Thursday, December 27, 2007
Wednesday, December 19, 2007
شازده کوچولو گفت : من هر جا باشم می تونم خودم رو محاکمه کنم
Friday, December 14, 2007
در فراقت چرا بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
می گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم
پیش از این نازوخشم می کردم
تا من از تو جدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را بدست آرم
تا ازو کیمیا بیاموزم
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فرو گشادم تا
همچو مه بی قبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا ببحرآشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بی دست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوش لقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
پست قبل طی اشتباهاتی پاک شد.کپیش هم نداشتم...
Friday, November 30, 2007
خداحافظ گاری کوپر/ رومن گاری/ترجمه سروش حبيبی
گلولهها از بدن بیرون میآمدند و به داخل مسلسلها برمیگشتند، و قاتلها عقب
میرفتند و عقبعقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره
بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد
و دیگر هیچکجا، نشانهیی از خون نبود.زخمها بسته میشدند.آدمی که تف کرده
و تفش به دهانش برمیگشت. اسبها عقبعقبکی میتاختند و آدمی که از طبقهی
هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونهی راستکی بود
و این قشنگترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتیام دیده بودم حتی یک لحظه
رزا خانم را جوان و شاداب دیدم. باز هم عقبترش بردم، و او باز هم قشنگتر شد
اشک توی چشمهایم جمع شد
زندگی در پیش رو/رومن گاری/ترجه لیلی گلستان
هر شب از
خیالت باردار می شوم و
هر صبح سقط می کنم این
جنین حرام زاده را
چه دل آشوبه محزونی
Wednesday, November 21, 2007
Wednesday, November 14, 2007
Saturday, November 10, 2007
Monday, November 05, 2007
Wednesday, October 31, 2007
Tuesday, October 30, 2007
هرکس همان است که به آن عشق می ورزد
مطلبی از شمس لنگرودی رو خوندم که گویا برای سرمقاله ی فصلنامه ی گوهران
نوشته و لذت بردم
هنر ، خصوصی ترين امر هر انسان است.هيچ کس را نمی شود وادار کرد که تحت
تاثیرفلان شعر يا داستان در آید .خلوت آدم ها ست که هنر مورد علاقه شان را نشان
می دهد و خلوت شان است که شخصیت واقعی شان را آشکار مي کند. علاقه ی
عجیب مردم به هنر به خاطر پاسخ های هنر به خلوت شان است. هرکس همان است
که به آن عشق می ورزد.هيچ کس آن چیزی نيست که حرفش را می زند ، آن چیزی
است که خيالش را می کند و خوابش را مي بيند.آدمی آن چيزی نيست که درکش
می کند آن چيزی است که حس اش ميکند و ناگفته از آن لذت می برد. گرچه علم
پشتيبان هنراست و هنر فرهيخته از علم پیشرفته مدد ميگيرد
Sunday, October 28, 2007
Singer: Frank Sinatra
MY WAY
Thursday, October 25, 2007
انبوهي ِ مهمانان
کهکشانهای بيخورشيد
کاشکي کاشکی
داوری داوری داوری
نه به هيات ِبرکهيي
بسته گذشتيم
احمد شاملو/در آستانه
Wednesday, October 17, 2007
*معشوقه آراگون
فرهاد پیربال ترجمه ی فریاد شیری و اینکه من جذب این مجموعه
نشدم نه مسلما تقصیر شاعره. نه مترجم و نه خود من....فکر هم نمی کنم
تنها باشم یانه.خواستم ببینم حرف تازه ای برای خودم دارم یا نه. گاهی احساس
میکنم اصلا اینجا نیستم.اصلا... یه جای دیگم .صدا ها رو میشنوم ولی
نمیفهمم. گوش میدم ولی از موضوع سر در نمیارم . میخونم ولی متوجه
نمیشم. دلم می خواست آدمها رو نگاه کنم . خیره شم تو چشمانشون و با خودم
حدس بزنم چه قصه هایی دارند . چقدر حساس وغمگین ومتفاوتند. چقدر قابل
کشف ودرک کردن هستند. ولی دوست نداشتم باهاشون صحبت کنم. چون اون
وقته که باید سکوت ها و نگاه های بی دلیلم رو براشون توضیح بدم. توضیح
بدم که من گاهی اینجا نیستم...و خیلی کم پیش میاد که این نبودن رو درک کنند
قدم زدم. با خودم تنها بودم . مردم رو تماشا کردم.حرفی برای گفتن نبود...
Wednesday, September 19, 2007
به خال هندویش بخشم سمرقند وبخارا را
صائِب تبریزی
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند وبخارا را
شهریار
به خال هندویش بخشم تمام روح واجزا را
هر آنکس چیز می بخشد به سان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر ودست وتن وپا را
سر و دست وتن وپا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
یکی از دوستام این شعر ها رو برام فرستاد .
این کل کل که در زمانهای مختلف به وجود آمده برام جالب بود
بلوغ 23 سالگی که همراهش سکوت وتفکرو کمی گیجی هست.
شاید مقدمه ایست برای باور یک من تازه!!!
Saturday, August 18, 2007
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را در آسمان ها مي کشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشک هايم مي چشيد
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
يک آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي که من عاشق شدم شيطان به نامم سجده کرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
فکر میکنم توی کتاب ادبیات دبیرستان این شعر روخونده بودم.شایدم
اشتباه میکنم.در هر حال وقتی دیشب آهنگشو شنیدم خیلی برام آشنا بود
Wednesday, August 15, 2007
سربرآوردهای از خواب امروز
یا که این دخترک ِ سطل به دست
میرود دیر پی آب امروز
عاشق چشم به راه
میجهد بیتاب بر پشت سمند
از پی دختر میتازد اسب
تا چه گیرد به کمند
که کنم اسبم را
من از این جو سیراب؟
سطل را بگذار، ای ماه تمام
جان عطشان مرا دریاب!
اولش خیلی دوست داشتم بدون متن اصلیش چی بود ولی بعدش فکر کردم هر
نقش پر رنگی توی زندگیم نداشتن. و بارم جالبه که در قسمتی از مغزم ماندگار
شدن و گه گاهی به سراغم میان
بنویسیم معلم سیتا دفتر رو جمع کرد زد زیر بغلش و برد خونه؛ و دو روز بعد
آورد: بیست؛ هزار آفرین دختر عزیزم. نوزده؛ خیلی خوب بود گلم. هجده :هی
"ولی آخه... این انشاء رو بابام برام نوشته بود."
هرگز آن قدر راست نیست
که روزی
در نقطه ای گره نخورد هر دوانتهایش
مانند تار زلف تو
در زیر گردن من
در گرگ ومیش صبح
ای فلک بازی چرخ تو نازم...!
Wednesday, June 27, 2007
!!!هفت روز کار و سرگشتگی ات این شد؟
ویکتور خارا
یاد داشت میکردم. دیشب همه ی اون ورق ها رو دوره کردم. اون زمان فکر
میکردم وقتی بزرگ شدم( مثلا 20 سالم شد) تمام این جملات رو میفهمم و
برام قانع کننده می شن. الان میفهممشون اما هیچ کدوم برام قانع کننده نیستن
داشتم فکر میکردم اگه روزی روزگاری ( بعد صد سال البته)بچه ام ازم بپرسه
زندگی چیه چه جوابی بهش میدم. اصلا جوابی دارم بهش بدم.نمی دونم آیا
زندگی اینقدر ارزش داره که آدم خیلی چیزها و سختی ها رو تحمل کنه.البته
خوبی ها و زیبایی هایی هم داره که نمی شه نادیده گرفت ولی هیچ کدوم منو
...برای درک مفهوم زندگی قانع نمی کنه
Tuesday, June 05, 2007
فکر میکنم غیر قابل پیش بینی ترین وعجیب ترین موجوداتی که تا به حال
دیدم و تا پایان عمرم خواهم دید آدم ها هستند.گاهی احساس میکنم قدرت
درک و فهمیدنشون رو ندارم.( البته تمام این جملات شامل حال خودم هم
(میشه مخصوصا جمله ی آخر
چند وقت پیش بود که توی وبلاگ فرهاد در مورد آرزوها خوندم
گویا یک بازیه... خیلی فکر کردم .واقعا سخته که آدم در مورد آرزوها و
...چیزهایی که دوست داره بنویسه چون خیلی زیادن
دوست دارم زندگی ولذت بردن رو درکنار هم هر چه بیشتر وبیشترو بیشتر یاد-
بگیرم.سفر برم. کتاب بخونم.دنیاهای جدید رو ببینم وکشف کنم و زندگیم مرتب در
حال پوست اندازی باشه...و همچنین دوست دارم از لحاظ اجتماعی.اقتصادی
علمی و... به حدی برسم که بتونم زندگی مناسب وخوب و آرامی در آینده برای
خودم دست وپا کنم
دوست دارم ساز زدنم اونقدر پیشرفت کنه که بتونم روزی قطعات رو زیبا و در-
خور بنوازم
در حال حاظر این مورد بزرکترین آرزوی منه که باید در صدر جدول قرار-
میگرفت ولی ترجیح میدم بعدا و در پستهای بعدی در موردش بنویسم
آرزوی دست نیافتنی: خدایا به هر کس به اندازه ی رتبه ودرجه ای که داره و-
میزی که پشتش نشسته عقل و درک وشعور بده
دوست دارم زودتر از همه ی کسانیکه میشناسم ودوستشون دارم بمیرم-
و خیلی چیزهای کوچک وبزرگ دیگه که توی سرمه و اگر بخوام بنویسم خیلی
خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد میشه .پس به عنوان مقدمه این 5 مورد کافیه
اما کسایی که دوست دارم بدونم آرزوهاشون چیه خیلی زیادن
این اسامی اولین کسانی بودن که به ذهنم رسید (البته در این بین کسانی هم
(...هستند که شاید اصلا نتونم آرزوهاشون رو بفهمم
اعظم مستعان(مامانم).سپیده رفیعی.گلناز رضی پور. هما رفیعی
رعنا حبیبی.سارا فخاریه و علی صلح جو.خانم فابیولا وارتان
آقای حمید ضیایی.اوریانا فالاچی .بهمن فرمان آرا.لیلی گلستان
پیام نوروزی و....خیلی های دیگه
!چه کف دست خوبی
روزی که به جای رفتن به دانشگاه بلند شدم وتنهایی رفتم نمایشکاه کتاب خیلی
جالب بود اولش که گم شدم بعد رفتم سراغ کتابهای خارجکی دراین قسمت
خیلی حال کردم بعدش رفتم به سمت غرفه ی ناشران داخلی . داشتم از پلیس
دم در در مورد نشر چشمه و...می پرسیدم که یکدفعه یک آقای میانسالی دستم
رو گرفت.بهش نگاه کردم و توقع داشتم که آقایون پلیسی که در حال تماشای
مابودن چیزی بهش بگن.اون آقای ناشناس بهم گفت چه کف دست خوبی داری
شستت میگه"..........." خیلی تعجب کردم مردم داشتن جمع می شدن که من
با یه لبخند از اونجا دور شدم.راستش چیزهایی رو که بهم گفت همش راست
بود .منم اون روز همش در گیر نگاه کردن به شست ودستم شدم .واقعا چقدر
بد میشد اگه هر کسی با نگاه به این دو از مسائل بسیار بسیار خصوصیه
!!!آدم با خبر بشه
چند روز پیش با سارا و علی رفتیم کارتینگ و ماشین سواری کردیم.جالب بود
من هیچ وقت دید مثبتی نسبت به این ورزش نداشتم. این ماشین های کوچک با
این سرعت بالا.هر وقت توی تلویزیون میدیم سریع شبکه رو عوض میکردم
به هر حال با اصرار دوستان و کمی تردیدسوار شدم.جالب اینجاست منی
که اصلا نمی خواستم این کار رو بکنم موقع رانندگی اونقدرآرامش داشتم
که تونستم آزادانه به هر چیزی که دوست دارم فکر کنم.(گرچه اصلا محیط
مناسبی برای فکر نبود) باید گاز می دادی و میرفتی.باید بگم سارا با اینکه
دفعه ی اولش بوداز همه جلو زد حتی از حرفه ای ها(فکر نکنم تو سرعت
از کسی کم بیاره)خیلی کیف داد خیلی خوب بود.مرسی از ترغیب دوستان.با
خودم گفتم چقدر خوبه که گاهی آدم در مقابل کارها وچیزهایی که دید منفی
بهشون داره ومیترسه از انجامشون( در همه ی مسائل زتدگی)کمی مکث کنه
یکبار هم که شده جلو بره و اون کار رو تجربه کنه ...شاید دیدش عوض بشه
شاید با این کار خیلی چیزها حل بشه
Monday, May 21, 2007
از صبح که عکس این درگیری رو دیدم احساس خیلی بدی بهم دست داد
حتی نتونستم یکی ازعکسا رو توی این پست بزنم
چون با دیدنش حالم بد میشه
Monday, May 07, 2007
Tuesday, May 01, 2007
تنها به نظرش می آمد.تنها وافسرده و در عین حال زیبا و اندوه صامتش در
نظر او همه بزرگی ونجابت بود و بر دلش اثر گذاشت. به تنه ی درخت پشت
کرد و احساس کرد که تا اعماق درخت لرزید و همان لرزش را در دل خود
نیز یافت. دردی عجیب در دلش افتاد.آسمان جانش را ابر فرا گرفت و
برای جه بود؟ چرا دلش می خواست سینه اش از هم بپاچد؟ ذوب شود و
گدازه اش به جانب درخت جاری شود ودر او در این تنهای زیبا فرو رود؟
این هفته چند تا کتاب خوندم .عاشقیت در پاورقی.نوشته ی مهسا محب علی
جالب بود. خوشم اومد
هولدن(ناتور دشت) سلینجر اون قدر قوی بوده که کتابهای دیگر این نویسنده
زیاد به دلم نمیشیه.البته ناتور دشت رو پنج شش سال پیش خوندم و نمیدونم اگر
الان می خوندمش چه جوری باهاش برخورد میکردم و چه تاثیری روم
. یادم نرفته
Monday, April 30, 2007
...خسته
.پیش برویم یا اینکه غرق شویم ویا به قول فروغ فرو رویم
قدم هایی برمی داریم به جسارت عشق از پلی بی حصار به مقصدی
.ورای رویاها
می گردم. چرخ میزنم.در مسیرم به حوادثی بر میخورم که از شدت
.حیرت مبهوت میمانم
باز... می گردم و دوباره ودوباره چرخ می خورم. تا اینکه ناگهان در
جایی پا میگذارم که قالب من است. انگار همیشه با من بوده ولی غیر قابل
رویت. گویا فصل اش نبوده.گویا زمانش نرسیده. پا میگذارم ودر این بازی
ناز ونیاز آرام میگیرم. همانند سنگینی وزن تن که در دریا می افکنیمش
.و آرام آرام خود را به امواج رقصان میسپاریم. آرام می گیرم
Sunday, April 22, 2007
نمای کلی شهر البته در اندکی مه
تعطیلات نوروز همراه گلناز و خانواده ی عزیزش به خرم آباد رفتم
راستش من تاحالا کوههای زاگرس رو از نزدیک ندیده بودم و بازم راسته
راستش که تا حالا به این منطقه از کشور نرفته بودم.مردمی مهربان و
مهمانواز.میتونم بگم تا حالا کسی منو اینقدر تحویل نگرفته بود
( به شدت درجه ی تحویل خونم بالارفته)
قلعه از جاهای دیدنی اون جاست. فکر کنم از کادر بندی و کلا خود عکس
باید از آقای سعید عسکری بسیار تشکر کنم بابت عکس های زیبا و همچنین