Tuesday, February 21, 2006

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید


مولوی
هفت بار تحقیر

هفت بار روح خود را تحقیر کرد
اولین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلند مرتبگی خود را فروتن نشان داد
دومین بار آن هنگام که در مقابل فلج ها می لنگید
سومین بار آن زمان که در انتخاب خود بین آسان و سخت آسان را برگزید
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد و صبر را حمل بر قدرت و تواناییش دانست
ششمین بار زمانی که چهره ای زشت را تحقیر کرد در حالیکه نمی داست آن چهره یکی از نقاب های خود ش می باشد
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است


جبران خلیل جبران

........حالا ببینید خودتون جزء کدوم گروهید

Wednesday, February 15, 2006

عجب روزیه


در طبقه ششم تالار وحدت روزهای سه شنبه یه ارکستر آرام و بی سرو صدا مشغول به
کاره . شاید خیلی ها از حضور این جمع بی اطلاع باشند شاید هم اصلا براشون مهم نباشه که یه گروه هنری خیلی با احترام هر هفته با اعضای گروه و رهبرشون میان قشنگ تمرینشون رو
می کنن و آرام محو میشن تا هفته ی بعد



دیشب طبق معمول همه سه شنبه ها من ساعت ده شب پس از گذراندن ترافیک شهری و کمبود وسیله نقلیه با خستگی زیاد به خونه رسیدم. دیدم با این همه خستگی چه هیجان عجیبی دارم. دوست داشتم بازم می موندم و تمرین می کردم . دوست داشتم همچنان می نشستم و به صحبت های
آ قای وحیدی گوش می کردم . عجب ارتباط عمیقی بین اعضای این گروه هست . من خودم هم تا یک سال پیش باور نمی کردم اینقدر سه شنبه ها برام مقدس و عزیز بشه
تحت هر شرایطی که باشم سر حال یا عصبانی خوشحال یا ناراحت خسته یا پر انرزی سه شنبه ها حس عجیبی منو به سمت تالار وحدت می کشونه
یه نکته ی دیکه ای هم باید بگم و دلتون بسوزه که کلاسهای موسیقی خودم هم سه شنبه ها صبح تشکیل می شه... واقعا عجب روزیه. فکر می کنم اگه سه شنبه ها رو از روزهای هفته ی من کم کنن دیگه هیچ علاقه ای به گذروندنه دیگر روزهام ندارم


این اکستر 15 16 ساله داره آروم کارشو می کنه...البته فکر کنم اینجوری بگم درستره آقای وحیدی 16 ساله که ارکستر جوانان تهران رو سر پا نگه داشته و جالب اینجا ست که بدون کوچک ترین حمایت مالی این کارو کرده ....بدون هیچ تبلیغی ... و با تمام مشکلاتی که خودمون به اون واقف هستیم .......... پس چرا کسی برای این جریان هنری احترام قائل نیست؟ چرا هنوز برای اجرای برنامه گروه برای سالن گرفتن باید تلاش کنه ؟ تلاش برای گرفتن سالن اصلی.....در صورتی که این حق اون هاست
قابل ذکر هست که فکر نکنید چون من اونجا هستم دارم از گروهم تعریف می کنم (البته خواستید هم فکر بکنید).. نه من حتی قسمت کوچکی از تاریخ این ارکستر هم نیستم . فقط وقتی می شنوم که ارکستر سمفونیک در سالن اصلی برنامه داره .. ازشون تقدیر می شه...براشون تبلیغ می شه.....دلم می گیره ...نه از روی حسادت نیست... چون می بینم نصف اعضای این گروه محصول همین ارکستر هستند
حتی می بینم به سری گروههای کوچک برای اینکه سالن اصلی رو داشته باشند پول می دن... به نوعی رشوه می دن...اینجاست که دلم می سوزه......اینا رو گفتم تا خودتون عادلانه قضاوت کنید
من اصلا از این ناراحت نیستم که چرا سالن رو ندادن یا چرا تقدیر نکردن یا تبلیغ نکردن ...نه اصلا احتیاجی به این کارا نیست...این ارکستر سالهاست که داره هنرمند تربیت می کنه. خیلی از اعضای اون در ارکستر ها و دانشگاهای معتبر دنیا دارن کار می کنن و همین باعث افتخاره
باعث افتخاره که رهبری داره که آرمانهای بلند شو و شخصیت اعضای گروهشو فدای شهرت وپول وکارای نمایشی نمی کنه



تا چشم حسودان کور شود ما چندی پیش در جشنواره ی فجر در فرهنگسرای نیاوران برنامه ی زیبایی اجرا کردیم. ابتدا به عنوان اورتور سمفونی روستایی ویوالدی سپس کنسرتو ویولای تلمان بعد از تنفس رقص های رومانیایی اثر بارتوک (که بسیار رقص های زیباییست ) در آخر هم سمفونی ساده ی بریتن رو اجرا کردیم.... یه عکس شیک و قشنگ هم در پایین وب لاگ از اجرامون هست

اما تو دوستی که دیشب یه مکالمه ی تقریبا طولانی با هم داشتیم امیدوارم یه سری مسائل برات روشن شده باشه

Friday, February 10, 2006

امروز من برای خودم راحت دراز کشبده بودم و داشتم کتاب چشمهایش بزرگ علوی رو می خوندم که یک دفعه این فکر به سرم زد اگه هنر وجود نداشت چی می شد؟ ( منظورم همه نوع هنریه . هنر بصری و تجسمی هنر ادبیات و موسیقی . ) با خودم گفتم اصلا ضرورت وجود هنر چیه ؟ چر ا اینقدر آدم ها محتاج هنر هستند؟
!!!! "جدا چه چیز عجیبیه این کلمه ی ساده "هنر
به نظر من جوهر هنر جیزی ست که ما رو درون خط ها رنگ ها اصوات و کلمات سیر می ده و وارد دنیای
دیگری می کنه... ( اینجا یه سوالی پیش می یاد که این دنیا به تقلید از دنیای ما به وجود می یاد یا چیزی فراتر از اونه ؟ خب چون برخی معتقدند که هنر هر آنچه که د ر طبیعت ما هست رو تکرار می کنه

هنر برای رها ساختن و آزادی شخصیت و احساسات انسانه در عین حال قوت و استواری عجیبی به زندگی می ده
هنر جدی ترین و ضروری ترین مساله ی انسانه . فکر می کنم یه امر بسیار مقدسه و اونقدر عظمت و ارزش
داره که می تونه بزرگ ترین رسالت بشر روی زمین باشه . (بگذریم از اینکه که همیشه آدم هایی وجود دارند که به نام حامی این ارزش ها رو زیر پا می گذارن

به نظر من هنر گریزی ست از آنچه هست . شاید خیلی ها با این نظر مخالف باشند. ولی مگه نا حالا براتون پیش نیو مده که از زندگی کلافه باشید یا موضوعی ذهنتون رو بسیار آشفته و سرگردان کرده یا........ و برید نمی دونم یه موسیقی گوش کنید یا نقاشی بکشید یا شعری بخونید یا ساز بزنید........در واقع برای فرار از آنچه وجود داره به هنر پناه می بری
. یه چیز دیکه هم هست . هنر اون چیز هایی که در عالم ما وجود نداره رو بهش می بخشه
گاهی اوقات آدم احساس خلا می کنه...به سوی طبیعت می ره اما نیاز هایی داره که طبیعت و عالم اطراف از برآوردنشون عاجزه....اینجا ست که یک اثر هنری خلق می شه تا آ نچه را که نیست اما من و تو به اون نیاز داریم و باید باشه رو به وجو د بیاره . و وقتی هنر زاده ی احتیاج باشه چقدر خوب و زیبا ست

. اینا افکاری بود که باعث شد من از خوندن کتاب دست بکشم و بیام شروع به نوشتن کنم
......می تونم به جرات بگم اگر هنر وجود نداشت زندگی امکان پذیر نبود. اصلا

Tuesday, February 07, 2006


شبانه

مرا
تو
بی سببی
.نیستی

به راستی

صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک ؟


.کلام از نگاه تو شکل می بندد

!خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی

پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست
که
آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
.چیزی بدهکار آفتاب نیست

.نگاه از صدای تو ایمن می شود
!چه مومنانه نام مرا آواز می کنی

و دل ات
کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
.به بام تلخ

با این همه
چه بالا
چه بلند
! پرواز می کنی

احمد شاملو

دبستان که بودم این شعر رو خوندم . احساس خوبی نسبت بهش داشتم و برای خودم از حفظ
.تکرار می کردم....الان هم این شعر رو بسیار بسیار دوست دارم

.( !!!!! ) بنابراین شعر" شبانه" شاملو رو به خودم تقدیم می کنم

Friday, February 03, 2006

نامه به یک دوست

سلام
......راستش نمی دونم باید از کجا شروع به نوشتن کنم
می دونی در سرزمینی که من زندگی می کنم هیچ چیز جای خودش نیست. هیچ کس خودش نیست. همه نقاب به صورتشون زدن. آدم ها
چهره ی اصلی خودشون رو فراموش کردن. ارزش هر کس به نقابشه
هیچ کس حاضر نیست جای خودش باشه. جای خودش حرف بزنه .اگه کسی بخواد اون طوری که هست زندگی کنه باید جواب پس بده
مردم کاری ندارن که تو کیستی؟ چیستی؟ چقدر انسانی؟ تنها به تو به چشم ابزاری نگاه می کنند تا از پله های ترقی بالا برن و فرقی هم نمی کنه که تو در کدام جایگاه فرهنگی و اجتماعی باشی. شاید به نظرت منفی و بدبینانه باشه اما به نظر من واقعگرایانه ست
اینجا معمولی و عادی زندگی کردن معنا نداره. حتما باید نقشی رو قبول و ایفا کنی
دیکه زیبایی ارزشی نداره و داره محو میشه
من نگرانم. نکنه من هم در از بین بردن زیبایی شریک بشم؟
الان دارم موسیقی فیلم " فهرست شیندلر " رو گوش می دم....چه صادقانه زیباست این قطعه. پر از زندگی ست
.....کاش فقط کمی از مردم به فکر زیبایی بودن

Wednesday, February 01, 2006

این شعر را دوستی عزیز سال ها پیش برای من نوشت
..... من هم دوست دارم به " یاد او" شعر را اینجا بنویسم


جویای راه خوییش باش
از این سان که من نیز
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه

دیدار می کنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران ما منی باشیم و
یاوری
این است راه ما
راه تو
راه من


مارگوت بیکل