Saturday, January 19, 2008

*بعد از تقریبا ده روز مریضی سخت امروز گفتم یه سری به این وبلاگ بزنم.یکی
نیست بگه آخه تو که نمیتونی همش توی خونه بمونی . تو که نمیتونی از صبح
تا شب روی تخت دراز بکشی .تو که دو روز از خونه بیرون نمیری میریزی به
هم و قاطی میکنی .... چرا مریض میشی؟
خب مگه مریضی دست خودته؟!
نههههه .نمیدونم .اصلا به من چه!
آخه تو که نمیتونی بی تحرک باشی مریض شدی . دکتر هم که دستش درد
نکنه
از اول تا آخرمی گفت : تحرکتو کم کن .کم کن .کم کن .کم کن...


*توی زندگی من هم مثل خیلیای دیگه مثل خیلی از آدما مثل خیلی از شماها اتفاقاتی
افتاده و حوادثی رخ داده که می بایست از اون ها یاد می گرفتم: وقتی مسئله ی
سختی پیش میاد با اون مقابله کنم .وقتی می خورم زمین بلند بشم وخودمو سریع
جمع و جور کنم .یاد بگیرم که زیاد دلتنگ نشم .دلبسته نشم .ازهیچ کسی توقعی
نداشته باشم .زندگی روبا تمام اتفاقات خوب و بدش یه شوخی فرض کنم...
خب منم چون حرف گوش کن هستم درسمو خوب خوب یاد گرفتم . فقط یه مشکل
بسیاربسیار بسیار کوچکی این وسط هست. اونم اینه که:
هنوزم گاهی وقت ها وقتی با مسئله ی سختی روبرو میشم قدرت مقابله در خود
نمی بینم .وقتی زمین می خورم در مواردی مدت ها لنگان لنگان راه میرم .
دلتنگ میشم .وابسته میشم .از بعضی آدم ها توقع دارم یا به قولی روشون حساب
باز میکنم . زندگی رو جدی میگیرم ...
شما می دونین مشکل کجاست؟


*به اعتراف کردن دعوت شدیم . من خیلی اعتراف دوست می دارم. در پست بعدی
حتما این کارو میکنم

Wednesday, January 09, 2008



گاهی وقت ها فکر میکنم خیلی خیلی انرژی دارم .خیلی بیشتر از اون چیزی که
بتونم بگم ویا بتونید تصور کنید .دقیقا همین موقع هاست که نمیدونم باید چه کار
کنم .دوست دارم تمام این انرژی خالی بشه. هر کاری میکنم .هر چقدر هم خودمو
خسته میکنم .نمیشه... وای که چقدرسخته با این همه انرژی خوابیدن .اصلا خوابم
نمی بره .انگار یه چیزی قلمبه شده توی وجودم . کتاب میخونم .درس میخونم .ساز
میزنم .موسیقی گوش میدم .فیلم می بینم .پیاده روی میرم . داد میزنم .بالا و پایین
می پرم .هر کاری میکنم تا خسته بشم ...بله خسته میشم ولی باز این انرژی وجود
داره!!! نمیدونم چیه .شایدم خیلی خوب باشه ولی مدتیه که کلافم کرده .البته فقط
کمی .اونم به این خاطر که نمیدونم باید باهاش چه کار کنم .شاید احتیاج هست که
کارهای بیشتری انجام بدم!

Sunday, January 06, 2008

...من عاشق برف هستم...

Thursday, December 27, 2007

بچه که بودم هیچ وقت دوست نداشتم پارا گرافی رو با نقطه تمام کنم وبرم سرخط .
همیشه احساس بدی داشتم . احساس میکردم وقتی نقطه ای میزارم و میرم سرخط
چیزه جدیدی رو شروع کنم دارم توی فرودگاه با کسی خداحافظی میکنم یا اینکه
به نوعی کسی رو ازدست میدم وباید آماده ی چیزه جدیدی بشم. جالبتر از همه
اینکه ناخودآگاه تا امروزهم همراه من مونده بود و من بهش توجه نکرده بودم.
مخصوصا توی زندگیم.(البته به این هم فکر کردم که شاید به این دلیل بود همیشه
دیکته هام 15-16میشد!!!). با خودم گفتم دیگه باید یاد بگیرم.که پاراگرافی رو
با یه نقطه تمام کنم وبا شجاعت برم سر خط برای شروع جملات جدید . گاهی وقتها
باید یک نقطه ی بزرگ گذاشت تا یادآوری بشه اون بخش به اتمام رسیده و داریم
میریم به سمت پاراگراف جدیدی اززندگی. برام سخته. ولی گویا باید یاد بگیرم .پس
از همین امروز شروع به یاد گرفتن میکنم نقطه
سر خط

Wednesday, December 19, 2007


Salvatore:I saw your daughter.She is very beautiful .I bet there
are many Salvatores running after him
Elena:a few, but there aren't many like you. I also have a son .He
? is older, and you
?Salvatore:no children .I am not married .Are you happy
Elena: all things considered ,yes . although it wasn't what I
dreamt of at that time





عاشق جملات و دیالوگ های ساده ای هستم که خیلی زیاد روی آدم تاثیر میزاره
وقتی سالواتوره میگه ازدواج نکردم. اون سکوت و غباری از غم در چشمان النا
وسالواتوره...


پادشاه گفت: خب پس خودت را محاکمه کن.این کار مشکل تر هم هست محاکمه
کردن خود از دیگران خیلی مشکلتراست.اگر توانستی در مورد خودت قضاوت
درستی بکنی معلوم می شود یک فرزانه ی تمام عیاری
شازده کوچولو گفت : من هر جا باشم می تونم خودم رو محاکمه کنم


نکته ای در مورد شب چله.برام جالب بود
شب چله(یلدا) یا شب ستایش خورشید از آیین‌های پیش زرتشتی است .در زمان
زرتشت پاک نیز این ایزد و این روزی بزرگ بوده،...
اینجا بخوانید http://mainim.blogspot.com/

Friday, December 14, 2007

دروصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این نازوخشم می کردم
تا من از تو جدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را بدست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فرو گشادم تا
همچو مه بی قبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا ببحرآشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بی دست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوش لقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم




اشعار مولانا رو خیلی زیاد دوست دارم مخصوصا وقتی با صدای شاملو خونده میشن

پست قبل طی اشتباهاتی پاک شد.کپیش هم نداشتم...

Friday, November 30, 2007

لنی، اول با اين جوان که يک کلمه هم انگليسی نمی‌دانست رفيق شده بود به همين
دليل روابطشان با هم بسيار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که جوان شروع
کرد مثل بلبل انگليسی حرف زدن و فاتحه‌ی دوستی‌شان خوانده شد. فورا ديوار
زبان ميانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشيده می‌شود که دو نفر به يک
زبان حرف می‌زنند. آن وقت ديگرمطلقا نمی‌توانندحرف هم را بفهمند…

مخترع روش لينگافون دشمن بشر بوده. حجاب بی‌زبانی را دريده. توی روابط
شيرين عاطفی خرابی کرده و زيباترين ماجراهای عاشقانه را به هم زده...


خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری/ترجمه سروش حبيبی



اینقدر تعریف از این کتاب شنیدم که شروع به خوندنش کردم و خوشم هم آمد ولی در
بین راه کتاب دیگری از همین نویسنده گرفتم تا بعد از اتمام این خواندنش رو شروع
کنم. "زندگی در پیش رو". چون عادت دارم کتابهایی رو که می گیرم به مقدمه یا چند
صفحه ی اولش نگاهی بندازم کتاب رو باز کردم و اونقدر لذت بردم که چند روز
کتاب اولی رو کنار بذارم... درکل از هر دو لذت بردم مخصوصا دومی....


گلوله‌ها از بدن بیرون می‌آمدند و به داخل مسلسل‌ها برمیگشتند، و قاتل‌ها عقب
میرفتند و عقب‌عقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره
بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد

و دیگر هیچ‌کجا، نشانه‌یی از خون نبود.زخم‌ها بسته میشدند.آدمی که تف کرده
و تف‌ش به دهان‌ش برمیگشت. اسب‌ها عقب‌عقبکی میتاختند و آدمی که از طبقه‌ی
هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونه‌ی راستکی بود
و این قشنگ‌ترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتی‌ام دیده بودم حتی یک لحظه
رزا خانم را جوان و شاداب دیدم. باز هم عقب‌ترش بردم، و او باز هم قشنگ‌تر شد

اشک توی چشم‌هایم جمع شد


زندگی در پیش رو/رومن گاری/ترجه لیلی گلستان



بی ربط-

از این شعر خیلی خوشم اومد.اصلا نمیدونم چرا و برای بار نمیدونم چندم هم به این
نتیجه رسیدم که برای همه چیز نباید دنبال دلیل خاصی بگردم

هر شب از

خیالت باردار می شوم و

هر صبح سقط می کنم این

جنین حرام زاده را

چه دل آشوبه محزونی


و به قول خود نویسنده وبلاگ شعر فقط شعر است

Wednesday, November 21, 2007


All things to which I give myself grew rich...
And leave me spent, impoverished, alone
...همه آن چیز ها که بدان ها دل می بازم
غنی می شوند و ترکم می کنند

Rainer Maria Rilke
شعر کامل را اینجا بخوانید

Wednesday, November 14, 2007

گاهی وقت ها احتیاج هست که یه چیزه محکمی کوبونده بشه تو ی سر آدم یا
سر آدم محکم بخوره به چیزی .اونقدر محکم که چشم ها بیش تر از حد ممکن
باز بشن و این موقع است که انسان توان دیدن و سنجیدن خیلی کارها و چیزها
رو داره .یک دفعه توی پست های قبلیم نوشته بودم :گاهی احساس می کنم باید
یه جوری خودمو غافلگیر کنم. مثلا یک فیلم ترسناک ببینم .بترسم تا از ترس نفسم
بگیره .تا جا بخورم. ولی این بار فیلم ترسناک ندیدم.ولی با تمام وجودم جا خوردم
نترسیدم ولی غافلگیر شدم. فیلم نبود که تمام بشه بره پی کارش . واقعیت بود.از
طرف کسی که هیچ فکرشو نمی کردم . ناراحت وعصبانی شدم .بهم ریختم . بهم
ریخته شد .صحبت هایی شد که نمی بایست میشد. نمیدونم .گویی باید اینطورمیشد
و ضربه اونقدر محکم بود(محکمتر از اون چیزی که فکرشو میکردم) که چشم هام
باز باز باز باز و بازتر بشه . فقط همینو می تونم بگم که
مرسی
خوشحالم . خیلی زیاد

Saturday, November 10, 2007

پاییز شده است
پاییز فصل آرامی ست
بردباری حکم فرماست
مرگ وزندگی با هم می سازند
بازو در بازو
سرخ در کنار تیره
سبز در کنار خاکستری...




همه گرفتارند/کریستین بوبن
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست


کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی روبودی ما رو از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر ازمهتاب امشب
و رنگ کوه ها در خواب امشب
به عاشقی دلی سامان گرفته
دل من در تنم بی تاب امشب



این شعر رو خیلی دوست دارم مخصوصا وقتی با صدای شجریان همراه باشه

Monday, November 05, 2007

ارکستر مجلسی جوانان به رهبری بهروز وحیدی آذر وبا همکاری فرهنگسرای
ارسباران در روزهای 17 18 19 آبان آثاری از موتسارت. شوبرت .الگار
تورینا و بارتوک را اجرا می کند
تکنواز ویلن: الیانا فروهر