Sunday, March 19, 2006

عشق عشق می آفریند
عشق زنده گی می بخشد
زنده گی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زنده گی می بخشد
زنده گی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند

مارگوت بیکل


دوستان سال نو مبارک

Saturday, March 18, 2006

اون موقع ما اینجا نبودیم. اتاق من طبقه ی آخر بود . روبروی پشت بام. از
. از دو طرف هم پشت بامهای همسایه به خونه ی ما چسبیده بودن
اون زمان دوم دبیرستان بودم. شب ها عادت داشتم یه چیزی گوش کنم و
بخوابم موسیقی یا شعر. صدای احمد شاملو رو خیلی دوست دارم. و ترجیح
.می دادم چیزایی رو گوش کنم که اون خونده باشه
خب ...شب شد. طبق عادت همیشگی رفتم بالا .درو بستم. نوار رو توی ضبط
گذاشتم. چراغها رو خاموش کردم و خوابیدم. نصف شب با صدایی از خواب
.پریدم. صدا واضح نبود ولی پشت سر هم یه چیزی رو می خوند.توجهی نکردم
طرف نوار رو عوض کردم و صداشم بلند کردم و خوابیدم. ولی باز اون صدا بلندتر شد.هر چه
من ضبط رو بلندتر می کردم صدا هم قویتر می شد.صدای اذان بود. ساعت رو دیدم 2:30.آخه
چه بی وقت. شاید همسایه ها ن .اون شب گذشت
فردا شب دوباره نزدیکای ساعت 3 صدا اومد .اون قدر ترسیدم که نمی تونستم بلند شم برم پایین پیش
.مامان اینا. سر جام صاف خوابیدم تا صبح. بدون اینکه تکونی بخورم.
شب بعد هم این ماجرا تکرار شد . یادمه داشتم
قصه ی دخترای ننه دریا"ی شاملو رو گوش می کردم. دقیق تر این قسمتشو..".عمو صحرا پسرات"
کو؟ لب دریان پسرام . دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام." منم بلند با خودم تکرار می کردم
و این بار بلند شدم ورفتم به سمت پنجره. پرده رو زدم کنار .هیچی نبود . فقط یه صدای نزدیک. رفتم
روی پشت بام. بازم هیچی!!!!! دزد که نمی تونست باشه . همسایم که نبودن . پس چی؟
چند شبی این تکرار شد و من دیگه ترسم ریخته بود حتی قیافه ای هم برای اون کسی که اذان می گفت
تصور کردم. یه پیرمرد با بینی کشیده. چشمای کوچک.مهربون ولی غیر قابل اعتماد. کمی از موهاشم
!ریخته توی صورتش و نشسته کنار باغچه
مدتی بعد جامو عوض کردم اومدم پایین پیش خواهرم. اونم صدا رو شنید می گفت صدای همسایه ای مسجدی چیزیه...ولی من مطمئنم اینا نبودن
نمی دو نم دقیفا چند وقت طول کشید .چون من دیگه عادت کرده بودم.خدایی صداش از این اذان گو های
رادیو و تلویزییون و مسجدا بهتر بود.خیلی رسا و قشنگ. اینم برای ما خاطره ای شد
.بعدشم ما نقل مکان کردیم
الان وقتی اینو برای کسی تعریف می کنم همه می خندیم حتی خودمم ولی می گم من چه جوری شبا اونجا
می خوابیدم؟ چه جوری رفتم روی پشت بام دنبال چیزی که صداش هست ولی خودش نیست. الان واقعا
می ترسم . اون موقع شب . آخه کی می تونست باشه
درسته این قضیه عجیبه!!! ولی کاملا واقعیه واقعیه واقعیه
امروز یاد این موضوع افتادم گفتم بنویسمش تا دوستان بدونن که دوستشون
.یه زمانی با خورزوخوان دوست بوده

Wednesday, March 08, 2006

...روز ها آمد شب ها طی شد
امروز داشتم عکسهای گذشته رو دوره می کردم که رسیدم به عکسهایی که
84/1
گرفته بودم . اون روز رو دقیقه به دقیقه به خاطر دارم
عجیب زود گذشت. شب وروز همین طور سریع می گذره. با خودم گفتم: باید یه تکون اساسی خورد . باید کارهای عقب مونده رو انجام داد. ناگفته هایی هست که باید گفته شه. باید جنبید . جون زمان به هیچ کس رحم نمی کنه . خیلی زود دیر می شه
روز به روز سال 84 رو از ذهنم گذروندم البته به کمک تقویمی که وقایع در آن ثبت بود .4-5 ساعتی طول کشید
خب در یک سال امکان تجربیات مختلف برای همه پیش می آد
من خودم تجربه ی جدید زیاد داشتم . درسته یه سری چیزا رو از دست دادم ولی خب مواردی جایگزینشون شد
!!!برنا مه هایی داشتم که اصلا انجام ندادمشون...عجب اراده ی راسخی
عزیزانی بودن که بسیار نا باورانه از پیش ما رفتن
دوستان خوبی پیدا کردم . دوستی هام محکمتر و عمیق تر شد. و این بهترین اتفاق برای من توی این سال بود. چون به نظرم
دوست عین یه معجزه می مونه. نه نه این درستره : دوست خود معجزه ست
تمام حوادث رو در این چند ساعت کنار هم چیدم . مثل پاز ل . خیلی از جاهاش به هم نمی خورد. خیلی از قطعاتشم گم بود... با این حال می بینید دوستان که زندگی چقدر طناز بازی می کنه
در هر حال هممون یه سال بزرگتر شدیم دیگه می فهمیم که نباید اجازه بدیم امید و اعتماد و عشق
خیالی ترین دارایی آدم باشه

شاید الان زوده ولی من می خوام با یاد تمام دوستان و عزیزانی که از پیشمون سفر کردن با یاد لحظات خوب و لذت بخش با
امید به جاودانگی دوستی ها و حرمت ها و با احترام به حوادث تلخ زندگی شمارش معکوس رو برای سال 85 شروع کنم
شاید اینجوری بیشتر حس اومدن عید بهم دست بده
14
مرگ در می زند
(شخصیتها: مرگ. نات اکرمن (تولید کننده ی لباس.57 ساله
نات روی تخت خواب دراز کشیده ناگهان صدایی می آید.او به پنجره نگاه میکند.شبح شنل پوشی شبیه خودش
ناشیانه می کوشد ازپنجره داخل شود. از لبه ی پنجره می لغزد و روی زمین می افتد
مرگ: یا عیسی مسیح کم مونده بود گردنم بشکنه
نات: شما ؟
مرگ: مرگ . ببینم یه لیوان آب پیدا میشه؟
نات: این یه جور شوخیه؟
(.مرگ: شوخی؟ مگه تو نات نیستی؟ 57 ساله؟(جیب هاشو گشت آدرس رو در آورد
و کنترل کرد
نات: از من چی می خوای ؟ من فلا نمی خوام برم
مرگ: تو رو خدا شروع نکن. می بینی که از صعود حالت تهوع بهم دست داده
نات:صعود؟
مرگ: از ناودون اومدم بالا. خواستم یه ورود نمایشی داشته باشم. ناودون شکست
شنلم پاره شد....بیا بریم بابا
نات: چرا زنگ نزدی؟
!مرگ: گفتم که... می خواستم نمایشی بشه
.نات: متاسفم ولی باور نمی کنم که مرگ باشی. همیشه فکر می کردم تو ..... قدت بلندتر باشه
مرگ: من یک و پنجاه وهفتم. نسبت به وزنم مناسبه... بریم
نات: بیا یه جوری با هم کنار بیایم. می تونی شطرنج بازی کنی؟
مرگ: نه
.نات: من توی یه فیلم دیدم
!مرگ: حتما من نبودم دوستام بودن.من جین رامی بازی می کنم
نات: خب اگه تو بردی من فوری باهات می یام . اگه من بردم یه روز مهلت می خوام
بازی رو شوع کردن
نات: ورق رو بده... ببینم مرگ چه جوریه؟
.مرگ: دراز به دراز می افتی و تموم. حالا می ایی و می بینی
نات: طاقت ندارم درد هم داره؟
مرگ: ببینم ورق برنده چی بود؟
نات: چهار. نمیشه وایساده کنار کاناپه بمیرم؟
مرگ: نه چقدر حرف میزنی. دارم باری میکنم مرد. چند ثانیه بیشتر طول نمی کشه
نات: تو منو یاد دوستم موی میندازی
...مرگ: مرد حسابی... من یکی از ترسناک ترین چهره هام اون وقت تو میگی
مرگ: تو خوشت می یاد پشت سر هم بهم توهین کنی؟
اوه من فکر کردم تو شش ها رو جمع کردی
نات: من؟
مرگ: اینکه زیادی کوتولم اینم اونم...ورق بده
نات: 68—50 تو باختی تا فردا
مرگ: راستی راستی سر زمان بازی کردیم. آخ اگه اون نه رو ننداخته بودم
نات: تازه 28 دلار هم بده کاری. چک هم قبوله
مرگ: من کجا میتونم حساب داشته باشم. تازه این یه ذره هم پول هتل امشبمه و
خرج بنزین وراه فردا
نات: مگه با ماشنن میریم؟
مرگ: تا فردا خودت می بینی
نات: مواظب باش ر وی یکی ازپله ها فالی پوسیدس
همین موقع بود که صدای سقوط هولناکی اومد
نات تلفن رو برداشت
موی منم گوش کن .همین الان مرگ اینجا بود . باهم رامی بازی کردیم
!!!اگه بدونی چقدر دست وپا چلفتیه
داشتم سری مجموعه ی "تجربه های کوتاه "رو ورق میزدم چشمم به این نمایشنامه از وودی آلن
افتاد طنز ها شودوست دارم
در نتیجه خوندمش. مکالمه ی جالبی بود.مرگ بامزه و شوخ طبعی بود
گفتم مختصری( خیلی مختصر البته) ازشو بنویسم تا دوستان هم با این شخصیت جذاب آشنا بشن

Wednesday, March 01, 2006

طبق معمول سه شنبه شب ها از کلاس موسیقی بر گشتم خونه . توی راه به خیلی چیزا فکر کردم . با خودم گفتم الان می رم خونه و شروع می کنم به وبلاگ نویسی. وقتی رسیدم دیدم هم حسش نیست و اصلا شاید این جا جاش نباشه..... با دوستی صحبت کردم و اون منو ترغیب به نوشتن کرد
ولی باز دیدم که قدرت بیانشون رو ندارم پس فقط به همین شعر بسنده می کنم

دلم دیوانه شد ای عاقلان آرید زنجیری
!
که نبود چاره ی دیوانه جز زنجیر تدبیری

Tuesday, February 21, 2006

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید


مولوی
هفت بار تحقیر

هفت بار روح خود را تحقیر کرد
اولین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلند مرتبگی خود را فروتن نشان داد
دومین بار آن هنگام که در مقابل فلج ها می لنگید
سومین بار آن زمان که در انتخاب خود بین آسان و سخت آسان را برگزید
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد و صبر را حمل بر قدرت و تواناییش دانست
ششمین بار زمانی که چهره ای زشت را تحقیر کرد در حالیکه نمی داست آن چهره یکی از نقاب های خود ش می باشد
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است


جبران خلیل جبران

........حالا ببینید خودتون جزء کدوم گروهید

Wednesday, February 15, 2006

عجب روزیه


در طبقه ششم تالار وحدت روزهای سه شنبه یه ارکستر آرام و بی سرو صدا مشغول به
کاره . شاید خیلی ها از حضور این جمع بی اطلاع باشند شاید هم اصلا براشون مهم نباشه که یه گروه هنری خیلی با احترام هر هفته با اعضای گروه و رهبرشون میان قشنگ تمرینشون رو
می کنن و آرام محو میشن تا هفته ی بعد



دیشب طبق معمول همه سه شنبه ها من ساعت ده شب پس از گذراندن ترافیک شهری و کمبود وسیله نقلیه با خستگی زیاد به خونه رسیدم. دیدم با این همه خستگی چه هیجان عجیبی دارم. دوست داشتم بازم می موندم و تمرین می کردم . دوست داشتم همچنان می نشستم و به صحبت های
آ قای وحیدی گوش می کردم . عجب ارتباط عمیقی بین اعضای این گروه هست . من خودم هم تا یک سال پیش باور نمی کردم اینقدر سه شنبه ها برام مقدس و عزیز بشه
تحت هر شرایطی که باشم سر حال یا عصبانی خوشحال یا ناراحت خسته یا پر انرزی سه شنبه ها حس عجیبی منو به سمت تالار وحدت می کشونه
یه نکته ی دیکه ای هم باید بگم و دلتون بسوزه که کلاسهای موسیقی خودم هم سه شنبه ها صبح تشکیل می شه... واقعا عجب روزیه. فکر می کنم اگه سه شنبه ها رو از روزهای هفته ی من کم کنن دیگه هیچ علاقه ای به گذروندنه دیگر روزهام ندارم


این اکستر 15 16 ساله داره آروم کارشو می کنه...البته فکر کنم اینجوری بگم درستره آقای وحیدی 16 ساله که ارکستر جوانان تهران رو سر پا نگه داشته و جالب اینجا ست که بدون کوچک ترین حمایت مالی این کارو کرده ....بدون هیچ تبلیغی ... و با تمام مشکلاتی که خودمون به اون واقف هستیم .......... پس چرا کسی برای این جریان هنری احترام قائل نیست؟ چرا هنوز برای اجرای برنامه گروه برای سالن گرفتن باید تلاش کنه ؟ تلاش برای گرفتن سالن اصلی.....در صورتی که این حق اون هاست
قابل ذکر هست که فکر نکنید چون من اونجا هستم دارم از گروهم تعریف می کنم (البته خواستید هم فکر بکنید).. نه من حتی قسمت کوچکی از تاریخ این ارکستر هم نیستم . فقط وقتی می شنوم که ارکستر سمفونیک در سالن اصلی برنامه داره .. ازشون تقدیر می شه...براشون تبلیغ می شه.....دلم می گیره ...نه از روی حسادت نیست... چون می بینم نصف اعضای این گروه محصول همین ارکستر هستند
حتی می بینم به سری گروههای کوچک برای اینکه سالن اصلی رو داشته باشند پول می دن... به نوعی رشوه می دن...اینجاست که دلم می سوزه......اینا رو گفتم تا خودتون عادلانه قضاوت کنید
من اصلا از این ناراحت نیستم که چرا سالن رو ندادن یا چرا تقدیر نکردن یا تبلیغ نکردن ...نه اصلا احتیاجی به این کارا نیست...این ارکستر سالهاست که داره هنرمند تربیت می کنه. خیلی از اعضای اون در ارکستر ها و دانشگاهای معتبر دنیا دارن کار می کنن و همین باعث افتخاره
باعث افتخاره که رهبری داره که آرمانهای بلند شو و شخصیت اعضای گروهشو فدای شهرت وپول وکارای نمایشی نمی کنه



تا چشم حسودان کور شود ما چندی پیش در جشنواره ی فجر در فرهنگسرای نیاوران برنامه ی زیبایی اجرا کردیم. ابتدا به عنوان اورتور سمفونی روستایی ویوالدی سپس کنسرتو ویولای تلمان بعد از تنفس رقص های رومانیایی اثر بارتوک (که بسیار رقص های زیباییست ) در آخر هم سمفونی ساده ی بریتن رو اجرا کردیم.... یه عکس شیک و قشنگ هم در پایین وب لاگ از اجرامون هست

اما تو دوستی که دیشب یه مکالمه ی تقریبا طولانی با هم داشتیم امیدوارم یه سری مسائل برات روشن شده باشه

Friday, February 10, 2006

امروز من برای خودم راحت دراز کشبده بودم و داشتم کتاب چشمهایش بزرگ علوی رو می خوندم که یک دفعه این فکر به سرم زد اگه هنر وجود نداشت چی می شد؟ ( منظورم همه نوع هنریه . هنر بصری و تجسمی هنر ادبیات و موسیقی . ) با خودم گفتم اصلا ضرورت وجود هنر چیه ؟ چر ا اینقدر آدم ها محتاج هنر هستند؟
!!!! "جدا چه چیز عجیبیه این کلمه ی ساده "هنر
به نظر من جوهر هنر جیزی ست که ما رو درون خط ها رنگ ها اصوات و کلمات سیر می ده و وارد دنیای
دیگری می کنه... ( اینجا یه سوالی پیش می یاد که این دنیا به تقلید از دنیای ما به وجود می یاد یا چیزی فراتر از اونه ؟ خب چون برخی معتقدند که هنر هر آنچه که د ر طبیعت ما هست رو تکرار می کنه

هنر برای رها ساختن و آزادی شخصیت و احساسات انسانه در عین حال قوت و استواری عجیبی به زندگی می ده
هنر جدی ترین و ضروری ترین مساله ی انسانه . فکر می کنم یه امر بسیار مقدسه و اونقدر عظمت و ارزش
داره که می تونه بزرگ ترین رسالت بشر روی زمین باشه . (بگذریم از اینکه که همیشه آدم هایی وجود دارند که به نام حامی این ارزش ها رو زیر پا می گذارن

به نظر من هنر گریزی ست از آنچه هست . شاید خیلی ها با این نظر مخالف باشند. ولی مگه نا حالا براتون پیش نیو مده که از زندگی کلافه باشید یا موضوعی ذهنتون رو بسیار آشفته و سرگردان کرده یا........ و برید نمی دونم یه موسیقی گوش کنید یا نقاشی بکشید یا شعری بخونید یا ساز بزنید........در واقع برای فرار از آنچه وجود داره به هنر پناه می بری
. یه چیز دیکه هم هست . هنر اون چیز هایی که در عالم ما وجود نداره رو بهش می بخشه
گاهی اوقات آدم احساس خلا می کنه...به سوی طبیعت می ره اما نیاز هایی داره که طبیعت و عالم اطراف از برآوردنشون عاجزه....اینجا ست که یک اثر هنری خلق می شه تا آ نچه را که نیست اما من و تو به اون نیاز داریم و باید باشه رو به وجو د بیاره . و وقتی هنر زاده ی احتیاج باشه چقدر خوب و زیبا ست

. اینا افکاری بود که باعث شد من از خوندن کتاب دست بکشم و بیام شروع به نوشتن کنم
......می تونم به جرات بگم اگر هنر وجود نداشت زندگی امکان پذیر نبود. اصلا

Tuesday, February 07, 2006


شبانه

مرا
تو
بی سببی
.نیستی

به راستی

صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک ؟


.کلام از نگاه تو شکل می بندد

!خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی

پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست
که
آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
.چیزی بدهکار آفتاب نیست

.نگاه از صدای تو ایمن می شود
!چه مومنانه نام مرا آواز می کنی

و دل ات
کبوتر آشتی ست
در خون تپیده
.به بام تلخ

با این همه
چه بالا
چه بلند
! پرواز می کنی

احمد شاملو

دبستان که بودم این شعر رو خوندم . احساس خوبی نسبت بهش داشتم و برای خودم از حفظ
.تکرار می کردم....الان هم این شعر رو بسیار بسیار دوست دارم

.( !!!!! ) بنابراین شعر" شبانه" شاملو رو به خودم تقدیم می کنم

Friday, February 03, 2006

نامه به یک دوست

سلام
......راستش نمی دونم باید از کجا شروع به نوشتن کنم
می دونی در سرزمینی که من زندگی می کنم هیچ چیز جای خودش نیست. هیچ کس خودش نیست. همه نقاب به صورتشون زدن. آدم ها
چهره ی اصلی خودشون رو فراموش کردن. ارزش هر کس به نقابشه
هیچ کس حاضر نیست جای خودش باشه. جای خودش حرف بزنه .اگه کسی بخواد اون طوری که هست زندگی کنه باید جواب پس بده
مردم کاری ندارن که تو کیستی؟ چیستی؟ چقدر انسانی؟ تنها به تو به چشم ابزاری نگاه می کنند تا از پله های ترقی بالا برن و فرقی هم نمی کنه که تو در کدام جایگاه فرهنگی و اجتماعی باشی. شاید به نظرت منفی و بدبینانه باشه اما به نظر من واقعگرایانه ست
اینجا معمولی و عادی زندگی کردن معنا نداره. حتما باید نقشی رو قبول و ایفا کنی
دیکه زیبایی ارزشی نداره و داره محو میشه
من نگرانم. نکنه من هم در از بین بردن زیبایی شریک بشم؟
الان دارم موسیقی فیلم " فهرست شیندلر " رو گوش می دم....چه صادقانه زیباست این قطعه. پر از زندگی ست
.....کاش فقط کمی از مردم به فکر زیبایی بودن

Wednesday, February 01, 2006

این شعر را دوستی عزیز سال ها پیش برای من نوشت
..... من هم دوست دارم به " یاد او" شعر را اینجا بنویسم


جویای راه خوییش باش
از این سان که من نیز
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه

دیدار می کنیم
حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه
می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران ما منی باشیم و
یاوری
این است راه ما
راه تو
راه من


مارگوت بیکل