Wednesday, March 12, 2008


پارسال همین لحظه ها بود, همین ساعت ها, همین روزها ,همین ماه ها اون قدر
به فکر مسائل فرعی بودم که اصل مطلب رو فراموش کردم.اون قدر به حاشیه فکر
کردم که یادم رفت در اصل چه چیزی رو دوست داشتم و چی می خواستم .شایدم فکر
می کردم مسائل فرعی در کنار مسائل اصلی قرار بگیرن همه چیز رو به راه می شه
اشتباه کردم .چیزی رو که خیلی دوست داشتم از دست دادم و همین باعث شده الان
که گه گاه به یاد پارسال میافتم حسرت واربهش نگاه کنم .آخه چه طور می شه آدم
خودشو فراموش کنه .علایقشو ,دلشو, چیزایی رو که می خواد؟ شاید باید این جور
می شد! خیلی این جمله رو تکرارکردم ولی نمی تونم خودم رو راضی کنم. در هر
صورت از ماست که بر ماست


*تو دور می شوی از من
ای لحظه
و صدای عقربه هایت
زخم هایم را می نوازد
اینک تنها
با لبانم چه کنم؟
با شبم
با روزم؟
نه دلداده ای نه کاشانه ای
نه جایی برای زیستن...



سالی بود پر از تصمیمات سخت وعجیب... خوشحالم که حداقل در بعضی موارد
درست و قطعی تصمیم گرفتم گرچه در بعضی دیگر !!!


I've got leather on my shoes,And I've got a dream to live
There is nothing left to lose,So I'm going
I've got a suitcase here in my hand,And I've got a hungry heart
And though I know I hate to leave,From this land that I love
There's a new tomorrow waiting
Oh sometimes it's going to be lonely,Sometimes it will be sad
But I've got to keep on going
Nothing ventured, nothing gained or won,Without a hard fight
...We would never reach the sun,Without trying


این پست قرار نبود این قدر طولانی بشه فقط دو سه خطی توی سرم بود
*شاعر :راینر ماریا ریلکه

Sunday, March 02, 2008




با این تک درخت خاطره ی خیلی خیلی خوبی دارم...
خیلی دوست داشتم الان هم زیر همون درخت ایستاده بودم و ازاون طبیعت زیبا و
بی پایان لذت می بردم و حرکت مه رو نگاه می کردم . آرام آرام به ما نزدیک شد
یکدفعه همه جا تار شد و خیلی آرام از ما عبور کرد و دور شد...
*منم که احتیاج به معرفی ندارم همون خوش تیپم!!!!

Wednesday, February 27, 2008




می رسد از دور صدای ساز مرد چوپان
صدا صدای مهتاب
امید وامید که جاودان شود بهاران
صدا صدای آفتاب
وای به سرزمین خورشید
شکوه لاله ها چه زیباست
آه گل سپید مهتاب
طلوع زندگی چو رویاست
وای غنچه ی زندگی بر لبم میزند جوانه
من وبهار پر ترانه
من و امید بی کرانه
وای به گوش من می آید صدای ساز مرد چوپان
وای چه قصه ها می گوید ز لاله ی سرخ بهاران
دریا ودریا نوازش صدای باران
لاله به صحرا پاشید
پروازو پرواز پرستوهای بی آشیان سوی چشمه ی خورشید
وای به سرزمین خورشید
شکوه لاله ها چه زیباست
با گل سپید مهتاب
طلوع زندگی چو رویاست
وای زندگی آبی بی کران قصه ی بهار
رخشان بود هر سو ستاره
من و تولد دوباره
وای به گوش من می آید صدای ساز مرد چوپان
وای چه قصه ها می گوید ز لاله ی سرخ بهاران


این آهنگ نوری رو خیلی دوست دارم. به یاد دبیرستان نرجس!
من وبهار پر ترانه
من و امید بی کرانه....


*پر انرزی . شاد . خندان . باد ملایم . پیاده روی . زندگی . هوای عالی . خاطره
شوق . هیاهو . دویدن . زیبایی . رها...

*رعنا جونم دیروز فوق العاده عالی بود . روز بیاد ماندنی( 7 اسفند 86)
*کلی کتاب های خوب خوب دارم می خونم که بعدا در موردشون می نویسم.

Monday, February 18, 2008

امروز داشتم لابه لای کتابهامو می گشتم که چشمم به برچسبی خورد که این
نقاشی پشتش بود .با خودم فکر کردم که واقعا راز این جیغ ترسناک چی می تونه
باشه ؟ کی می دونه آن سوی این پل چه اتفاقی افتاده وچه تصویری دیده شده که
این طور وحشت رو روانه ی این اثر مونش کرده ؟ هیچ کس نمیدونه... راز این
جیغ مثل همان لبخند جادویی برای کسی روشن نیست .این شاهکار فقط با دهشت
بیننده هایش تعبیر میشه .کجا ,وقت کدام تجربه ,روی کدام پل ,سر کدام پرتگاه ,این
طوروحشت کردین و این تابلو رو در ذهنتون ترسیم کردین ؟ خودم یادم هست

Friday, February 15, 2008


من انتظار نداشتم
با اين برف محض رو به رو شوم
من انتظار نداشتم
با اين عشق محض رو به رو شوم
اين مرغان خفته در لعاب کاشی ها
به ما اعلام می کنند
اين عشق محض
در آن برف محض
آب می شود
اگر بدانيد
که من چگونه تاک را سوختم
در روز آدينه ديدم
حتا فرصت نبود
آن عشق محض را
انکار کنم
از بس در عمر
جاسيگاری های سوخته ديدم
که صاحبان آنها مرده بودند
از بس در عمر
روز ويران ديدم
که محتاج شهادت کسی نبود
گاهی ديده بودم
عمر يک شعله کبريت
از عمر ياران من بيشتر بود
گاهی ديده بودم کسی در باران به دنبال نشانی خانه ای بود پس از آنکه من نشانی را گفتم
ناگهان
آتش گرفت و خاکستر شد.
من در عمرم کسانی را تسلی دادم که سرانجام اين خيابان به پايان می رسد و آن کسان مرا
تسلی دادند که در انتهای اين خيابان يک سبد انگور در انتظار من است
اين عشق محض را
در ميان ديوان حافظ
به امانت می گذارم که بماند
تا کی بماند
نمی دانم
تا چند ساعت
نمی دانم
.
احمدرضا احمدی / دفتر شعر منتخب
http://www.parvanediary.blogspot.com/

Tuesday, February 05, 2008

راستی بهتر است آدم دل داده باشد یا دل دار؟ اگر کلسترول تان بالای ششصد باشد
هیچ کدام.البته مرادم از عشق,عشق رمانتیک است,عشق بین مرد وزن نه بین مادر
وفرزند یا پسر بچه و سگش یا دو سر پیشخدمت.نکته ی شگفت آور این که وقتی
کسی عاشق است ویر آواز خواندن دارد.باید به هر قیمتی شده در برابر این کشش
مقاومت کند.همچنین باید مراقب باشد که حرف های عاشقانه اش توسط جوانان خون
گرم به صورت تصنیف در نیاید.مسلما دوست داشته شدن با ستایش شدن فرق دارد.
آدم ها را می شود از دور هم ستایش کرد .اما برای اینکه کسی را واقعا دوست
داشته باشی لازم است که با او در یک اتاق باشی و پشت پرده ها قوز کنی .برای
عاشق خوب بودن باید قوی بود.چقدر قوی؟ گمانم بلند کردن یک وزنه ی پنجاه
پوندی کافی باشد. در ضمن یادتان باشد که برای عاشق,معشوق همیشه زیباترین
چیز قابل تخیل است.اگرچه برای یک غریبه ممکن است فرقی با یک خوراک ماهی
ازاد نداشته باشد.زیبایی بستگی به چشم بیننده دارد.اگر چشمهایش ضعیف باشد
می توانند ازبغل دستی اس بپرسد کدام دختر خوشگل تر است.( در واقع زیباترین
دختر ها همیشه کسل کننده ترین شان هستند و برای همین است که بعضی ها احساس
می کنند دنیا حساب وکتاب ندارد.) یک خنیاگر دوره گرد خوانده است :
شادی عشق تنها دمی می پاید اما رنج عشق همیشه ماندگار است....
بی بال و پر / وودی آلن

نوشته ها و فیلم های وودی آلن رو هیچ وقت از دست ندین

Monday, February 04, 2008

هر وقت تئاتری می بینم وجودم از لذتی عجیب پر می شه .لذت ,اشتیاق ,خوشحالی
انگار وجودم خالیه خالیه ,هیچ چیز توی ذهنم نیست .راحت ورها. دوست دارم با
بازیگرها روی صحنه راه برم ,صحبت کنم ,فریاد بکشم . کاش می شد هر شب
به دیدن تئاتر برم تا این احساس خوب رو درخودم تقویت کنم تا همش کیف کنم و
لذت ببرم
دیشب به همراه دوستان به دیدن تئاتر"افرا یا روز می گذرد" به کارگردانی "بهرام
بیضایی " رفتیم .گرچه فکر میکنم تئاتر" مجلس شبیه در ذکرمصایب استاد.." او
بهتربود ولی کلی کیف کردم , لذت بردم ,شاد شد
مرسی پیامآآآآآآآآآآآآ
"آدم وقتی هر دو دستش بسته ست به ناچار از رویاهاش استفاده میکنه و جرم من
فقط همین بود..."

http://www.theater.ir/article.aspx?id=14285
http://www.haftan.com/drama/?id=-1029161052


من بی می ناب زیستن نتوانم**بی باده کشیده بار تن نتوانم
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید**یک جام دگر بگیر و من نتوانم



عادتی دارم: هر شب شعری رو برای خودم یاد داشت می کنم .گاهی اون شعروصف
حال وآب وهوای اون روزمه ,گاهی هم کاملا بی ربطه ,شعری که در اون لحظه به
ذهنم میاد و لذت می برم ازش.شعر بالا هم مال دیشب بود و جزء دسته ی بی ربط ها

Friday, February 01, 2008


کمی تا قسمتی ابری ,میان صاف وبارانی ,آب وهوای این روزهای من است

Tuesday, January 22, 2008



اعتراف میکنییییییییییییییییم




چندی پیش توسط جناب آقای باقری (ما اینیم) دعوت به اعتراف شدم .من هم با
کمال میل اعتراف می کنم:


1) سال چهارم دبستان بودم .معلم شروع به دادن کارتهای صد آفرین و هزار آفرین
وصد هزاران بارک الله و این چیزا به بچه هایی کرد که نمرات ریاضیشون خوب شده
بود .من 5/18شده بودم .به من که رسید نگاهی توام با حقارت کرد .جمله ای از
روی نارضایتی بیان کرد و آخرش گفت حالا این دفعه به تو هم میدم .با اینکه بچه
بود وباید ازگرفتن این کارت خوشحال میشدم اینقدر احساس تحقیر و خرد شدن بهم
دست داد که وقتی کارت رو گرفتم پاره کردم .(تا اینجاشومامان اینا میدونستن) بعد
هم کلاس رو ترک کردم و معلم هم تا چهار روز به من اجازه ی حضوردر کلاس درس
رو نداد فقط به شرط اینکه والدین بیان و شرایطی رو امضا کنن .من هم چون دختر
خوبی هستم و اصلا لجباز نیستم چهار روز پشت در کلاس نشستم .لحن معلم اونقدر
برام آزاردهنده بود که تا الان توی گوشم مونده.
2) سوم دبیرستان 9 روز مدرسه نرفتم .البته فقط دو روزش مریض بودم .
سرماخورده بودم .بقیشم خودمو به مریضی زدم .باید بگم که حال جسمیم خوب
بود ولی واقعا از لحاظ ذهنی خیلی آشفته و قاطی پاتی بودم.

3) سال سوم دبیرستان 5 روز صبح زنگ اول شیمی نرفتم مدرسه . پشت دستمو
قرمز کردم و چسب زدم و به معلم گفتم آزمایشگاه بودم .بیچاره فکر کنم که فکر
می کرد مریضی سختی گرفتم .به مامان اینهاهم گفتم ورزش داریم کاری نداریم

( اول: چون هیچ وقت خانوادم در مورد غیبت کردن من توی دوران مدرسه سخت
گیری نکردن باید از مامانم عذر خواهی کنم برای این دو بار سوء استفاده از رفتار
خوبش دوم:فکر نکنین شاگرد تنبلی بودم .نه .معدل دیپلمم بسیار بالاست فقط از
مدرسه بدم میاد سوم: اینو باید برای مامان اعتراف کنم :چون بارها ازم پرسید چرا
انضباطت20 نیست. تو که شاگرد او ل بودی چه کردی(البته کم هم نبودا ولی خب
توقع 20 داشتن) باید بگم سال اول دبیرستان ادای یکی از ناظم هامونو درآوردم
ایشون هم پشت سر بنده ایستاده بودند!)

4) بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
غبار خط بپوشانید خورشید رخش یارب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


5) در این 23 سال زندگی 4 بار به صورت خیلی شدید و محکمی جا خوردم
اونقدرضربه ی اتفاقها زیاد بود که اساسی هنگ کردم .البته اتفاق آخری ضربه ی
محکمی بود که من رو بیدارکرد ولی بقیشون.... در این 23 سال 2 دفعه دیر
رسیدم .دیردیر دیر دیردیردیر دیر دیر.که خیلی هم برام گران تمام شد .خیلی زیاد
هنوزم دارم قسط های یکیشو میدم

6) سعی میکنم از کسی چیزی توی دلم نمونه ولی دو نفر هستن که وقتی حرفشون
می شه ویا احیانا می بینمشون نا خواسته با تمام وجودم ناراحت میشم .می گفتم
شاید به مرور زمان این احساس از بین بره ولی کم که نشد هیچ بیشتر هم شد .اصلا
ارزش هم ندارن که بخوام اسمشونو ببرم.

7) این مورد به قول دوستان اعتراف وبلاگی نیست .پس حالا که کسی هم خونه
نیست5 دفعه داد میزنم بلند میگم تا خیالم راحت بشه

8) یکباربسیار زیاد باعث آزرده خاطر شدن دوست صمیمیم شدم .دوستی که توی
این مدت فهمیدم بد جوری به بودنش کنار خودم عادت کردم و اگر روزی بخوایم از
هم دور بشیم....
9) عاشق کپل و پسر خاله هستم
10) برام اصلا مهم نیست بقیه در موردم چی فکر میکنن و چه نظری در مورد
زندگی من دارن .شاید تا 4-3 سال پیش برام اهمیت داشت ولی الان کار خودم رو
می کنم البته برای حرف های دیگران احترام قائلم .حرفاشون رو میشنوم و سعی
میکنم چیزایی که بدردم میخوره رو از توش در بیارم واستفاده کنم .فقط همین
برام مهم نیست چی شد که فلانی همچین فکری کرد یا اگه این کار رو بکنم اون
این فکر رو می کنه( گلناز می بینی چقدر عوض شدم یادته 3 سال پیش پای تلفن
چی بهم گفتی؟!) والبته این باعث میشه راحت باشم و اگر حرفی توی دلم هست
بزنم.

11) خصوصیت بدی دارم .تا با تمام وجود احساس نکنم کاری رو باید انجام بدم
نمیدم وهمین باعث میشه که گاهی دیربرسم وکمی عقب بمونم وموقعیت هایی رو
از دست بدم ولی اگه با تمام وجودم بخوام انجام بدم دیگه هیچ چیز نمیتونه جلومو
بگیره


کسانیکه دوست دارم حرفاشون رو بشنوم:

مامانم .گل ناز .رعنا .سپیده .سارا .شیوا .گل بهار .فرهاد .کاووس ...
بهرام بیضایی .اورینا فالاچی .ابراهیم گلستان .اپرا وینفری

Saturday, January 19, 2008

*بعد از تقریبا ده روز مریضی سخت امروز گفتم یه سری به این وبلاگ بزنم.یکی
نیست بگه آخه تو که نمیتونی همش توی خونه بمونی . تو که نمیتونی از صبح
تا شب روی تخت دراز بکشی .تو که دو روز از خونه بیرون نمیری میریزی به
هم و قاطی میکنی .... چرا مریض میشی؟
خب مگه مریضی دست خودته؟!
نههههه .نمیدونم .اصلا به من چه!
آخه تو که نمیتونی بی تحرک باشی مریض شدی . دکتر هم که دستش درد
نکنه
از اول تا آخرمی گفت : تحرکتو کم کن .کم کن .کم کن .کم کن...


*توی زندگی من هم مثل خیلیای دیگه مثل خیلی از آدما مثل خیلی از شماها اتفاقاتی
افتاده و حوادثی رخ داده که می بایست از اون ها یاد می گرفتم: وقتی مسئله ی
سختی پیش میاد با اون مقابله کنم .وقتی می خورم زمین بلند بشم وخودمو سریع
جمع و جور کنم .یاد بگیرم که زیاد دلتنگ نشم .دلبسته نشم .ازهیچ کسی توقعی
نداشته باشم .زندگی روبا تمام اتفاقات خوب و بدش یه شوخی فرض کنم...
خب منم چون حرف گوش کن هستم درسمو خوب خوب یاد گرفتم . فقط یه مشکل
بسیاربسیار بسیار کوچکی این وسط هست. اونم اینه که:
هنوزم گاهی وقت ها وقتی با مسئله ی سختی روبرو میشم قدرت مقابله در خود
نمی بینم .وقتی زمین می خورم در مواردی مدت ها لنگان لنگان راه میرم .
دلتنگ میشم .وابسته میشم .از بعضی آدم ها توقع دارم یا به قولی روشون حساب
باز میکنم . زندگی رو جدی میگیرم ...
شما می دونین مشکل کجاست؟


*به اعتراف کردن دعوت شدیم . من خیلی اعتراف دوست می دارم. در پست بعدی
حتما این کارو میکنم

Wednesday, January 09, 2008



گاهی وقت ها فکر میکنم خیلی خیلی انرژی دارم .خیلی بیشتر از اون چیزی که
بتونم بگم ویا بتونید تصور کنید .دقیقا همین موقع هاست که نمیدونم باید چه کار
کنم .دوست دارم تمام این انرژی خالی بشه. هر کاری میکنم .هر چقدر هم خودمو
خسته میکنم .نمیشه... وای که چقدرسخته با این همه انرژی خوابیدن .اصلا خوابم
نمی بره .انگار یه چیزی قلمبه شده توی وجودم . کتاب میخونم .درس میخونم .ساز
میزنم .موسیقی گوش میدم .فیلم می بینم .پیاده روی میرم . داد میزنم .بالا و پایین
می پرم .هر کاری میکنم تا خسته بشم ...بله خسته میشم ولی باز این انرژی وجود
داره!!! نمیدونم چیه .شایدم خیلی خوب باشه ولی مدتیه که کلافم کرده .البته فقط
کمی .اونم به این خاطر که نمیدونم باید باهاش چه کار کنم .شاید احتیاج هست که
کارهای بیشتری انجام بدم!

Sunday, January 06, 2008

...من عاشق برف هستم...