یه بستنی فروشی دیدم . خب چیزیه که
نمیتونم ازش بگذرم. در نتیجه بستنی گرفتم . شاید کار جالبی نباشه و حتما هم
نیست ولی شروع کردم به لیس زدنش. به نظرم جذابترین قسمت بستنی
خوردنه. رفتمو رفتم تا رسیدم به جایی که مسیر می پیچید. درنگ کردم . نگاه
کردم ولی نپیچیدم برگشتم و همون مسیر تکراری و همون بستنی فروشی و
همون بستنی خوردن. فکر میکنم پنج بار اون خیابون رو رفتم و اومدم و
پنج تا بستنی خوردم .اون روز حالم خوب خوب بود و میخواستم کمی قدم بزنم
وفکر کنم ولی نشد . به هیچ چی فکر نکردم . هیچ .هیچ .هیچ .انگار پیچ
سرموباز کرده بودن همه افکار رو برداشته بودن...عالی بود . فارغ از هر
چیزی . حتی مردم هم نمی دیدم . خودم بودم و خودم . حس ناب با خود
....بودن... تا اینکه یکدفه. ییهو. صدایی همه چیزو به هم ریخت
اوووووووووی قرمزی . آخه من زمستونا با این کاپشنه قرمز سریع شناخته
میشم یکی از آشنا ها بود که حسه خوبمو از بین برد منم توی دلم بدجنسانه
:DDDDDدعا کردم ماشینش پنچر بشه
نتیجه:1 ) بستنی قیفی خوشمزه است. 2)اون روز اون قدرحالم خوب بود
که الان فکر میکنم شعر بالا در موردش درسته.من از شعر کوچه این قسمتشو
خیلی دوست دارم

هفته گذشته هفته ی خیلی سختی برام بود .خیلی. نفسمو گرفت و تمام شد
شاید تقصیر خودم بود که اینجوریش کردم. اون قدر نفس گیر بود که به
خودم قول دادم" هیچ وقت اجازه ندم که روزام اینجوری بشن .حتی یک
روز . حتی یک لحظه" ولی این هفته نه... خوب بود کلی بستنی خوردم

این هفته تولد چند تا از دوستان بود .منم کلی به همشون حسودیم شد
بهشون تبریک میگم وآرزوی سلامتی براشون میکنم و از همه مهمتر
تولد گلناز بود. بیدا بیدا مبارک بیدا...شب خوبی رو با هم داشتیم

خب مثل این که کارهای ارکستر هم روبه راه شده و دوباره از این هفته شروع
. به تمرین میکنیم و جای بسیار خوشحالی دا
ره

Wednesday, January 31, 2007

نمیدونم چرا دوست دارم امروز رو یه جایی یادداشت کنم که
بمونه ...واقعا نمیدونم چرا نه اتفاق خاصی افتاده نه من کار خاصی
کردم....هیچ .اومدم توی تقویم بنویسم که مثلا امروز این درس رو خوندم
یا این کتاب رو ولی بازنشد.. دوست دارم یه جای محکمتری باشه
آخه ممکنه تقویم گم بشه
امروز سه شنبه 10 بهمن 1385
شاید بعدا بفهمم چرا

این هفته همش یاد کارتون هایی که بچه بودم میدیدم افتادم...اولش از خونه ی
...دوستم شروع شد ( گلناز) با برادر کوچکش نشستیم به کارتون دیدن بعدشم
باید اعتراف کنم که کلی ذوق کردم .بعد از مدتها (خیلی زیاد ) با یه بچه ی 10 ساله
کارتون میدیدم .حیف که امتحان داشتم وگرنه تا آخرش می نشستم و می دیدم
بعدم امروز یه ایمیل دریافت کردم از عکسای یه سری کارتون ها
یاد خودم افتادم. از مدرسه که میومدم میرفتم روی زمین جلوی تلویزیون دراز
می کشیدم . پاهام رو می چسبوندم به میز تلویزیون . دستامم زیر سرم
مامان اینا هم که میگفتن بچه بیا عقب تر .آخه من یه جورایی توی تلویزین بودم
نمی دونم چند سالم بود ...8.9 یا شاید بیشتر یا کمتر
همیشه دوست داشتم مادر چوبین رو ببینم یا مثل باربا پاپا ها شکل عوض کنم
بن وسباستین رو کلی دوست داشتم. از هنا خوشم نمیومد. فقط بعضی وقتها که
گاو و گوسفند ها رو میبرد چرا یه شیپور بزرگی همراش بود اونو دوست داشتم. دهکده ی
...حیوانات . گوریل انگوری( انگوری انگوری) گربه های اشرافی و
منم مثل شهاب عاشقه بعضی صحنه های کارتون ها بودم . دوست داشتم اون
!!!صحنه ها رو به همه نشون بدم و همه هم باید لذت میبردن

Wednesday, January 10, 2007

.همواره امید در درخت تنومند حیاط خانه آشیان دارد
بعد ازهر نبرد سخت با مرهمی از بهار نارنج و اندکی اعتماد
...به ترمیم خستگی می آید
و عصاره
جانبخش حیات را با وقاری در خور تقدیم میکند و در گوشم آوازی سر می دهد
برخیز


برام جالبه دیگه احتیاجی ندارم افکارم رو اول روی کاغد بیارم و با مداد بنویسم
الان هر چی که توی ذهنم هست رو راحت تایپ میکنم
روزهایی رو میگذرونم که زیاد ربطی به نوشته ی بالا نداره یا بهتره بگم*
زیاد اعتقادی بهش ندارم
نمیدونم از کجا اومد
شاید در گوشه ای از ذهنم رخنه کرده بود و الان روی صفحه پیداش شد

شاید یکی از شاهکارهایش شناخت موجودیت خود در بین این تضادها بود


Monday, December 18, 2006

ديدن فیلمی که 18 سال پيش ساخته شده، خيلی خوبه. چقدر صحنه‌ای
رو که داستين هافمن سرش رو خم میکنه طرفِ سرِ تام کروز تا محبتشو
به او نشون بده دوست دارم
Image and video hosting by TinyPic
rain man
و یا صحنه ای رو که تام کروز وان رو ازآب گرم پر کرده و داستین هافمن شروع میکنه
به فریاد و زدن خودش
...خیلی فیلم انسانی وظریفی بود
این فیلم رو چندین بار دیدم ولی باز با دیدن صحنه هایی ازش کلی ذوق کردم
( حیف که آخراش بود)

Monday, December 11, 2006

جند وقت پیش داشتیم در 360 قدم میزدیم که گلناز وبلاگ جالبی رو کشف کرد
کلی خارجکی بود. ما هم نیز زبانمون عالیه همشو کامل فهمیدیم .جمله ی پایین رو هم اونجا
دیدم و خوشم اومد
The cure for anything is salt water;
sweat, tears, or the sea.

راستی گلناز اون روز که داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم خیلی خوش گذشت*
(:DDDDDDDDDDکاش بشه دوباره اشتباهی ماشین رو سوار شیم)
هر روز در این جهان پر آشوب قدم بر می داریم بی آنکه لحظه ای برای اندیشیدن داشته
باشیم. جهان بهم ریخته ما را به سمت بی نظمی خود می کشد. بدون اینکه بتوانیم کمی درنگ
کنیم . بدون درنگ و تامل در صحنه حضور پیدا می کنیم و همین سرآغاز آشوب است
یک ذهن آشفته نمی تواند در جهت انسجام گام بردارد.جهان نیازمند تمرکز ماست و قلبش
در انتظار بالیدن انسان است

آیا انسان امروز می تواند بدون خیال زندگی کند؟
آیا می تونه بدون خیال ایده آل زنده باشه؟
نمی خوام گله کنم و نوشته هام هم به خاطر از دست دادن فرد یا موقعیت خاصی نیست
فقط می خوام بگم در دنیای ما زوالی حاکم است و چه قدر عمیق رفتار می کنه
نگرانیم از دستان حساسی ست که در زیر تیغ واقعیت زندگی قطع می شود
با خودم فکر می کنم نکنه این زوال در ذهن انسانها رخنه کنه

هر کدوم از ما قدم در راهی گذاشتیم که تنهاییم...در پیمودنش همراهی نداریم.سکون بی معنی ست
این فریادهای خشمگین قدمهای ما از سکون است که ما را پیش می برد
پیش میرویم وتجربه کسب می کنیم. تجربه ای ناب که با تمام وجود لمسش می کنیم
تجربه داستان سفرهای انسان است که فقط در جریان زندگی هر فرد معنی پیدا میکند و همین
است که انسانها رو متمایز میکند و هنرمند است کسی که قدرت جمع کردن تجربه های شخصیش را از
جهان اطرافش دارد