Monday, May 07, 2007
Tuesday, May 01, 2007
تنها به نظرش می آمد.تنها وافسرده و در عین حال زیبا و اندوه صامتش در
نظر او همه بزرگی ونجابت بود و بر دلش اثر گذاشت. به تنه ی درخت پشت
کرد و احساس کرد که تا اعماق درخت لرزید و همان لرزش را در دل خود
نیز یافت. دردی عجیب در دلش افتاد.آسمان جانش را ابر فرا گرفت و
برای جه بود؟ چرا دلش می خواست سینه اش از هم بپاچد؟ ذوب شود و
گدازه اش به جانب درخت جاری شود ودر او در این تنهای زیبا فرو رود؟
این هفته چند تا کتاب خوندم .عاشقیت در پاورقی.نوشته ی مهسا محب علی
جالب بود. خوشم اومد
هولدن(ناتور دشت) سلینجر اون قدر قوی بوده که کتابهای دیگر این نویسنده
زیاد به دلم نمیشیه.البته ناتور دشت رو پنج شش سال پیش خوندم و نمیدونم اگر
الان می خوندمش چه جوری باهاش برخورد میکردم و چه تاثیری روم
. یادم نرفته
Monday, April 30, 2007
...خسته
.پیش برویم یا اینکه غرق شویم ویا به قول فروغ فرو رویم
قدم هایی برمی داریم به جسارت عشق از پلی بی حصار به مقصدی
.ورای رویاها
می گردم. چرخ میزنم.در مسیرم به حوادثی بر میخورم که از شدت
.حیرت مبهوت میمانم
باز... می گردم و دوباره ودوباره چرخ می خورم. تا اینکه ناگهان در
جایی پا میگذارم که قالب من است. انگار همیشه با من بوده ولی غیر قابل
رویت. گویا فصل اش نبوده.گویا زمانش نرسیده. پا میگذارم ودر این بازی
ناز ونیاز آرام میگیرم. همانند سنگینی وزن تن که در دریا می افکنیمش
.و آرام آرام خود را به امواج رقصان میسپاریم. آرام می گیرم
Sunday, April 22, 2007

نمای کلی شهر البته در اندکی مه
تعطیلات نوروز همراه گلناز و خانواده ی عزیزش به خرم آباد رفتم
راستش من تاحالا کوههای زاگرس رو از نزدیک ندیده بودم و بازم راسته
راستش که تا حالا به این منطقه از کشور نرفته بودم.مردمی مهربان و
مهمانواز.میتونم بگم تا حالا کسی منو اینقدر تحویل نگرفته بود
( به شدت درجه ی تحویل خونم بالارفته)
قلعه از جاهای دیدنی اون جاست. فکر کنم از کادر بندی و کلا خود عکس
باید از آقای سعید عسکری بسیار تشکر کنم بابت عکس های زیبا و همچنین
Sunday, April 01, 2007
And make happy the skies,
The merry bells ring,
To welcome the Spring,
The sky-lark and thrush
The birds of the bush,
Sing louder around,
To the bells chearful sound …
William Blake
سفری که رفتم بنویسم و حتما هم سر یه فرصت مناسب این کار رو میکنم
شعر بودم).از هرمان هسه کتاب زیاد نخوندم .سیذارتا بود که خیلی
به تنگی در هم پیچیده بودند واین واپسین کلام ومفهوم جهان بود واز آن سو
پرتوی پدید آمد که در آن هر خواری و زاری ستوده می بود ونیز از آن
سایه ای فراز آمد که هر شادی و زیبایی را تار می کرد و در ظلمت فرو
می برد اما شمع شادی از درون تاریکی عمیق تر و تابناک تر می سوخت و
...عشق در آن شب ظلمانی ژرف تر گدازان بود
...بعد از مدتی این داستان بهم چسبید ساده بود وساده
Monday, March 19, 2007
فصلی نو روز ها گذراند و باد آمد وطوفان شد. در طوفان ناشکیب
واقعیت رنجور و در مانده ماند. نمی خواست فرار کند. ایستاد ونگاه
کرد. او در جستجوی زندگی زیسته بود و سعی داشت در میان
نغمه های هستی رشد کند. گویا جرمش همین بود. گوشی برای
شنیدن نبود. در سرمای مهیب زمستان عریان بود ومی لرزید و
گرمترین اشک چشمانش را که از سفر رازهای نهفته می آمد
نثار کرد و هیچ قلبی ندانست که این قطره همان کیمیای کشف
.نشده ای ست که مدت ها ست دنبال اویند
ناظر زندگی فردی هستم که جملات بالا تا حدودی وصف حال
اوست. من رو نمیشناسه و من هم اونو نمیشناسم. من فقط ناظرم
همین... از راه دور
که اونجا نرفته بودم.هوا عالی بود. قدم زدیم . بعدشم که غذا و دوباره
....یک پیاده رویه تقریبا طولانی وخوبه خوب
Saturday, March 10, 2007
Wednesday, March 07, 2007
نیک گفت: نخیرم. لاغر و بلنده
لین گفت :یه ریش سفید بلند داره
ویل گفت:نه صورتش سه تیغه اس
و هر مدوم از بچه نظر خودشونو در مورده خدا میگفتن.
من خندیدم و عکسی رو که خدا از خودش گرفته و برام فرستاده بود
به هیچ کدومشون نشون ندادم
اینو که خوندم یاد این بچه های شیطون و لجباز افتادم که حالا یه لبخند
شیطنتواری گوشه ی لبشون نشسته. چشم هاشون برق میزنه و...نوشته های
شل سیلور استاین رو دوست دارم مثل خودمونه....این مطلب هم از کتاب
بالا افتادن خوندم.رعنا سال 79 بهم دادش. اوووه میشه چند سال پیش یه سال
دو سال خیلی
نمیدونم کی میخوام این عادت رو ترک کنم که همیشه همه ی کارامو شب آخر
انجام بدم.البته نه همشو.... بیشترشو. واقعا نمیدونم
گاهی احساس میکنم باید یه جوری خودمو قافلگیر کنم . نمیدونم چرا.گرچه گه گاهی یه کارایی میکنم که خودمم توش میمونم
بعضی وقتا دوست دارم یه فیلم ترسناک ببینم تا بترسم تا از ترس نفسم بگیره
تا جا بخورم بازم گرچه زیاد علاقه ای به فیلم ترسناک ندارم ولی گاهی لازمه. اخرین فیلمی
بود the shining که دیدم و جا خوردم فیلم
یادمه چون مهمان داشتیم در حال رفت وآمد دیدمش.لذت بردم گرچه خشن
بود.حمله ی پدر (جک نیکلسون ) به همسر و پسر بچه اش با چاقو. یا اونجایی
که در محوطه دنبال پسر کرده بود.ترس درتک تک لحظه های اون هتل پر بود
نمیشد راحت حدس زد واقعیت را از زاویه ی دید کدومیک از شخصیتها باید
جستوجو کرد. صدای حرکت چرخهای پسر روی زمین چقدردلهره آور بود
سال 86 هم کم کم داره نزدیک میشه. قبلا برای عید روز شماری میکردم البته
صحبت از پنج شش سال پیشه. با اینکه الان اون شور وشوق رو ندارم شاید
برای اینه که مراسمش تکراری شده و...نمیدونم . ولی باز عید نوروز رو
دوست دارم. عید نوروز و روز تولد. این دو برام خیلی مهم هستن وقابل احترام
نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی
که بسی گل بدمد باز وتو در گل باشی
Friday, February 16, 2007
Love and Death, Woody Allen~
میچینه و صحبت میکنه
این جمله رو هم از این وبلاگ برداشتم
Thursday, February 15, 2007
بخت خندان و زمان رام
قدم زنان رفتمو رفتمو رفتم .رسیدم به میدون . یک دور کامل دور میدون زدم
و دوباره مسیرمستقیم رو ادامه دادم . یه بستنی فروشی دیدم . خب چیزیه که
هفته گذشته هفته ی خیلی سختی برام بود .خیلی. نفسمو گرفت و تمام شد
این هفته تولد چند تا از دوستان بود .منم کلی به همشون حسودیم شد
خب مثل این که کارهای ارکستر هم روبه راه شده و دوباره از این هفته شروع
. به تمرین میکنیم و جای بسیار خوشحالی داره
Wednesday, January 31, 2007
بمونه ...واقعا نمیدونم چرا نه اتفاق خاصی افتاده نه من کار خاصی
کردم....هیچ .اومدم توی تقویم بنویسم که مثلا امروز این درس رو خوندم
یا این کتاب رو ولی بازنشد.. دوست دارم یه جای محکمتری باشه
آخه ممکنه تقویم گم بشه
امروز سه شنبه 10 بهمن 1385

این هفته همش یاد کارتون هایی که بچه بودم میدیدم افتادم...اولش از خونه ی
...دوستم شروع شد ( گلناز) با برادر کوچکش نشستیم به کارتون دیدن بعدشم
باید اعتراف کنم که کلی ذوق کردم .بعد از مدتها (خیلی زیاد ) با یه بچه ی 10 ساله
کارتون میدیدم .حیف که امتحان داشتم وگرنه تا آخرش می نشستم و می دیدم
بعدم امروز یه ایمیل دریافت کردم از عکسای یه سری کارتون ها
یاد خودم افتادم. از مدرسه که میومدم میرفتم روی زمین جلوی تلویزیون دراز
می کشیدم . پاهام رو می چسبوندم به میز تلویزیون . دستامم زیر سرم
مامان اینا هم که میگفتن بچه بیا عقب تر .آخه من یه جورایی توی تلویزین بودم
نمی دونم چند سالم بود ...8.9 یا شاید بیشتر یا کمتر
همیشه دوست داشتم مادر چوبین رو ببینم یا مثل باربا پاپا ها شکل عوض کنم
بن وسباستین رو کلی دوست داشتم. از هنا خوشم نمیومد. فقط بعضی وقتها که
گاو و گوسفند ها رو میبرد چرا یه شیپور بزرگی همراش بود اونو دوست داشتم. دهکده ی
...حیوانات . گوریل انگوری( انگوری انگوری) گربه های اشرافی و
منم مثل شهاب عاشقه بعضی صحنه های کارتون ها بودم . دوست داشتم اون
Wednesday, January 10, 2007
بعد ازهر نبرد سخت با مرهمی از بهار نارنج و اندکی اعتماد
...به ترمیم خستگی می آید
و عصاره
جانبخش حیات را با وقاری در خور تقدیم میکند و در گوشم آوازی سر می دهد
برخیز
الان هر چی که توی ذهنم هست رو راحت تایپ میکنم
شاید در گوشه ای از ذهنم رخنه کرده بود و الان روی صفحه پیداش شد
شاید یکی از شاهکارهایش شناخت موجودیت خود در بین این تضادها بود