Sunday, August 31, 2008




ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد
دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد



چند وقته که دارم فکر میکنم یک وبلاگ انگلیسی زبان درست کنم یا نمی دونم یک
بخشی از همین جا رو اختصاص بدم بهش یا نمیدونم... فعلا در حد فکره
امروز صبح داشتم شبکه های مختلف رو می گشتم دیدم یه شبکه ای با یک
زبان عجیب غریب داره کارتون نشون میده . گذاشتم همونجا . البته زبانش روکه
آخر نفهمیدم کجایی بود ولی بعضی از آهنگ هاش انگلیسی بود کلی ذوق کردم
گاهی یه چیزه خیلی ساده و پیش پا افتاده آدم رو چه شاد می کنه
lion king

Hakuna Matata
What a wonderful phrase
Hakuna Matata
Ain't no passing craze
It means no worries
For the rest of your days
It's our problem-free philosophy
Hakuna Matat
From the day we arrive on the planet
And blinking, step into the sun
There's more to see than can ever be seen
More to do than can ever be done
There's far too much to take in here
More to find than can ever be found
But the sun rolling high
Through the sapphire sky
Keeps great and small on the endless round
It's the Circle of Life
And it moves us all
Through despair and hope
Through faith and love
Till we find our place
On the path unwinding
In the Circle
The Circle of Life
Hakuna matata
It means no worries
For the rest of your days
It's our problem-free philosophy
Hakuna Matata
!dododo ororodoooooodododoororodododo

Friday, August 29, 2008

باز هم می گم انسان ها پیچیده ترین موجوداتی هستند که تا حالا دیدم . پیچیده و غیر
قابل فهم . من باید سعی کنم که یه ذره بیشتر آدم ها مخصوصا آدم های اطرافم رو
درک کنم وباز هم مخصوصا خودم رو که یه چند وقتیه کمی خل شدم!!!!
نمی دونم بعضی موضوعات نا خود آگاه برای آدم خیلی مهم می شن . موضوعاتی
که اگه خیلی منطقی بشینی و بهشون فکر کنی شاید اون قدرها مهم به نظر نیان ولی
خب برای آدم خیلی مهم می شن واصلا شاید هم مهم باشن ولی دیگه نه به قیمت
اذیت کردن خود آدم . این موضوعات حساسیت هم به وجود میارن. اون قدر
حساس که میتونه کاملا آدم رو بهم بریزه و کم کم به یک ضعف در درون آدم تبدیل
میشه . حقیقتیه... همه یه همچین موضوعاتی توی زندگیشون دارن . من هم دارم
و این ضعف.. خب ضعفه دیگه کاریشم نمیشه کرد فقط باید اون قدر رو خودت کار
کنی که میزانش رو کم و کم و کم کنی .
رعنا: این قدر سخت نگیر
من:......آره خیلی سخت میگیرم.
توی ذهنم: بعضی از این موضوعات رو اون قدر دارم سخت می گیرم که داره اذیتم
میکنه .اذیت. یعنی به نوعی می شه اسم خود آزاری روش گذاشت؟!!!
ماه ها پیش با دوستی صحبت می کردیم .
دوست: تو اگه بدونی توی کوچه بن بست داری می ری چه می کنی؟
من:.....( خیلی خیلی یواش. شاید طوری که حتی اون که جلوی من نشسته بود
نشنید.البته شایدم شنید نمی دونم.در هر حال خیلی آرام) بر می گردم( با تردید)


امروز:
من :( با صدای بلند . طوری که نه فقط اون دوستم بلکه همه بشنون)
برمی گردم . سرم رو هم بالا می گیرم حتی اگه همه هم به من چپ چپ نگاه کنن.
آدم همیشه از انتهای تمام راه هایی که توش پا می گذاره که با خبر نیست. هرچه
قدر هم احتیاط رو به جا بیاره و تصمیمش رو سبک سنگین کنه ولی تا نره توش
متوجه نمی شه که در چه موقعیتی هست... اون کوچه می تونه بن بست باشه و یه
دیواره به این بزرگی تهش.یا نه می تونه انتهایی هم داشته باشه ولی اون انتهایی
نباشه که ما می خواهیم و ما را ارضا کنه. خب این چه کاریه... ادامه دادن توی
همچین مسیری هم شاید به نوعی خودآزاری باشه . آدم داره برای خودش زندگی
می کنه چرا باید خودش خودش رو اذیت بکنه!
حرف هام شعار نیست واقعیتیه که خودم پا توش گذاشتم... زمان دوری هم نیست
شایدحدود یک سال پیش بود تصمیمی گرفتم و مصرانه هم براش دویدم . به وسط
راه نرسیده ...ایستادم . فکر کردم. فکر کردم . به فکر کردن هام فکر کردم .
راهی روکه انتخاب کرده بودم انتها داشت ولی نه انتهایی که من رو ارضا کنه و در
پایان من رو خوشحال کنه.تردید داشتم در گفتن اینکه اشتباه کردم . بدون هیچ دلیلی
اشتباه کردم . بالاخره تلنگر هایی بهم خورد و من برگشتم ولی این بار اون قدر
محکم بودم که همه باور کنن. از اطرافیان کسی بهم چپ چپ نگاه نکرد و چیزی هم
نگفتن. ولی می تونم بگم ذهنشون به هر جایی رفت که چه دلیلی داشت این دختر
مدت 6 7 ماه نظرش عوض بشه. باز چیزی به من نمی گفتن ولی معلوم بود که دنبال
دلیل خاصی هستند. و من کم کم متوجه شدم که بیچاره ها ذهنشون به کجا ها رفته
که حتی من فکرنمی کردم...در هر حال جای توضیح دادن نبود یا نمیدونم دلیلی
نمی دیدم که توضیح بدم .شاید اگر می دادم بهتر بود ولی کلا توضیح دادن زیاد در
خصوصیات اخلاقیم نیست.برگشتم و محکم راه جدیدم رو چسبیدم و اجازه ندادم هیچ
مانعی من رو از پا در بیاره و امیدوارم تا آخرشم این قدر محکم بمونم و می مونم.
دوست من ! من نمیدونم توی فکر تو چی میگذشت و موقعیتت چی بود و چه جوری
بود فقط جواب سوالی رو که یک بار ازم پرسیدی این بار محکم و بلند دادم


این هم به نوعی اعتراف کردن شداااا...من که گفتم اعتراففففففففففففففففففففففففف
دوست می دارم




Thursday, August 14, 2008

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درست است که من توبه شکستم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم
ای نفس که مطلوب ِ تو ناموس و ریا بود
از بند ِ تو برخاستم و خوش بنشستم
از روی ِ نگارین ِ تو بیزارم اگر من
تا روی ِ تو دیدم به دگر کس نگرستم
زین پیش برآمیختمی با همه مردم
تا یار بدیدم، در ِ اغیار ببستم
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
شب‌ها گذرد بر من از اندیشه‌ی رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
حیف است سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم
دیری‌‌ست که سعدی به دل از عشق ِ تو می‌گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
بند ِ همه غم‌های جهان بر دل من بود
در بند ِ تو افتادم و از جمله برستم
ترجیح میدم یک عده آدم ساده ،معمولی، شاد و درست باشیم تا یک عده آدم حسود،به
قولی کار بلد،مهم ،زیرآبزن و دورو.... بعععععععععععععله!
این روزها خیلی درگیرم. کلی کار ریخته سرم.اگر هم فرصتی پیش بیاد شعرمی خوانم
همه نوع شعری .فکر کنم معلوم باشه. زیاد حس کتاب ندارم.حالا اگر کتابی دارین که
می تونه منو به کتاب خوانی برگردونه حتما بگین( البته گه گاهی این جوری می شم
و الان چند تا کتاب توی صف دارم برای خواندن!)

Friday, August 01, 2008

ديدار دو تن ، چشم در چشم ، رو در رو
آنگاه كه تو با مني ،
من چشمهاي تو را از تو مي ستانم
و آنها را بر ديدگان خود استوار مي گردانم ،
و تو چشمهاي مرا مي ستاني
و در جايگاه چشمان خويش مي گذاري ،
و بدين سان
من ، در تو مي نگرم با چشمان تو
و تو ، به من خواهي نگريست با چشمان من



ژاکوب لِوی مورنو(1980-1946)

Tuesday, July 29, 2008


Why not seize the day to check out how your life is
going? Rethink your errors and remember your
successes, forgive yourself for your failures and
take pride in your achievements. And remember
that these errors, successes, failures and achievements
are your story, the story of your life And for this
reason they should all be equally valued without them
you would not be who you are today
Because you are so special and so warmly remembered
,this brings wishes for a birthday that’s filled with
many wonderful moments
HApPy BiRtHdAy
We would like to wish you lots of peace, health, happiness
and, of course, lots of love


خیلی کوچک بودم همیشه فکر می کردم که 24 سالم بشه اووووووووووووووووه
چی می شه .سه تا سن همیشه برام جذاب بود 24 . 32 و53 .
چند روز قبل به اولین سن جذاب زمان کودکیم رسیدم.اتفاق خاصی نیافتاده بود. البته
منظورم ازاتفاق خاص اون اتفاق ها و هیجان هایی ست که آدم خیلی کوچکه
دارشون اما خوشحالم خیلی زیاد. اصلا هم ناراحتی و غم و غصه ندارم که یک سال
بزرگتر شدم واز این جور حرف ها. من از اون دسته آدم هایی هستم که روز تولدم
رو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست دارم. خیلی ها هستن که روز تولد براشون مثل بقیه
روزهاست ولی من نه !! و برام هیجان انگیز تر هم میشه وقتی کسانی که اصلا به
فکرمم نمیرسید این روزرو یادشون بود.7-8 تا تبریک داشتم از دوستانی که با دیدن
میل و اس ام اس هاشون خودم هم شاخ درآوردم. دوستانی که بعضی هاشون الان
خیلی دور هستند. دور دور دور دور دور دور
مرسی از همه دوستان خوب نزدیک و دور که به فکرم بودین .بنده کلی مشعوف شدم
و بسیار ذوق کردم...

Monday, July 21, 2008


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی​خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می​ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن​های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه​ست این دل اشارت می​کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته​ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته​ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می​باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
مولانا

Friday, July 18, 2008

مادر من مادر من تو یاری و یاور من. مادر چه مهربونه... 13 سال پیش.ده ساله
بودم ....علی عابدینی . بچه محل قدیمی. استاد من. آقای من.... هفت.هشت سالم
بود .عاشق فیلم هامون . صحنه صحنشوحفظ بودم. توی دادگاه: این زن حق منه
روح منه. جسم منه .چه جوری می تونم ازش جدا شم!!! با اون صدای خاصش
همون سن و سال بودم . چهار شنبه شب ها : و اون جور خاصی که می گفت: سبز
صدایش در صدای پای آب: هر کجا هستم باشم آسمان مال من است .پنجره . عشق
هوا. فکر. زمین . مال من است.... هنوز اون نوار قدیمی رو داریم.یک اس کا سی
رنگ و رو رفته قدیمی
یه جورایی در کودکی من سهم داشت . پس باید مبهوت بشم مثل همه ی شما .کسانی
هستن که رد پایی در ذهن ما دارن و اصلا فکرشم نمی کنیم و امروز با شنیدن خبر
فوت خسروشکیبایی فهمیدم که او هم بود. بخشی از خاطرات بچه گیم.
دیگه توی کوچه ننشستی که عاطفه برات پتو بیاره ...
علی عابدینی هم که دیر رسید....
قهری؟ قهری؟ اگه قهری حرف که می زنی؟!!!
.................................
به قول رضا کیانیان : به امید دیدار

Sunday, July 13, 2008

عزم آن دارم که امشب مستِ مست
پای کوبان شیشه دُردی بدست
سر به بازار قلندر برنهم
پس به یک ساعت ببازم هر چه هست
وقت آن آمد که دستی برزنم
چند خواهم بود آخر پایبست
تا کی از تزویر باشم رهنما
تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده پندار می باید درید
طوقه تزویر می باید شکست

Friday, July 11, 2008


انسان تا جایی پیش می رود که ظرفیت داشته باشد . کم و زیاد بودن ظرفیت هم دست
خود اوست...
باید یاد بگیریم که آزادانه و بدون هیچ فشار وعوامل خارجی تصیمی را بگیریم و یا
کاری را انجام دهیم و اجازه ندیم که هیچ عاملی تصمیم و کار ما را به سمتی هدایت
کند . خود خودمون هدایت گر باشیم و گر نه شاید اولش متوجه نشیم ولی بعد یه مدت
یک عدد دیوار به این بزرگی جلو راه آدم سبز میشه....بععععععله!

Sunday, June 22, 2008




چشمم یکدفعه به پستی که رعنا سه روز قبل از نوروز امسال نوشته بود خورد . در
مورد انسان نوشته بود که با گذشت زمان هر قسمت وجودش چیز جدیدی بهش نشون
می ده . انسان و پیچیدگیهای هموارش واینکه در سالی که میاد بتونیم مثل یه شهر
خودمون رو مرمت کنیم . خراب کردنی ها رو خراب و عمارتی ازنوبسازیم


بله ... آدم مثل یه پازل می مونه. همیشه به دنبال قطعات گمشدش میگرده . مثل در
جستجوی قطعه ی گمشده ی شل سیلور استاین... گشت و گشت وگشت . از باتلاقها
گذشت. از جنگل ها گذشت. از بالای کوه ها . سرش به سنگ ها خورد و باز رفت
رفت . می گردم و می پویم . گمشده ام را می جویم... همیشه در حال کشف هستیم
در حال جستجو. در حال شناخت. راهی که به شناخت می رود تو در تو و پیچیده
است .سرت را که بلند می کنی خود را در بین انبوهی از اشارات و سئوالات می بینی
پی هر ریسمانی را که می گیری سر از جهانی نو در می آوری و خود انسان
تصویرگر و آفرینش گر اون جهان ناشناخته ی بی پایان است. عبوراز پل های لغزنده
و بی حصار. در این مسیر چه توانی صرف می کنیم .چه چیزها قربانی می کنیم
قربانی کردن مختص بدست آوردن و شناختن هر چیزنویی است


باید ویران کرد پایه هایی رو که سست هستند . باید از نو ساخت. از نو شناخت
مرمت کرد . باید گشت . عبور کرد. قربانی کرد. تا بتوان محکم بر پا کرد شهری
زیبا را در لابه لای تضاد ها و پیچیدگی های درون

Monday, June 09, 2008





امروز به واسطه ی کاری از جلوی پارک ملت گذشتم . نمیدونم چرا ولی این پارک
رو خیلی دوست دارم. یادمه آخرین بارکه رفتم بود . میشه دوشنبه ی آخر سال 86
با گل ناز رفتیم بعدشم رفتیم قبیله نهار خوردیم... هوس کردم که کمی در پارک قدم
بزنم .توی این هوای گرم و آفتابی که مستقیم روی سر آدم بود . کمی برای خودم
چرخیدم و سایه ای پیدا کردم. زیر یه درخت . بد نبود تونستم کلی فکر کنم. این
تقریبا یک سالی که نرفته بودم اونجا... اون سکوت رو خیلی دوست داشتم .دوست
داشتم روی همون صندلی بشینم ولی خب نشد یک جناب نیروی انتظامی هی میومد
دور صندلی می چرخید و آخر هم پرسید شما چرا این موقع اینجایین.اصلا بهش
نگاه نکردم چون اگه این کار رو میکردم از عصبانیت یه چیزی میگفتم و... حوصله
نداشتم . دیگه بلند شدم و اومدم .کلا لعنت بر هرکسی که سکوت و آرامش آدم رو
بهم بزنه حالا می خواد هر کی باشه . از این تعاریف قصد غرزدن ندارم
نمیدونم من کلا خیلی چیزها خوب یادم میمونه . حتی تاریخ و روزش رو ... دقیق
دقیق .شاید خوب باشه ولی خودم زیاد دوست ندارم

امروز فکر میکردم که چه خوبه آدم قوه ی تخیل داره و می تونه رویا پردازی کنه
من اصلا آدم خیال بافی نیستم. اصلا اصلا... ولی خیلی خوشحالم که قوه ی تخیل
دارم . آدم قدرت این رو داره که در کنار دنیایی که توش هست یک دنیای جدید
بی انتها مثل همین دنیا بسازه و گسترشش بده. این رو هم بگم اصلا نباید توش غرق
شد.میشه برای خلق خیلی چیزها در دنیایی که توش هستیم ازش استفاده کنیم و شاید
اون تخیلات و این واقعیات همه در یک سو باشن. پس باید تکلیف تخیلات آدم حالا
هر چی که هست روشن باشه .نباید اون ها لنگ در هوا بمونن .چون میتونن برای
پیشرفت آدم موثر باشن حتی اگر هم تخیلی بیش نباشند
مثل زندگی واقعی .آدم باید در زندگی تکلیفش با خودش روشن باشه
این رو برای این گفتم که چند وقتیه تخیلاتم ایستادن . نمی دونم به چه سمتی باید
هدایتشون کنم امیدوارم زودی تکلیفشون روشن بشه!!!

دوست دارم توی زندگیم رنگ هرچیزی واضح معلوم باشه از ابهامات زیاد خوشم
نمیاد گرچه در کتاب و فیلم و عکس ونقاشی خیلی این جور ابهامات رو می پسندم
ولی در زندگی شخصی نه

پر رنگ ...واضح ...رنگی رنگی...

نمی دونم چیه .ولی همیشه بوده و هست.یه چیزی اون ته ته دل که اصلا نمی دونم
کجاست. در بدترین شرایط و خوبترین .همیشه بوده که می گه برو.برو برو. حتی
در مواقع خیلی سخت و منم همیشه بهش گوش کردم و اعتماد
یه چیزی تو مایه های این شعر
گل کو ، می آيد ، می دانم
با همه خيره گی باد
که می اندازد
پنجه در دامان اش
روی باريکه ی راه ويران
عاشق شعر های شاملو هستم

راستش نمی دونم عکاس عکس بالا کیه . مدت ها پیش از سایتی گرفته بودم . فکر
می کنم این سایت بود